بومگیو : تهیون !!
ولی همین که به سمتش رفتم ، به آرومی از جاش بلند شد و سرش رو برگردوند. موهاش به کل قهوهای شده بود و چشماش کاملا به رنگ سبز زمردی در اومده بود و می درخشید. اون ..
تهیون : "کوراگی مو !!"
بعد از اون سرگیجه ای شدید گرفتم. تعادلم رو از...
چشمام رو که باز کردم ، خودم رو روی یه تخت بزرگ و گرم و نرم ، وسط یه اتاق زیبا و آرامشبخش پیدا کردم. یعنی اینها اتفاق نیوفتاده بودن ؟! همهی اینا فقط یه خواب بود ؟! نه .. من نه توی خوابگاهم ، نه یتیمخونه. اینکه هنوز همون لباس تنمه و زخم های گوشه لبم و روی گونم سرجاشونه ، تایید می کنن که هیچکدوم خواب نبوده. ساکورا ، چهوون ، یونجین ، کازوها و یونچه ، همه توسط اون درخت بزرگ ، به قتل رسیدن و اون فرد .. صبر کن .. نکنه اون من رو آورده اینجا ؟! به سرعت از روی تخت بلند شدم و با ترس ، بدنم رو به سمت پنجره بزرگ اتاق کشوندم. صبح شده بود. بر خلاف تصوراتی که به لطف حرف های مردم از جنگل تو ذهنم شکل گرفته بود و چیزی که شب دیده بودم ، نه تنها جنگل در روز زیبا و دلانگیز به نظر میومد ، بلکه اون مکان که این خونه توش قرار داشت ، به معنی واقعی کلمه بیهمتا و دیدنی بود. طوری که سفیدی قاصدک ها و گل های بابونه ، که همچون دونه برف هایی معلق در هوا بودن ، با سبزی چمن روی زمین جنگل در تضاد بود ، من رو یاد قصه های شاهپریون می انداخت. اون مکان به حق ، تیکه ای از بهشت بود. فضای با صفای بیرون ، بهم جرعتی داد که از جام بلند بشم ، به طرف در برم و بعد از باز کردنش ، پام رو از اتاق بیرون بزارم. آروم و دونه دونه ، همون طور که به اطراف خیره شده بودم ، از پله ها پایین می رفتم. ظاهرا تمام تصوراتم راجب به جنگل و هر چیزی که درونش بوده به کل اشتباه بود. این خونه گرم و نرم ، تابلو های نقاشی از چشمانداز های مختلف ، قاب عکس های روی دیوار با آدم های شاد و خندون توشون و این بوی دلچسب و خوشمزه که خبر از یه صبحونه کامل و مفصل رو میده .. آیا واقعا اون آدم می خواد بهم صدمه بزنه ؟! به پایین پله که رسیدم ، با دنبال کردن بو ، به داخل اتاق بزرگی کشیده شدم که نشون می داد پذیرایی خونست.
Ops! Esta imagem não segue nossas diretrizes de conteúdo. Para continuar a publicação, tente removê-la ou carregar outra.
بر روی یکی از مبل های اونجا ، پسری همسن و سال خودم ، در حالی که با دست چپش ، فنجون و با دست راستش ، کتابی رو نگه داشته بود ، نشسته بود و داشت کتاب میخوند. دروغ چرا .. پسر خیلی خوشتیپی بود. با اون کت و شلوار رسمی و لباس مشکیای که زیرش پوشیده بود و اون حالت نشستنش ، در حالی که چند تار مو از موهای خوشرنگش توی صورتش ریخته بود ، من نمیتونستم به چیزی جز اون نگاه کنم. در همین حین ، ناخودآگاه نگاهم به چشماش افتاد. اون چشم ها ، همون چشم ها بودن !!
×: تا صبح می خوای همونجا وایسی و به من زل بزنی؟!نمی خوای بشینی و یه چیزی بخوری یا می خوای سرد بشن و من بیام آخر همه رو جمع کنم ؟!
همون صدا !! این پسر ، همونیه که اون شب دیدم !!
بومگیو : ت-تو .. تو همون-
×: کسی که دیشب دیدی هستم ؟! آره .. من همونم که دیشب دیدی و آوردت اینجا !! و مطمئنا کلی سوال های جورواجور دیگه هم ازم داری ، پس چرا نمیشینی و چیزی نمی خوری ؟! منم بعد از اینکه تموم کردی ، به تموم سوالهات جواب میدم. بیا بخور .. مطمئنم اونجا تو یتیمخونه چیز درست و حسابی ای برای خوردن بهت نمیدن .. نترس اگر سمی چیزی توش ریخته بودم تا الان خودم قبل از تو به فنا رفته بودم پس بیا بشین.
و بعد نگاهش رو دوباره به روی نوشته های کتاب متمرکز کرد. اون از کجا میدونه من- ولش کن. بعد از کمی مکث ، به آرومی به سمت مبل رو به روی اون پسر رفتم و بعد از نشستن روش ، شروع به خوردن صبحانه کردم.
--------
نویسنده لالونا آلیس صحبت می کنه !! لطف کنین اگر میشه توی کامنت های هر پارتی که دلتون می خواد نظراتتون و البته ژانر مورد علاقتون رو بنویسین .. شاید وانشات یا فیک بعدم رو با همون ژانر نوشتم *–* ممنون از توجهتون ♡(˘ ³˘)