دروغ برای اعتراف

172 6 6
                                    

دروغ برای اعتراف
جیمین و لیسا
شخصیت ها :
پارک جیمین
سن:28
شغل:رئیس شرکت تبلیغاتی
خانواده:...
شخصیت: مغرور جذاب
کیم لیسا
سن:25
شغل:منشی جیمین
خانواده:....
شخصیت: کیوت مهربون جذاب
.......دروغ برای اعتراف.....
صبح زود
لیسا حاضر شد صبحانه خورد سوار ماشینش شد تا به شرکت بره
لیسا دختر وقت شناسی بود به همین خاطر تا الان جیمین اون رو اخراج نکرده بود جیمین مردی بود که روی دقیقه ها یا حتی ثانیه ها هم حساس بود و یک دقیقه هم حدر نمی‌داد
منشی های قبلی به همین دلیل سر یک هفته اخراج میشدن اما لیسا یک سال بود که کار می‌کرد کارمند های شرکت با خودشون فکر میکردن شاید چیزی بین لیسا و رئیس پارک هست که با اون مهربون تر رفتار میکنه
لیسا وقتی رسید رفت داخل شرکت
اتاق جیمین
لیسا: سلام رئیس
جیمین: اومدی لیسا بیا اینجا
لیسا: این یک طرح تبلیغاتی
جیمین: آره
لیسا: مال چی هست
جیمین: برای یک تالار میخواهن تبلیغش رو کنن ما باید یک جشن سوری توش بگریم
لیسا: جشن چی
جیمین: جشن نامزدی
لیسا: اوه باشه من مدل های تبلیغاتیش رو پیدا میکنم
جیمین: من از قبل پیدا کردم خودم و خودت
لیسا: جانم؟
لیسا: یعنی من و شما لباس عروس بپوشیم فیلم بگیرن
جیمین: نه دیگه تو لباس مجلسی میپوشی من کت و شلوار میپوشم
لیسا: اما بقیه چی میگن
جیمین: بقیه مهم ترن با سرمایه ی شرکت
لیسا: ولی آوردن مدل بهتر نبود
جیمین: نه نبوده نه هست
لیسا: خیلی خب قبوله
جیمین: آفرین برو کار های لازم رو انجام بده فردا شب قراره فیلمبرداری کنیم
لیسا: چشم رئیس
جیمین: اوکی موفق باشی
جیمین ویو
نقشه ام گرفته بود جیمین خیلی وقت بود که به لیسا علاقه داشت و جرعت اعتراف بهش رو نداشت یک هفته دیگه قرارداد لیسا تموم میشد و جیمین نگران بود که لیسا رو از دست بده پس میخواست توی اون تالار به لیسا اعتراف کنه
لیسا ویو
رئیس خیلی عجیب شده بود شاید میخواست اخراجم کنه من نمیتونستم دوری از جیمین رو تحمل کنم فکر کنم توی این مدت بهش علاقه مند شده بود اون یک پسر کامل بود چیزی که همه ی دخترا می‌خواستنش
لیسا برای این نگران نبود که بعد از این کارش رو از دست میده اما می‌ترسید که جیمین رو از دست بده
لیسارفت همه ی هماهنگی های لازم رو انجام داد و رفت لباس ها رو هم گرفت خیلی دلش می‌خواست در اون جعبه رو باز کنه و ببینه لباسی که جیمین انتخاب کرده چه شکلی هست ولی می‌ترسید که پلمپ اون جعبه بهم بخوره و دیگه نتونه ببندتش
فلش بک به شب جشن
لیسا جعبه رو برداشت و زود تر از همیشه از شرکت خارج شد و رفت آرایشگاه
تمام مدت که داشت میکاپ میشد به جیمین فکر می‌کرد بعد از اون ارایشر لباس رو درآورد و به لیسا داد
یک لباس بلند که سر شونه های لخ*ت به نماش می‌گذاشت جیمین یک لباس کاملا مناسب برای اندام لیسا انتخاب کرده بود اون لباس زیادی توی تن لیسا زیبا شده بود
لیسا سوار ماشینی که جیمین فرستاده بود شد و به محل اون تالار رفت
+خانم رسیدیم
لیسا: ممنون
لیسا پیاده شد و وارد محوطه ی تالار شد کسی اونجا نبود و حیاط تالار حسابی خلوت بود
لیسا در وردی رو باز کرد و رفت داخل که کلی بادکنک روی هوا رفتن و جیمین از انتهای سالن اومد و به لیسا نزدیک شد
لیسا: اینم جزو فیلم برداری هست
جیمین: خیر این جزوی از احساسات من تیکه ای از قبلم یا بهتره بگم کل قلبم که خیلی وقته دزدیدیش
لیسا: رئیس دارین شوخی میکنین
جیمین: من هیچ وقت شوخی نمیکنم اونم توی همچین مسئله ی مهمی
لیسا: یعنی...
جیمین: یعنی اینکه من دوست دارم لیسا با من قرار میزاری
لیسا: کل امروز فکر میکردم میخواهین دیگه منو از خودتون جدا کنین ولی همه چیز برعکس شد شما از میخواهین باهاتون قرار بزارم جیمین شی منم دوست دارم البته عاشقتم
جیمین یک حلقه ی نقره ای رنگ با نگین بنفش رو از توی جیبش بیرون آورد و دست لیسا کرد بعد دستش رو پشت کمر لیسا گذاشت اونو جلو آورد و لب هاشو روی لب های لیسا گذاشت و با ولع بوسید
اون دو بعد از چند ماه باهم ازدواج کردن و باعشق کنار هم زندگی کردن
پایان✨💫

Blackton storiesWhere stories live. Discover now