Chapter 1

270 53 54
                                    

برایم از رقص شیاطین بگو

قسمت نخست
____

نخست زمانی برای خود خواهیم گریست که معشوقی را در جهنم تنها رها کرده باشیم.برای خود خواهیم گریست هنگامی که در باب بهشت نشسته ایم و رقص معشوق و شیاطین را در جهنم می نگریم.

انگلستان سال 1970

آسمانی که هیچ نوایی جز غم برای نواختن نداشت.ابرها برای نشان دادن امپراطوری خاکستری رنگشان همه چیز را در خود بلعیده بودند.اگر در این لحظات باران هم برای مرگ های غریبگان دلنوازی میکرد همه چیز به سیاهی امتداد می یافت.اما کیم تهیونگ جوان هنوز هم فرصت داشت بی آنکه از آغوش بی رحمانه باران فرار کند,خودش را به امارت آقای پینزبرگ برساند.

اما همه چیز برای پسرک جوان,در امتداد زیبایی ها قرار داشت.
مقابل آینه ای ایستاد که چهره اش را خسته تراز خنده هایش نشان میداد. آینه ای نامهربان که گویی دلیلی نداشت تا تهیونگ را همانند باقی پسر های جوان شهر,مردی خوشبخت و خوش اقبال نشان دهد.

از او فقط یک مجسمه مانده بود. مجسمه ای که گویا فرشتگان بوسیده بودنش.موهایش برگی از درختان بهشت بود. چشمانش جویباری تنهایی خانه خدایی بود که همه به بزرگی اش سوگند یاد میکردند.خنده های از یاد رفته اش بخشش سرنوشتی بود که هیچ گاه پیدایش نکرده بودند.شانه هایش بال هایی از خستگی بودند.تهیونگ استوار ایستاده بود تا به غریبه ای که در آینه نگاهش میکرد چیزی بگوید. چه هنگام از یاد برده بود خودش را از بهشت جوانی به قبرستان مردگان تبعید کرده است؟چه هنگام از یاد میبرد هنوز هم نوایی برای سرودن دارد و دستانی برای نواختن.آغوشی برای دلفریبی و لبخندی برای دلربایی.

کیم تهیونگ را کجا رها کرده بود که حال این چنین با خود احساس غریبگی میکرد؟

کت سیاه رنگش را بر روی شانه هایش انداخت و برای آخرین بار خودش را در آینه ای نگریست.موهایش را با انگشتانش مرتب کرد.
: این احمق دیگه کیه...
به آرامی زمزمه کرد و نگاهش را از خودش دزدید.
حال نمیدانست این احمق دیگر چه کسی است؟با او همراهی میکند و یا خودش است؟خودش است که دیگر قلبی برای رقصیدن ندارد؟ رویایی برای دواندن و شعاری برای سرودن؟
هرچه که بود برایش اهمیتی نداشت.

درب آپارتمان کوچکش را به آرامی بست و از راهروی باریک ساختمان خانم لوییزا به آرام ترین حالت ممکن رد شد. بیرون آمدن از آپارتمان خانم لوییزا یک قدم داشت و هزاران نوای گوش خراش برای دمیدن. نمیدانست چطور اما با هر قدمی که برمیداشت تمام ستون های خانه از درد به ناله
میفتادند.سقف خانه برای مرگ روزشماری میکرد و زمینش دیگر نایی برای مهمان نوازی از میهمانان نداشت. با این حال خانم لوییزا برای زنده نگه
داشتن خانه اش تمام تلاشش را میکرد. خانه ای که سال هاست مرده است را چگونه زنده نگه داشته بود؟

Tell Me About The Dance Of Demons/ KookVWhere stories live. Discover now