۱۰

109 31 9
                                    

10
1 دسامبر
امروز صبح از خواب بیدار شدم و طوری که انگار بهم از ناحیه‌ی معنوی خاصی الهام شده باشه، تصمیم گرفتم وقتی از مدرسه برگشتم موهام رو آبی کنم. شاید به این دلیل که شبِ قبل، خواب دیدم بال درآوردم و مثل یک فرشته‌ی کون لخت توی آسمون پرواز می‌کنم. توی خواب موهام آبی بود و خیلی شاد و خوشحال به نظر می‌رسیدم.
در هر صورت فردا رنگ می‌خرم تا ببینم این بار چه طور به نظر خواهم رسید.

2 دسامبر
عملیات آبی کردن موهام با موفقیت انجام شد. موهام یک رنگِ آبی آسمونی گرفته که وقتی خودم رو توی آینه می‌بینم، حس می‌کنم کارآموز یکی از کمپانی‌های معروفم که تا چند روز دیگه دبیو می‌کنه.
با این حال بابا و سوهیون وقتی من رو دیدن خندیدن و گفتن چرا خودت رو شبیه دخترها کردی. بعد هم بابا لپم رو کشید و گفت "دوست داشتی دخترکوچولو باشی؟"
جونگکی هم چپ و راست، موهام رو می‌کشه و می‌گه "دخترکوچولو، دختر کوچولو."
زندگی توی خانواده‌ای که روشن‌فکر نیستن، سخته. من این همه کتاب می‌خونم و سعی می‌کنم به همه چیز خیلی فلسفی و عمیق نگاه کنم اما اون‌ها بابت رنگِ موهام به من می‌گن دختر کوچولو.
یک کتاب در مورد نحوه‌ی تربیت فرزندان از منظر روانشناسی باید پیدا کنم و به بابا بدم بخونه.

3 دسامبر
خونه‌ی مامان‌بزرگم اومدم و قراره شب همینجا بخوابم. اول قصد نداشتم هیتلر رو با خودم بیارم و می‌خواستم تنهایی، روی نوشتن تمرکز کنم ولی با این حال دلم به حالش سوخت. با وجود روحِ آلبرت توی خونه، نمی‌تونستم تنهاش بذارم.
از وقتی اومدم، مامان‌بزرگ با یک چمدون پر از یادگاری‌هایی که از بابابزرگ داشت کنارم نشست و دونه دونه، شروع به تعریف خاطراتش کرد. یکی از عکس‌های سیاه و سفید بابابزرگ رو بهم نشون داد که با صورت استخونی و قد بلندش، بیشتر از هر چیزی موهای پرپشتش قابل توجه بود. مامان‌بزرگ گفت "این موهاشو می‌بینی روی سرش؟ همینو جاهای دیگه‌اشم داشت."
بعد هم ریز ریز زد زیرخنده. آخر هم از اینکه دلش تنگ شده حرف زد و گفت که بابابزرگ آدم خوب و مهربونی بود و خیلی حیف شد که زود اون رو با دوتا بچه تنها گذاشت و رفت. کلی هم گریه کرد. طوری که با خودم فکر کردم آیا سال‌ها بعد که من بمیرم، آقای خرگوشی چمدونی که پر از خاطرات مشترکمون باشه رو به نوه‌مون نشون می‌ده و براش تعریف می‌کنه که من چه آدم خوبی بودم؟ آیا از خاطرات بامزه‌ای که داریم می‌گه؟ ممکنه در مورد این تعریف کنه که من کجاهام موی بیشتری داشت؟ آه... امیدوارم اون لحظه روحم توی اتاق باشه تا بشنوه که آقای خرگوشی به نوه‌ی عزیزمون چی می‌گه.
مامان‌بزرگ بعد از یک گریه‌ی مفصل خیلی زود وسایلش رو جمع کرد، یک ساکِ صورتی رنگِ گل درشت به دست گرفت و اعلام کرد که باید به استخر بره و من می‌تونم تا برگرده کلوچه بخورم و هرکاری دوست دارم انجام بدم. آخه مامان‌بزرگ جدیداً با یک سری از زن‌های هم‌سن‌وسال خودش بعدازظهرها قرار استخر داره.
و اینکه برخلاف بابا و سوهیون، بهم گفت با رنگ آبی خیلی بامزه شدم و شبیه بلو، توی انیمیشن ریو به نظر میام. درسته مامان‌بزرگ تا حد زیادی روشنفکر نیست و ساکِ صورتی گل ‌درشت دستش می‌گیره؛ ولی نسبت به بقیه‌ی اعضای خانواده خیلی بهتره.

4 دسامبر
یک خبر خیلی تکان‌دهنده: صبح توی خونه‌ی مامان‌بزرگ از خواب پا شدم و دیدم راست کردم. من یادم نمیاد که خواب آقای خرگوشی رو دیده باشم و به خاطرش این اتفاق افتاده باشه یا حتی خواب بزرگسالانه‌ی دیگه‌ای هم ندیدم.
از اون جایی که پول‌هام رو دارم جمع می‌کنم و تصمیم ندارم فعلاً دکتر برم، به این نتیجه رسیدم که شاید فقط به صورت خودکار توی خواب بلند شده.
نکنه توی خواب کاری کردم؟
ممکنه آدم‌ها توی خواب کاری کنن و نفهمن؟
ممکنه توی خواب شلوار و شورتم رو درآورده باشم؟
نکنه مامان‌بزرگ من رو حین این اعمال دیده؟
این سوال‌های لعنتی رو کی جواب می‌ده؟

5 دسامبر
مجله‌ی جوانان بالاخره بعد از یک مدت طولانی جوابم رو داد.
مین یونگی عزیز
همونطور که قبلاً هم به اطلاعت رسوندیم، این بار هم برای آخرین بار تکرار می‌کنیم که لطفاً در صورت علاقمند بودن به نوشتن و شعر سرودن، حتماً در کلاس‌های شعرنویسی و قصه‌نویسی شرکت کنی.
با تشکر
دفتر مجله‌ی جوانان

نمی‌دونم چرا به نظرم رسید لحنشون یکمی تند و خشک بود. در هر صورت یک مجله‌ی جدید باید پیدا کنم، مثل اینکه از اول اشتباه کردم.

6 دسامبر
حتی در بالاترین سطح از رویا هم، نمی‌دیدم روزی با لیموزین همراه با آقای خرگوشی، توی سطح شهر گردش کنم و به جزیره برم.
آخرهای دیشب، آقای خرگوشی پیام داد که قصد دارن خانوادگی به جزیره برای گردش یک روزه برن و باباش هم پیشنهاد داده یکی از دوست‌هاش رو با خودش بیاره. می‌خواد ببینه آیا من می‌تونم همراهشون برم یا خیر. من هم بی‌معطلی رفتم تا از بابا اجازه بگیرم. هر چند که بابا روی مبل دراز کشیده و توی خواب و بیداری بود و فقط گفت "هر کاری دلت می‌خواد بکن."
من هم کوله پشتیم رو با اشتیاقی وصف نشدنی جمع کردم. خیلی خوشحال بودم از اینکه قراره اولین سفرم رو با آقای خرگوشی و خانواده‌اش داشته باشم و این رو یک جورهایی مدیون خیانت پسرِ عینک کائوچویی بودم. برای همین از جیزز بزرگوار بابت این لطفش تشکر کردم - جیزز بزرگوار اصطلاح جدیدمه. -  تا صبح از هیجان نتونستم چشم روی هم بذارم و هنوز آفتاب نزده کوله‌ام رو برداشتم و با هیتلر جلوی در ایستادم تا دنبالم بیان.
یک ساعت بعد لیموزینی که من فقط توی ویدیوهایی که ایدول‌های معروف ازش پیاده می‌شن دیده بودم، جلوی خونه ایستاد و پشت سرش هم چند ماشین دیگه که بعداً فهمیدم مال بادیگاردهاست بودن.
راستش فکر می‌کردم با ماشین سبک‌تری سفر می‌کنیم ولی انگار پولدارها با لیموزین گردش می‌کنن.
پسر، ماشینشون شبیه یک اتاق هتلِ چرخدار بود. آقای جئون با عینک آفتابی روی چشمش و اخمِ روی صورت، شبیه رئیس جمهورها به نظر می‌رسید. مامان آقای خرگوشی هم کنارش نشسته بود و از زیبایی می‌درخشید.
توی ماشین تا رسیدن به مقصد تقریباً همه ساکت بودیم. آقای خرگوشی به آهنگ گوش می‌داد و من داشتم قیمت روکش‌های صندلی‌ها رو محاسبه می‌کردم و حدس می‌زدم که از چرم کدوم حیوانه.
هیتلر برخلاف بقیه‌ خیلی راحت به نظر می‌اومد، شاید چون تمام مدت کنار تئودور دراز کشیده بود.
دو ساعت بعد ما به جزیره و خونه‌ی ویلایی بزرگی که از مرمر سفید ساخته شده بود، رسیدیم. با دیدن خونه، یک لحظه سرم گیج رفت و به یکی از بادیگاردها برخورد کردم. خیلی شرم آور بود سرم دقیقاً به پایین تنه‌اش و قسمت نرمی خورد که باعث شد از خجالت مجبور بشم چند بار معذرت بخوام.
بادیگارده که فهمیدم الکس صداش می‌کنن، خیلی خشن و بداخلاق بود واگرنه خیلی دلم می‌خواست ازش برنامه‌ی غذایی می‌گرفتم تا بفهمم چطوری اینقدر رشد کرده و گنده شده.
سرامیک‌های کف ویلا به قدری برق می‌زدن که من و هیتلر موقع راه رفتن هرازچندگاهی می‎ایستادیم و خودمون رو توی کف سرامیک نگاه می‌کردیم.
هنوز نرسیده بودیم که آقای جئون خیلی ناگهانی گفت "خب پسرا دیگه لخت شید." البته من اول متوجه نشدم منظور از لخت شدن چیه و نزدیک بود در مورد نیت اصلی آقای جئون شک کنم که آقای خرگوشی دوتا شورت مشکیِ پادار جلوی صورتم گرفت و گفت "بابا می‌گه اول بریم آبتنی."
شورتش دقیقاً از همون جنس خوب‌هایی بود که برای استخر می‌پوشید. لعنتی خیلی توش راحت بودم..
هیچوقت فکر نمی‌کردم یکی از شخصیت‌های سیاسی کشور رو لخت و با شورت توی ویلای شخصیش ببینم و با هم آبتنی کنیم. این رو باید برای بابا تعریف کنم حتماً حسابی خوشش میاد.
استخر دقیقاً روبروی ساحل بود. تصورشم نمی‌شه کرد، از یک طرف صدای موج آب می‌اومد و از طرفی در حالی که به دیواره‌ی استخر لم داده بودم، آقای خرگوشی بهم نوشیدنی توت‌فرنگی می‌داد. از وقتی برگشتم اجازه دادم جونگکی چندبار موهام رو بکشه تا باور کنم تمام این اتفاقات در واقعیت افتاده نه در خواب.
آقای جئون خیلی با جذبه بود و سیگار برگ می‌کشید، عجیب نیست که آقای خرگوشی پسر چنین پدری باشه البته آقای خرگوشی برای من بیشتر شبیه یک خرگوش کوچولو و ملوسه.
بعد از آبتنی با هم نهار خوردیم و خانم جئون مدام لبخندهای خیلی محبت‌آمیزی به من می‌زد و می‌گفت "خیلی خوب غذا بخور پسرم."
فکر کنم من دیگه یک جورهایی پسر این خانواده حساب می‌شم. شاید دفعه‌ی دیگه حتی بتونم خانم جئون رو مامان صدا کنم.
بعد از نهار کمی چرت زدیم و بعد به ساحل رفتیم و گردش کردیم. کلی عکس گرفتم و همون جا چندتا از عکس‌ها رو برای جیمین و تخم‌جن فرستادم. خیلی دوست داشتم صورت تخم‌جن رو وقتی توی استخر لم داده بودم و نی نوشیدنی خوشمزه‌ام، توی دهنم بود ببینم. اون در واکنش به عکس‌هام فقط برام استیکر یک میمون که زبون‌ درمیاره فرستاد.
ما غروب به سمت خونه راه افتادیم و موقع خداحافظی از آقا و خانم جئون تشکر کردم. خانم جئون بهم گفت دوست داره دفعه‌ی بعد مامان و بابا رو ببینه. من هم گفتم حتماً. شاید مجبور باشم سوهیون رو به جای مامانم معرفی کنم.
سرم داره از میزان خوشی که تجربه کردم گیج میره. می‌ترسم بخوابم و وقتی بیدار بشم، بفهمم همه این‌ها‌ خواب بوده باشه.

7 دسامبر
بالاخره تونستم عکس‌هایی که با آقای خرگوشی گرفتم رو به بابا نشون بدم. اون هم بهم توصیه کرد که حسابی حواسم رو جمع کنم و تا می‌تونم مثل کنه به این خانواده بچسبم و ولشون نکنم؛ اگه دلم می‌خواد باز هم سفر برم و چیزهای خوبی گیرم بیاد.
البته من چون دوست داشتم سوار لیموزین بشم یا به جزیره برم با آقای خرگوشی دوست نشدم و با طرز فکر بابا موافق نیستم. همین الان برام یک پیام بلند بالا در مورد این فرستاده که افراد موفق قبل از رسیدن به موفقیت دوستان موفقی دارند.

8 دسامبر
خبر فوری و مهم روز: با مشت توی صورت پسرِ عینک کائوچویی کوبیدم.
متوجه شدم که اصلاً نمی‌تونم انسان‌های بی‌شرم و حیا رو که به احساسات آقای خرگوشی عزیزم لطمه وارد می‌کنن، تحمل کنم. نامجون برای آقای کوچک قلبم پیام مسخره‌ای فرستاد و گفت که بهتره سختگیر نباشه و بیاد تا با جین یک عشق سه نفره و صلح‌آمیز رو تجربه کنن. نیازی نیست به خاطر این موضوع اینقدر گرفته و ناراحت باشه.
طبق توصیه‌های خانم سو برای اینکه باید احساساتم رو نشون بدم تصمیم گرفتم خشمم رو بروز و یک درس درست و حسابی به این آدم بدم.
وقتی پسر عینک کائوچویی توی سالن مطالعه با جین نشسته بود و عکس اسکلت انسان اولیه رو بهش نشون می‌داد و براش خالی می‌بست، به سمتش هجوم بردم و یک مشت جانانه زیر چشمش خوابوندم. بعد جین بلند شد و انگشتش رو جلوی صورتم گرفت و گفت "این چه کار زشتی بود آقای جوان؟ مگه عقلت رو از دست دادی آقای جوان؟"
پسر عینک کائوچویی که از درد ناله می‌کرد، از جا بلند شد و رفت و با آقای پارک برگشت. آقای پارک هم هر دوی ما رو به دفتر برد و همینطوری که اخم کرده بود، با عصبانیت فریاد می‌کشید و تف‌های آبدارش روی صورتم میفتاد گفت "این خیلی کار زشتیه که روی دوستت دست بلند کنی. با پدرت تماس می‌گیرم مین یونگی."
بعد من رفتم و به خانم سو گفتم همونطور که توصیه کردید خشمم رو بروز دادم. پس چرا همه از من عصبانی شدن و سرزنشم کردن؟ مگه نباید نشون می‌دادم از اینکه پسر عینک کائوچویی احساسات آقای خرگوشی رو به بازی گرفته، ناراحت شدم؟
خانم سو هم لبخندی زد و جواب داد "این دقیقاً همون چیزی نبود که منظورم بود. ولی برای شروع خیلی خوبه."
خانم سو برخلاف بقیه بهم گفت برای شروع خوبه و نگاه سرزنش‌آمیزی نداشت. برای همین خیالم کمی راحت شد. فقط توضیح داد که منظورش از بروز خشم، درگیری فیزیکی نبوده.
زیر چشم پسر عینک کائوچویی یک کبودی خیلی قشنگ به جا گذاشتم که هر بار می‌بینمش به خودم افتخار می‌کنم. الان هم برای سه روز اخراج شدم و البته بماند که بابا حسابی سرم غر زد و دعوام کرد. آقای خرگوشی هم جواب پیام‌هام رو نمیده.
آخر شب نوشت: آقای خرگوشی جوابم رو داد و فقط نوشت: نباید دخالت می‌کردی، فعلاً نمی‌خوام حرف بزنم.
پوف

9 دسامبر
بابا می‌خواد بدونه چرا توی صورت پسرِ عینک کائوچویی مشت کوبیدم، ولی تا الان که چیزی نگفتم. بابا رو خیلی روشنفکر نمی‌دونم و مطمئن نیستم اگه بگم قضیه عشق و عاشقی بوده اون هم عشق به همکلاسی پسر، خیلی خوشش بیاد و حتی ممکنه من رو پیش دکتر ببره. فقط گفتم که لحظه‌ای دچار خشم شدم و فکر کردم دارم به دیوار مشت می‌زنم ولی هدف‌گیریم اشتباه بود.
از اخراج شدنم، استفاده کردم و تا ظهر خوابیدم. بعد هم دیدم روحِ آلبرت با حالت ترسناکی لب پنجره نشسته و در حالی که هیتلر از کنار من جم نمی‌خوره؛ به ما نگاه می‌کنه.
آقای خرگوشی باز هم جواب من رو نداد. دارم فکر می‌کنم آیا همه به اندازه‌ی من تاوان عاشقی رو می‌دن؟

10 دسامبر
صبح زود بیدار شدم و پنکیک درست کردم. این بار توی یوتیوب یک ویدیو جدید از پنکیک درست کردن دیدم که باعث شد بیشتر پف کنن. سوهیون بعد از آماده شدن پنکیک‌ها تازه سروکله‌اش توی آشپزخونه پیدا شد و با لبخند گفت "هوم، عجب پسری."
دوباره برگشته و مثل اینکه بابا رفته و منتش رو کشیده. چون توی دستش یک انگشتر داره که هر بار جلوی چشمم می‌گیره و می‌گه "ببین بابات برام خریده."
البته با اینکه برای پنکیک‌ها خیلی زحمت کشیده بودم ولی به عاقبت خوبی دچار نشدن. سوهیون توی ظرف شکر نمک ریخته بود و من هم اشتباهی به جای شکر، نمک ریختم؛ برای همین غیرقابل خوردن شدن.
مجبور شدم همه رو جلوی هیتلر بندازم تا بخوره؛ ولی حتی اون هم پسشون زد.

11 دسامبر
امروز آخرین روزیه که اخراجم. برای همین به جیمین گفتم بیاد تا با هم بیرون بریم. از شانس بد من، تخم‌جن هم با تان دنبالش راه افتاد و اومد. همینکه تخم‌جن من رو دید دست روی شونه‌ام گذاشت، یک لبخند کجی زد و گفت "پسر خیلی ازت خوشم اومد. نشون دادی با این قد کوچولوت خایه هم داری."
من اهمیتی به حرفش ندادم و بهش چشم غره رفتم. بعد کمی توی خیابون راه رفتیم و بیخود و بی‌جهت پشت ویترین مغازه‌ها ایستادیم. یک جا که فقط کت و شلوار می‌فروختن ایستادیم و تخم‌جن به جیمین گفت "بذار به سن قانونی برسیم، می‌برمت آمریکا ازدواج کنیم."
جوجه‌ی عزیزم هم خندید. ولی من در جواب گفتم که الکی بهش وعده نده، تو هیچوقت نمی‌تونی باهاش ازدواج کنی.
تخم‌جن هم دندون‌های سفیدش رو به من نشون داد و اخمی کرد. همینطوری که داشتم آماده می‌شدم تا انگشت وسطم رو بالا بیارم دیدم که هیتلر پارس‌کنان پا به فرار گذاشته و تان هم دنبالشه.
مجبور شدیم نصف راه رو دنبالشون بدویم تا اینکه بالاخره، اون سگِ نیم‌وجبی دست از دنبال کردن هیتلر برداشت و توی بغل تخم‌جن آروم گرفت.
من کاملاً متوجه شدم که هیتلر بیچاره رنگ قهوه‌ایش پریده.
12 دسامبر
به مدرسه برگشتم و دیدم پسر عینک کائوچویی زیر چشمش هنوز کبوده. اخمی براش کردم و بدون اینکه حرفی بزنم به کلاس رفتم.
ولی چه اتفاقی افتاد؟ آقای خرگوشی جاش رو عوض کرد تا دیگه کنار من نشینه.
بخشکی شانس. چی فکر می‌کردم، چی شد.

13 دسامبر
-

14 دسامبر
از دست کارهای جونگکی خسته شدم. از خواب بلند شدم و دیدم کل صورتم رو با ماژیک نقاشی کرده. شیطان‌ِ لعنتی... برای همین من هم توی اتاق حبسش کردم. امیدوارم توی این مدت ناپدید بشه.
آخرشب نوشت: در اتاق رو باز کردم و دیدم جونگکی تمام وسایل اتاق رو بهم ریخته و با روحِ آلبرت نشسته و داره شکلات می‌خوره.
خدا لعنتت کنه.

15 دسامبر
با کلی خواهش و التماس از آقای خرگوشی خواستم تا باهام حرف بزنه. برای همین ما به پشت حیاط رفتیم و من براش توضیح دادم که به خاطر رفتار زشت پسرِ عینک کائوچویی، اینکار رو کردم چون می‌خواستم بدونه که من پشتشم و اجازه نمی‌دم کسی اذیتش کنه. تعریف از خود نباشه وقتی این حرف‌ها رو می‌زدم خیلی قوی و محکم به نظر می‌رسیدم.
آقای خرگوشی هم بعد از سکوتی گفت "ممنونم از اینکه اینقدر دوست خوبی هستی یونگی، ولی نباید اینطوری دخالت می‌کردی."
بعد من رو بغل کرد و ادامه داد "باهات آشتی می‌کنم فقط دیگه نمی‌خوام چیزی از نامجون بشنوم."
عالیه ما آشتی کردیم، آقای خرگوشی دوباره پیش من نشست و پسر عینک کائوچویی برای همیشه از دنیای آقای خرگوشی رفت.
باید امروز برای خودم یک بسته شکلات بخرم تا این موفقیت رو جشن بگیرم.
از جیزز بزرگوار ممنونم.

16 دسامبر
کم کم داریم به کریسمس نزدیک می‌شیم و از اونجایی که از نظر قلبی و روحی امسال خیلی مسیحی بودم، قصد دارم یک مجسمه از مسیح برای خودم کادو بخرم و روی میز بذارم.
باید به فکر خرید کادو برای آقای خرگوشی و جیمین هم باشم.
یعنی ممکنه مامان برگرده تا با هم جشن بگیریم؟




17 دسامبر
موهام به طرز ترسناکی بلند شدن و الان می‌تونم بافت ریز بزنم. یک وقت‌هایی صبح‌ها توی آینه که به خودم نگاه می‌کنم و یک پسرِ تقریباً قد بلندِ صورت گرد با موی بلند آبی رنگ می‌بینم نمی‌شناسم.
شاید باید کم کم کوتاهشون کنم چون قیافه‌ام یکمی داره عجیب و غریب می‎شه و توی خیابون مردم یک جوری نگاهم می‌کنن.
در ضمن آقای پارک پنجاه بار بهم اخطار داده که از شر موهای بدقواره‌ام و رنگ مسخره‌ای که گذاشتم زودتر خلاص شم، واگرنه توی کلاس راهم نمیده.

18 دسامبر
-



19 دسامبر
من و جیمین به همراه آقای خرگوشی و دو عضو اضافی و غیرمفید دیگه یعنی هوسوک و تخم‌جن تصمیم گرفتیم یک گروه برای فعالیت‌های محیط زیستی تشکیل بدیم و برای نجات جان‌ درخت‌ها، گل‌ها، حیوانات و خلاصه هر چی توی طبیعت هست تلاش کنیم.
امروز به منظور حمایت از درختچه‌ی کوچیکِ خشک شده‌ای که توی حیاط بود، با چند بنر دور درختچه نشستیم و با شعار به طبیعت احترام بذارید، به بقیه‌ی مدرسه اعلام کردیم که ما یک گروه جدید و خیلی جدی هستیم.
البته وقتی دور درختچه نشسته بودیم، ژرمن شپرد و دارودسته‌اش پیداشون شد و شروع به خندیدن کردن. البته من سعی کردم گروه رو به آرامش دعوت کنم، با این حال تخم‌جن عصبانی شد، خویشتن‌داریش رو از دست داد و به قصد دعوا بلند شد. بعد یکی از نوچه‌های ژرمن‌شپرد جلو اومد، هوسوک هم خواست دفاع کنه که متاسفانه به خاطر حماقتش، درختچه‌ رو از ریشه در آورد تا باهاش با نوچه‌ی ژرمن‌شپرد مقابله کنه.
این اتفاق همه‌مون رو توی شوک فرو برد. پسره‌ی احمق، گروه شروع به فعالیت نکرده رید به آینده‌اش.
هر چند درختچه خشک بود و واقعاً نمی‌شد نجاتش داد.

20 دسامبر
مامان هنوز هم خونه‌ی خاله‌ست و امروز با خاله دنبالم اومد تا بریم برای کریسمس و سال نو خرید کنیم. وقتی سوهیون رو دید اصلاً بهش توجهی نکرد. فکر کنم مامان حسودی نمی‌کنه چون دیگه اصلاً بابا رو دوست نداره.
بعد از چندماه با مامان بیرون رفتم و این خیلی خوب بود. البته خاله همش حرف می‌زد و می‌گفت که برای تعطیلات با شوهرش به قاره‌ی آفریقا می‌رن، برای همین خیلی هیجان‌زده‌ست.
مامان برام کلی لباس خرید و اجازه داد با پول خودش برای آقای خرگوشی و جیمین هم کادو بخرم. بعد ما با هم شام خوردیم و کلی خندیدیم...
خیلی بهم خوش گذشت. داشت کم‌کم یادم می‌رفت مامان داشتن چه شکلیه.
وقتی موقع برگشت ازش پرسیدم می‌شه برگرده، مامان موهام رو بوسید و لبخندی زد و گفت "امیدوارم وقتی بزرگ شدی، مامان رو به خاطر کارها و انتخاب‌هاش ببخشی."
آه...

21 دسامبر
توی کل مدرسه پیچیده که پسر عینک کائوچویی، جین رو مالیده.
من از همون اول هم می‌دونستم این پسر پشتِ اون عینک گردِ مسخره و ظاهر با ادب و اهل هنرش، چه انسان مزخرف و منحرفیه.

22 دسامبر
همه امروز داشتن از این حرف می‌زدن که قصد دارن تعطیلات کجا برن. جیمین با خاله و عمو قراره به بوسان بره تا پیش پدربزرگ و مادربزرگش باشه. تخم‌جن گفت که جای خاصی نمی‌رن چون قراره مهمون‌های مهمی براشون بیاد - احتمالاً چند نفر از اعضای مافیای مکزیک میان تا در مورد مواد با آقای کیم صحبت کنن - هوسوک هم گفت می‌خوان تو تعطیلات به جزیره برن و آقای خرگوشی هم این مدت به آمریکا میره.
و من... خب من هم با هیتلر توی خونه می‌مونم و سریال تماشا می‌کنم.

23 دسامبر
بابا یک درخت کوچیکِ مصنوعی و بسیار زشتی خریده - بعداً فهمیدم پیدا کرده - و هر چی بهش آویزون می‌کنیم از بی‌کیفیت بودن و زشت بودنش کم نمی‌کنه. سعی کردم ستاره و توپ‌های رنگی زیادی بهش وصل کنم. از صاحبکارم، یک ریسه رنگی هم قرض گرفتم و در حال حاضر توی شب با ریسه خیلی قابل تحمل‌تره.
تصمیم دارم قبل از شروع سال جدید، تکلیفم رو با جونگکی روشن کنم. امشب وقتی خوابید پایین می‌ذارمش و خودم روی تخت می‌خوابم.
آخرشب نوشت: به محض اینکه جونگکی رو بلند کردم، موهام رو چنگ گرفت و شروع به جیغ کشیدن کرد. قسم می‌خورم روحِ شیطان رو اون لحظه توی وجودش دیدم.
دوباره باید پایین بخوابم.

24 دسامبر
آقای خرگوشی بعدازظهر پرواز داره و من از الان دلم براش تنگ شده. ای کاش می‌تونستم همراهش به فرودگاه برم.
مدتی هست چیزی ننوشتم، شاید دوری از آقای خرگوشی، چشمه‌ی خشک شده‌‌ی وجودم رو دوباره آبیاری کنه.


25 دسامبر
بابا برام به عنوان کادو پیژامه‌ی راه‌راه خریده و خب پیژامه‌ی راحتیه. سوهیون هم یک همزن دستی بهم داد و گفت امیدواره باز هم پنکیک درست کنم.
چه کریسمس مزخرفی.

26 دسامبر
موهام رو بالاخره قیچی کردم و از بی‌حوصلگی یک ساعت سروته روی مبل بودم.

27 دسامبر
آقای خرگوشی یک عکس از خودش فرستاده که لبخند می‌زنه و خوشحاله. بهم گفت آمریکا خیلی جای خفنیه.
جیمین هم کلی عکس از درودیوار و غذا و هر چیزی که دستش می‌رسید از خونه‌ی ماما‌بزرگش فرستاده.
تخم‌جن هم یک عکس از خشتکش برام فرستاد.
از این تعطیلات متنفرم.

28 دسامبر
-

29 دسامبر
یک روز کسل‌کننده‌ی دیگه.

30 دسامبر
کارهایی که امروز انجام دادم:
- روبروی دیوار نشستم و دوساعت تمام بهش زل زدم.
- به هیتلر زل زدم.
- یکمی بازی کردم.
- خوابیدم.
- هیچکار نکردم.
پس این تعطیلات لعنتی کی تموم می‌شه؟

Little Diaries | YoonKook | S01Where stories live. Discover now