مادر یونگی، جدیداً اسمش رو از جیونگ به ونسا تغییر داده بود؛ چون فکر میکرد گذاشتن اسمهای خارجی باعث بالا رفتن سطح فرهنگی و خانوادگیشون میشه. اما هر وقت مادربزرگ به خونهاشون میاومد، اون رو همچنان جیونگ صدا میزد، چون عقیده داشت عوض کردن اسم قرطیبازیه و هیچ معنی نداره. جیونگ یا همون ونسا هم زیر لب بهش "بیشعورِ خرفتِ سگ" میگفت و بعد تا چند روز حرصش رو، سر بابای یونگی خالی میکرد.
1 آوریل
هوا کم کم معتدل شده و جون میده دست یارت رو بگیری و توی خیابون باهاش قدم بزنی. هنوز در مورد گرایشم مطمئن نیستم برای همین فعلاً نمیدونم که میخوام دست کی رو بگیرم. علیالحساب خودم رو با جونگکوک تصور میکنم، که زیر درختهایی با شکوفههای سفید و صورتی، در حالی که دست گرمش رو گرفتم با خوشحالی و شادی قدم میزنیم و از عشقمون به هم میگیم. ناگهان یک شکوفهی صورتی، روی موهای نرمش میفته و من آروم دست به لابهلای موهاش میبرم تا به بهونهی برداشتن اون شکوفه، نوازشش کنم، اون هم با صورت مهربون و قشنگش میخنده.
آه، عجب خیال زیبایی...
بعداً نوشت: امروز تولد جیمینه و من حسابی به خودم رسیدم. تیشرت مشکیِ گشادی با طرح اسکلت و یک شلوار جین سنگشور پوشیدم. زنجیر نقرهای رنگی که مدتی قبل، از سهشنبه بازار خریده بودم هم دور گردنم انداختم. موهام رو حسابی ژل زدم و آب و شونه کردم. پسر واقعاً شیک شدم؛ انگار که من یکی از خوانندهای نسل جدیدم.
آخر شب: اخلاقم گُهمرغیه. انتظار نداشتم کیمِ تخمجن و دارودستهاش رو توی جشن تولد جیمین ببینم؛ اگه کاردم میزدن خونم در نمیاومد. وقتی وارد خونه شدم نزدیک بود از بوی دود خفه بشم. سالهای قبل تولد جیمین تنها بویی که میشد حس کرد، بوی عرق نوجوونهای در حال بلوغ بود که وسط سالن شافل میرقصیدن و به خشتکشون چنگ میزدن تا باحالتر به نظر بیان. بعداً متوجه شدم علت این بو چیه. تخمجن به همه نفری یک نخ سیگار داده بود - البته نه مفتی، بابتش پول گرفت - و دور هم نشسته و در حال دود کردن بودن. حتی جیمین، دوستِ مهربون و عزیزم که تا دیروز فقط به خوردن آب پرتقال با نی علاقه داشت، در حال بیرون دادن دود از بین لبهای قشنگش بود.
تخمِجن لباس هاوایی صورتیِ گل درشتی به تن داشت که سه دکمهاش باز بود و میشد، سینهی برنزهی لاغر و استخونیش رو دید. به نظرم خوب نیست آدم اینقدر لاغر باشه، من فکر میکنم هیکل خودم توی جمع از همه بهتر بود. روی سینهاش با ماژیک مشکی نقاشی اژدهای کج و معوجی که در حال بلعیدن یک جوجه بود به چشم میخورد. فکر کنم پسره واقعاً یک تختهاش کمه. خودش رو اژدهایی در حال بلعیدن جیمین میبینه!
حداقل از این بابت خوشحالم که جیمین از دیدن کادوی من، بیشتر از همه ذوق کرد. بهش آویزی به شکل جوجه دادم تا به گوشی جدیدش آویزون کنه با یک کارتپستال که روش، عکس برج ایفل بود. ما با هم قرار گذاشتیم که به زودی به فرانسه بریم و اونجا تا میتونیم کارهای بد انجام بدیم. تهیونگ یک سیدی، گلچینی از آهنگهای مورد علاقهاش رو بهش داد. من هم تیکه انداختم که کسی در سال 2023 روی سیدی آهنگ نمیریزه و هدیه نمیده. اون هم نیشخندی چندشناک زد و گفت "من یه مردِ کلاسیکم، نه نوجوونِ دوهزاریه داهاتی که تو کاکائوتاک پلیلیستم رو برای کسی بفرستم." پسرهی خودشیفته از اول تا آخر هم آهنگ خوند. صداش موقع خوندن شبیه به خروسِ در حال بلوغ بود؛ همونقدر زشت و مسخره.
باید در فرصت مناسب، صحبتی کاملاً جدی با جیمین داشته باشم مثل این که خطر کیم رو جدی نگرفته و این تودهی سرطانی و دوستهاش با دلقکبازیاشون دارن گولش میزنن.
آخر شب جیمین دور از چشم پدر و مادرش، بطری ودکایی کش رفت و همهامون یک پیک زدیم تو رگ. کیم و جانگ مثل ندیدبدیدها سه چهارتا پیک زدن، بعد هم مست شدن و کار خیلی زشتی جلوی ما انجام دادن. جانگ خم شد و کیم رو بوسید، چنان هم رو جلوی ما تفمالی کردن که همه از خجالت آب شدیم. بعد هم کف زمین افتادن و شروع کردن به خرناس کشیدن. بدبختها.
جیمین بعد از این کارشون خیلی آتیشی شد. فکر کنم از این کارها خوشش نمیاد، چون بلافاصله سیدی که تخمجن بهش داد رو شکست و با ناراحتی به اتاقش رفت.
۲ آوریل
امروز شکلات خریده بودم تا به جونگکوک بدم، ولی دیدم در حال حرف زدن با پسریه که یکسال از خودمون بزرگتره. اسم پسر کیم نامجونه و من چندباری وقتی از سالن مدرسه رد میشده دیدمش. قد بلندش و استخونبندی درشتش باعث میشه هیکلی به نظر بیاد. موهای کوتاه و سیخ سیخی داره و عینکهای عجیبوغریبی به چشم میزنه - از همونها که بابا همیشه اصرار داره از سهشنبه بازار بخرم - صورتش آدم رو یادِ رپرهای زیرزمینی ده سالِ پیش میاندازه. در کل جزئیات قابل توجه بیشتری نداره. خیلی نمیشناسمش ولی اصلاً از اینکه آقای خرگوشی موقع حرف زدن باهاش لبخند میزد، خوشم نیومد.
تخمجن شکلات رو دستم دید و گفت "چی داری جوجو؟ شکلات؟" و بعد اون رو از دستم قاپید. من سعی کردم از دستش بگیرم ولی نتونستم، اون مثل بیل مکانیکی بلنده. جلوی چشمم تمام شکلات رو توی دهنش چپوند.
پس کی قدم بلند میشه؟
آقای لی، همکار پدر یونگی با همسرش شام به خونهاشون دعوت بودن. قبلاً هم چندین بار به خونهی هم رفتوآمد داشتن. آقای لی مردی بود چهلودو ساله همسنوسال آقای مین، با موهایی که حتی یک تار سفید هم توشون پیدا نمیشد و همیشه مثل جوانکها تیپ میزد. اون تنها کسی بود که وقتی فهمید مادر یونگی، اسمش رو عوض کرده و ونسا گذاشته، مدام اون رو با همین اسم صدا میکرد و لبخند میزد.
از نظر یونگی، آقای لی مرد فهیم و با شخصیتی میاومد که به مادرش احترام میذاشت.
3 آوریل
جونگکوک طوری در مورد نامجون حرف میزنه که انگار با یکی از خدایان یونان باستان ملاقات داشته. برام تعریف کرد که وقتی نامجون در حال خوردن شیرکاکائو بوده، ناگهان به هم برخورد میکنن و یکمی از شیرکاکائو روی لباسش میریزه. اون هم حسابی ازش معذرتخواهی میکنه و بهش میگه که اجازه بده لباسش رو ببره خونه و بشوره. این داستان آشنایی اونها بود. از نظر جونگکوک اون خیلی پسر باشخصیت و مودبی بود.
پوووف... به نظر من که فقط دستوپاچلفتیه.
من بهش گفتم که درسته اون سال بالاییِ کت و کلفتیه و اندازهی رونها و بازوهاش دوبرابر منه، اما این به خاطر استخونبندی درشتشه. در ضمن باباش باشگاه بدنسازی داره و حتما کلی آت وآشغالهای مکمل مصرف میکنه، واگرنه جز هیکلش هیچ ویژگی خاص دیگهای نداره و عینکهای خیلی زشتی به چشمش میزنه.
اما جونگکوک اصلاً به من گوش نداد. با چشمهای درشتِ برق افتادهاش در مورد این صحبت میکرد که به نظرش نامجون با همهی کسایی که تا حالا شناخته فرق و در مورد همه چیز اطلاعات زیادی داره و برای خودش یک پا دیکشنری زنده و متحرکه. بعد با ذوق گفت "اون وقتی میخنده، لپاش چال میفته. باورت میشه یونگی؟"
وقتی این جمله رو گفت، انگار که یک شکلات خوشمزهی ترش و شیرین خورده باشه. بعد دستهاش رو توی هم قفل کرد و برای لحظاتی چشمهاش رو بست.
عشق زندگیم توی خطره باید کاری کنم.
جیمین با کیم تخمجن سر سنگینه، هنوز به خاطر اتفاقی که شب تولد افتاد دلخوره. وقتی تهیونگ امروز براش بستنی خرید، اون رو توی صورتش پرتاب کرد و بهش گفت "برو تفتو بمال به لبای جانگ هوسوک، پفیوز."
وقتی این صحنه رو دیدم، نزدیک بود از خوشحالی بال دربیارم. خوشحالم که بالاخره به ماهیت پلید و پست اون پسر پی برده. ولی من هیچوقت نشنیده بودم جیمین فحش بده، حتماً از تخمجن یاد گرفته.
بعداً نوشت: چرا نوشتم عشق زندگیم توی خطره؟!! مگه من... من عاشق شدم؟! قلبم تیر میکشه.
وای مین یونگی، روزهای سختِ عاشقی در راهه.
4 آوریل
وضع جوشهای روی صورتم بهتر شده و حس بهتری دارم. فعلاً برای رفتن به دکتر دست نگه داشتم. اگر قرمزی و جای لکها از بین نرفت، اقدامی فوری و جدیتری انجام میدم، ممکنه این جوشها نشونهی بیماری سخت و سهمگینی باشن.
امروز ظهر بالاخره با برنامهی "عصر خانواده با شما" تماس گرفتم تا با روانشناس برنامه حرف بزنم. گفتم که من نوجوونی هستم که کسی توی خونه درکم نمیکنه، پدر و مادرم اصلاً حواسشون به خورد و خوراکم نیست و مادرم شبها لباس قرمز میپوشه و از خونه بیرون میره. پدرم هم روی مبل لم میده، آبجو میخوره و هیچ کار مفیدی انجام نمیده. ولی حرفم رو نتونستم ادامه بدم؛ یهو تلفن قطع شد. احتمالاً در فرصت مناسب دوباره باهام تماس میگیرن و بابت مشکل پیش اومده عذرخواهی میکنن. من فکر میکنم کاملاً تحت تاثیر حرفهای من قرار گرفته بودن، وقتی که در مورد این صحبت کردم که با وجود غفلتها و ناآگاهیهای پدر و مادرم، من نوجوونی روشنفکر و بسیار باشخصیت هستم و به زودی رسالت خودم رو در جهان آغاز میکنم. روانشناس برنامه تند و تند در تایید حرفهای من سر تکون میداد و با مجری برنامه نگاههای معنیداری رد و بدل میکرد.
یونگی چندین بار دیگه در طول روز، تلاش کرد تا با برنامهی "عصر خانواده با شما" تماس بگیره اما هر بار که صداش رو میشنیدن و خودش رو معرفی میکرد بلافاصله تلفن قطع میشد.
5 آوریل
ای کاش هیچوقت چنین روزی رو به چشم نمیدیدم. تا وارد کلاس شدم جونگکوک با ذوق گفت که نامجون ازش خواسته تا با هم قرار بذارن.
اصلاً دل و دماغ نوشتن ندارم... چه اتفاقی افتاده؟ مگه چند روز از آشنایی این دو نفر گذشته؟ چقدر روابط امروزی سریع و بیحساب و کتابه.
ای مسیح مهربان، آیا امشب همون شبی نیست که باید یک شهاب سنگ به زمین برخورد کنه و همهی موجودات به درک واصل بشن؟ چه شبی بهتر از این؟ وقتی که قلب کوچک و عاشق مین یونگی حتی فرصت ابراز عشقش رو به آقای خرگوش دندان پیدا نکرده. چطور در زمان کوتاهی پسر عینک کائوچوییِ دستوپاچلفتی اون رو از من ربود؟!
آه، قلبم سنگینه. خیلی زود طعمِ تلخ شکست رو چشیدم، احساس میکنم چند سال پیرتر شدم. همیشه فکر میکردم که روزی ضربهی سنگینی خواهم خورد، خیلی زود این اتفاق افتاد.
6 آوریل
عشق زندگیم بالاخره از دستم رفت. شاید اگر زودتر گرایش کوفتیم خودش رو نشون میداد میتونستم باهاش قرار بذارم. مسئله اینه که من تا یک ماه قبل تصور میکردم بوداییهای اصیلی هستیم که جد اندر جد یکی از اعضای خانوادهمون به نیروانا رسیده، و من هم قراره به زودی به چنین درجهای دست پیدا کنم. بنابراین چندین بار زیر درختِ چنار روبروی خونهامون نشستم، و برای چندین ساعت چشمهام رو بستم و منتظر موندم تا نشونههایی از گرایشم پیدا بشه. آخرین بار ده ساعتِ تمام زیر درخت نشستم و نزدیک بود خودم رو از شدت شاش خیس کنم. بنابراین فکر کردم اینکه اینطوری بفهمم گرایشم چیه به این نمیارزه که توی شلوارم برینم و بشاشم، چون ممکنه برای نوجوونی مثل من زشت باشه. من خیلی جستجو کردم ولی نفهمیدم آیا بودا نطقی در مورد گرایشها هم داشته یا نه. اصلاً وقتی روزها و ساعتها زیر درخت نشسته بود، و نه با کسی حرف میزد و نه کاری میکرد، گرایش به چه دردش میخورد که بخواد در موردش نظری هم داشته باشه. حالا هم که فهمیدم مسیحی کاتولیکیم ولی از نوع بیاعتقاد و کافر، نه تنها باید دنبال این باشم که ببینم نظر مسیح در هزاران سال پیش در مورد گرایش من چی بوده، بلکه باید تمام روزهایی که کلیسا نرفتیم و روز شکرگزاری رو جشن نگرفتیم هم جبران کنم.
واقعاً خانوادهی بیدین و ایمان داشتن سخته.
جونگکوک تعریف کرد که فردا، برای اولین قرار رسمی با نامجون به یک گالری هنری میرن و من رو هم دعوت کردن. چقدر کسلکننده! از چنین قیافهای معلوم بود که فقط به یک گالری هنری در محلهی پایین شهر عقلش میرسه. همچین خفت و خواری رو تحمل نمیکنم و همراهشون نمیرم.
بعداً نوشت: من برای پی بردن به گرایشم به جز گشتن به دنبال نظرات بودا و مسیح هیچ تحقیقی نکردم. تصمیم گرفتم به شهود و الهامات درونیم اعتماد کنم و تا به امروز الهامات درونیم به من گفتن که من یک گی با 100 درصد خلوص هستم.
7 آوریل
چون خیلی اطلاعاتم در مورد آثار هنری خوبه، تصمیم گرفتم تا برخلاف میلم با جونگکوک و نامجون برم. میخواستم پوز نامجون رو بزنم و نشون بدم که من هم چیزهایی توی چنته دارم؛ اون هم بدون اینکه قدم خیلی بلند باشه یا کتوکلفت باشم، تا اینطوری دل آقای خرگوشی رو به دست بیارم. همه چیز به رون درشت و بازوی کلفت نیست، من هوش و قلبی عاشق دارم. چیزهایی که نامجونِ عقبافتادهی دمده با عینک کائوچویی که اون رو شبیه فیلسوفِ بدنساز میکنه، نداره.
برخلاف تصورم گالری هنری در محلهی گنگنام بود. ما زیاد به این محله نمیایم. مامان معتقده هر کسی در این اینجاست کمونیست، نژادپرست، متعصب و البته پولداره. البته مامان همیشه تاکید میکنه که دلیل تنفرش از این محله به دلایل بشردوستانهست، نه چون ما پولمون نمیرسه حتی یک کاسهی پلاستیکی از اونجا بخریم.
مدرن آرت هم چیز عجیبیه، روی تابلویی تنها چیزی که به چشم میخورد رنگ مشکی بود ولی اون دو، با دهن باز جلوش ایستاده و از حیرت پاره شده بودن. نامجون مدام سر تکون میداد و میگفت"بینظیره، بینظیره."
خانم مسئول اونجا به من تذکر داد که نباید توی اون گالری و در یک محیط فرهنگی هنری، چیپس بخورم و چنین رفتاری شایستهی نوجوونی امروزی نیست.
از اونجایی که نامجون و جونگکوک، من رو پشم خودشون هم حساب نکردن، به نشونهی اعتراض تنهایی به خونه برگشتم.
چه روز افتضاحی!
وقتی یونگی از گالری به خونه برگشت، هیتلر رو دید که در حال پرسه زدن توی خیابونه. موهای هیتلر که تماماً جلوی چشمش رو گرفته، کثیف و گِلی بود اما به نظر میرسید که خوشحاله، چون مثل اسبِ مسابقه جفتک میانداخت و بالا و پایین میپرید. یونگی بهش توجهی نکرد چون تصمیم داشت کار مهمتری انجام بده. توی دستش بوم نقاشی، قلمو و چندین رنگ بود.
قصد داشت یک هنرمندِ نقاش بشه. اون وقت جونگکوک با دیدن هنرش دهنش از تعجب باز میموند و دیگه به سمت نامجون نمیرفت که با دیدن تابلوهای بیمعنی و زشت عنان از کف میده.
8 آوریل
-
9 آوریل
حالا که جونگکوک رو ناجوانمردانه از دست دادم، و اون رو به پسر عینک کائوچویی بازوکلفت باختم، تصمیم گرفتم که شاعر بشم. فقط با نوشتن شعر میتونم یاد و خاطر عشق نافرجامم رو زنده نگه دارم. از اونجایی که استعداد خوبی در زمینهی شعر دارم، کاملاً به خودم مطمئنم که به زودی کتاب شعرم رو چاپ خواهم کرد.
عشق من
ای عشق دوستداشتنی من
هرگاه چشمهایم را میبندم
دندانهای خرگوشی تو را
به یاد میآورم
که چگونه شیرین و نخودی
برای من میخندیدی
آه، عجب روزگاریست
عجب روزگار تلخیست
دور بازوی کلفت "او"
تو را از من گرفت
رانهای قوی "او"
به رانهای نحیف و لاغر من چربید
حالا من یک روشنفکر دلشکسته هستم
که در گوشهی اتاقم
شعر مینویسم
و به تو فکر میکنم
ای عشقِ دندان خرگوشیِ من
به یادت هستم
به یادت هستم
به یادت هستم
به نظرم که بد نشد، حتی چند قطره اشک هم ریختم. تصمیم دارم یک نسخه ازش رو به دفتر مجلهی جوانان بفرستم تا چاپ کنن. شاید حتی از من بخوان تا باهاشون همکاری کنم.
از امروز شروع کردم به نقاشی کشیدن.
10آوریل
جونگکوک و نامجون دل میدن و قلوه میگیرن. امروز دیدم که چطوری گوشهی حیاط نشسته بودن و نامجون موهای نرمش رو کنار زد و بهش خندید. چه دردی توی سینهام حس میکنم. انگار که چند سال پیرتر شدم، امروز جلوی آینه دنبال چندتار موی سفید بودم، هر چند پیدا نکردم اما مطمئنم این واقعه چندتارِ موی سفید برای من به یادگار خواهد گذاشت.
کیمِ تخمجن امروز لپم رو کشید و به من گفت که هیچوقت ریش در نمیارم و مرد نمیشم. اون چون خودش دوتا شوید ریش درآورده، فکر کرده خیلی آدم شده و من بهش حسودی میکنم. اما من بهش گفتم ما مردمان شرق آسیا از نعمت داشتن موهای ناحیهی صورت بهرهای نبردیم. نه تنها ریش زیادی نداریم، بلکه به زور چندتار مژه و ابرو داریم که باید مراقب باشیم در طول سالهای زندگیمون به فنا نرن؛ ولی در عوض جاهای دیگهامون پر از موئه.
تخمجن هم گفت "من همه جام مو داره. ولی حالا که اصرار داری، میخوای اونجامو ببینی جوجو؟"
امروز مامان کمی احساس ناخوشی میکرد. برای همین آقای لی خودش رو به خونهی ما رسوند تا ازش عیادت کنه. با یک دستهگل بزرگ و گرون اومد، دست مامان رو به گرمی فشرد و گفت: "ونسای عزیزم، امیدوارم هر چی زودتر حالت خوب بشه."
چه مرد شریف و با ملاحظهای. حتی بابا هم یادش نبود برای مامان گل بخره. فقط وقتی عصری برگشت قرص ویتامین سی خرید.
به خاطر مریضی مامان فرصت نقاشی کشیدن ندارم، چون باید غذا بپزم، خونه رو تمیز کنم و به غرغرهای بیانتهای مامان و بابا گوش بدم.
یک هنرمندِ نوجوون بودن اصلاً کار راحتی نیست.
11 آوریل
بابا برام یک گوشی دست دوم مدل سامسونگ قدیمی که صفحهی تاچش خیلی خوب کار نمیکنه آورده. باید انگشتم رو اونقدر فشار بدم تا برنامههاش بالا بیاد اما با این حال برای فعلاً خوبه. اگر جونگکوک توسط اون کفتار دزدیده نشده بود حتماً براش چیزی میفرستادم. قلبم هنوز با فکر به این اتفاق تیر میکشه.
جوش جدیدی روی صورتم پیدا شده؛ برای همین بلافاصله با دکتر تماس گرفتم. باید اقدام فوری و جدی در این مورد کنم. مامان که اصلاً به فکر نیست.
امروز تونستم کمی نقاشی بکشم، برای همین رنگ مشکی و سفید رو ترکیب کردم و رنگ طوسی خاصی رو ساختم. الان کل بوم رو، طوسی اون هم به صورت نامرتب و نامنظم، رنگ زدم. من میتونم از طرحهای آماده استفاده کردم، ولی تصمیم گرفتم سبک کاری خودم رو پیدا کنم.
12 آوریل
جیمین هم از دست رفت و دیگه نمیتونم به این زندگی ادامه بدم. بالاخره با تخمجن آشتی کرد و امروز تمام مدت پسرهی برنز علفی سرش رو توی گردن جیمین کرده بود، و معلوم نبود چیکار میکنه.
بعد از تولد جیمین، تهیونگ کمتر به یونگی گیر میداد و اذیتش میکرد. چند روز بود که نمیگفت براش غذا بخره و در عوض با هوسوک یک سال پایینی رو خفت کرده بودن و غذاهاش رو کش میرفتن. بعداً یونگی متوجه شد دلیل این کار چی بوده.
13 آوریل
تخم جن و جیمین گند بالا آوردن. آقای پارک امروز مثل کسی که باسنش آتیش گرفته، از اینور مدرسه به اونور میرفت و داشت دیوونه میشد. صورتش مثل توپ فوتبال، بیشتر از همیشه گرد به نظر میاومد و لپاش از عصبانیت قرمزِ قرمز شده بود، چون مچ تهیونگ و جیمین رو در حالیکه همدیگه رو پشت حیاط میمالیدن گرفته.
دیگه حتی به چشمهام هم اعتماد ندارم. وقتی یکی از میمونهای دورِ تخمجن خبر رو داد و گفت "مژده، مژده که رئیسو موقع مالیدن پارک جیمین گرفتن." باور نکردم و با خودم گفتم امکان نداره جوجهی لب غنچهای، چنین کار زشتی رو اون هم با کی، با کسی مثل تهیونگ انجام بده. برای اینکه مطمئن بشم خودم به دفتر آقای پارک رفتم.
جیمین کنار تخمجن ایستاده و سرش رو پایین انداخته بود. همینطور که آقای پارک تند و تند حرف میزد و تفش در زمین و آسمون پرتاب میشد، دیدم که جیمین از پشت انگشت تخمجن رو لمس کرد.
من ضربهی آخر رو اونجا خوردم.
امروز عصر بالاخره دکتر رفتم و بهش توضیح دادم که جوشهای صورتم، به خاطر تغذیهی نامناسب، خواب ناکافی و پدر و مادر ناآگاه در حال بدتر شدنه و اگر اقدام فوری و جدی انجام نشه ممکنه دچار عواقب جبرانناپذیری بشم. دکتر و مامان باهم زدن زیر خنده. مامان گفت که من همیشه همه چیز رو زیادی بزرگش میکنم و این عادت از بچگی همراهم بوده. دکتر هم لپم رو کشید و گفت "پسرجون اینا جوشهای دوران بلوغه، سخت نگیر." بعد هم دوتا شکلات بهم داد و ما از اونجا رفتیم.
مطمئنم دکتره تقلبی بود باید در مورد مدرکش تحقیق کنم، واگرنه نباید اینقدر راحت از جوشهای روی صورتم میگذشت. خیال میکنه من خبر ندارم که ممکنه یک جوش کوچیک باعث چه اتفاقات ترسناکی بشه، همهی اینها رو خودم سرچ کردم و متوجه شدم.
مامان هنوز خوب نشده و وقتی به خونه برگشتیم، بلافاصله دوباره توی تختش افتاد و به من گفت آب گلدونی که گلهای آقای لی داخلش هست رو عوض کنم.
14 آوریل
جیمین و تخمجن به دلیل اونچه که آقای پارک، عمل ناشایست و قبیح اسمش رو گذاشته به مدت یک هفته، از مدرسه اخراج شدن. من که خوشحالم؛ چون نبودن تهیونگ حالم رو خوب میکنه. با اینکه از جیمین دلخور و دلگیر بودم اما فکر کردم که باید دوستم رو ببخشم و بهش بگم که اشتباه کرده. اون فقط قربانی چربزبونیهای تخمجن شده. برای همین به خونهاشون رفتم تا با بزرگواری، کسی رو که با دشمن من روی هم ریخته بود رو ببخشم.
ولی در کمال تعجب دیدم اون نه تنها ناراحت نیست، خیلی هم خوشحاله و از تمام جزئیات عمل زشت، ناپسند و بیادبانهی خودش و تخمجن برام تعریف کرد.
به من گفت که من هم، باید یک بار مالیدن یکی رو تجربه کنم و ما دیگه بزرگ شدیم و هیچ اشکالی نداره.
جیمین از دست رفته. خداحافظ دوستِ معصوم و پاک و بیگناهم. تو رو مقصر این ناپاکی نمیدونم. لعنت به کیم تخمجن که جوجهی زردِ قشنگِ سادهدلم رو از من گرفت.
لعنت به این دنیای کثیف.
همین که مادر یونگی کمی حالش بهتر شد، پدرش مریض شد و توی تخت افتاد. مدام عطسه و سرفه میکرد. وقتی یونگی سوپ آبکی و پر از نخود و نمک رو پخت پدرش نخورد و گفت "نیاز به یه چیز قویتر دارم."
همون شب مادرش رفت توی اتاق و در رو قفل کرد.
یونگی وقتی صبح بیدار شد، دید که پدرش سرحالتره و متوجه شد مادرش اون چیز قویتر رو بهش داده و سروصداهای بلند دیشب هم به همین دلیل بود.
نتیجه گرفت اینکه میگن سوپ برای مریض خوبه افسانهست و صدای جیغ و ناله درمان سرماخوردیه.
15 آوریل
متاسفانه باید اعلام کنم که هیتلر دچار واپسروی توی رفتارش شده. الان حتی وقتی میگیم بشین نمیشینه و در عوض یهو میشاشه. شاید دست خودش نیست و اون فقط یه سگ خنگه.
برای مستقل شدن به دنبال کارم. دیگه باید دستم توی جیب خودم باشه و کمکم برای جدا کردن خونه و زندگیم از مامان و بابا فکری کنم. البته نه اینکه من از زندگی کردن باهاشون ناراضی باشم، اما صداهایی که شبها میشنوم زیادی بلنده و کمکم از بینزاکتی اون دو داره چندشم میشه. نمیخوام به روشون بیارم، برای همین خودم از این خونه میرم و مامان و بابا رو با اعمال زشتشون تنها میذارم.
هنوز جواب شعری که به دفتر مجلهی جوانان فرستادم رو دریافت نکردم.
دارم روی شعرهای جدیدتری کار میکنم.
16 آوریل
مامانبزرگ فهمیده بابا مریض شده، برای همین به خونهامون اومده و برامون از کلوچههای جدیدی که درست کرده آورد. هر چند که من بهش توضیح دادم مامان شبها، حال بابا رو خوب میکنه ولی اون بهم اخم کرد و گفت توی کار بزرگترها دخالت نکنم.
تا الان هفت تا کلوچه پشت سر هم خوردم. احساس میکنم در حال حاضر هر لحظه ممکنه همه چی از توی حلقم بیرون بزنه.
آخر شب، مامانبزرگ با بابا دعواش شد، چون بابا گفت که وقتی بچه بود مامانبزرگ اصلاً بهش نمیرسیده و اون خودش مثل یک علف هرز رشد کرده. مامانبزرگ هم عصبانی شد و با عصاش توی سرش کوبید و بهش گفت اون پسری قدرنشناس و بیخاصیته.
برای اولین بار مامان و مامانبزرگم با هم توی چیزی موافق بودن؛ اون هم بیخاصیت بودن بابام.
اما هر چی که باشه من دوستش دارم.
17 آوریل
روزها کسلکننده و خستهکننده میگذره. دیدن جونگکوک و نامجون که زنگهای تفریح خوراکیهاشون رو با هم تقسیم میکنن، تمام انرژیم رو میگیره.
18 آوریل
امروز متوجه شدیم که آقای لی هم مریض شده و مادرم گفت که باید حتماً به عیادتش برن و لطف و محبت اون بار رو جبران کنن. برای همین به بابا گفت "چون تو حالت بده خودم میرم."
آخر شب یک لباس خیلی خوشگل، از اونهایی که عکسش رو توی مجلههای مد قدیمی که از تو کشوی بابا پیدا کرده بودم، پوشید و با دستهگل بزرگی به عیادت آقای لی رفت.
وقتی میرفت لبخند میزد.
19 آوریل
در این روزهای دلگیر
که ابرهای سیاه
بر وجودم سایه گسترده
من، مین یونگی
در کنج اتاقم بر اندوه فقدان تو
میگریم
یاد باد آن روزگاران
یاد باد آن دندان خرگوشیات
یاد باد سخنان شیرینت
ای عشق من
اکنون که تو در آغوش دیگری هستی
میگویم که لعنت به او
لعنت به تمام مکملها
به تمام وسایل آن باشگاه
امیدوارم روزی
همهی آنها به آتش کشیده شود
یاد باد آن روزگاران خوش
20آوریل
نامهای از طرف مجلهی جوانان دریافت کردم با این مضمون "مین یونگی عزیز، خوشحالیم که مجلهی ما رو برای نشر آثارت انتخاب کردی؛ از اینکه نوجوانی بااستعداد چون تو، در این مملکت داریم به خود میبالیم. امیدواریم که با پختهتر شدن کلماتت در آینده میزبان شعرهای دیگرت باشیم."
فکر میکنم اونها متوجهی اهمیت اشعار من نیستن. باید بهشون میگفتم من یک روشنفکر فمینیست هستم. حتماً فکر میکنن من نوجوونی بیعار و بیخاصیتم که شعرهای سطح پایین میگم و سیگار ارزون دود میکنم و بلافاصله عکسش رو برای دوستهام میفرستم.
21 آوریل
امروز به سوجین در مورد اینکه باید تمام مردان، عقیم بشن تا نتونن زنها رو اذیتت کنن گفتم. ولی اون سرم جیغ کشید و گفت که من فمینیست افراطی هستم و امثال من باعث میشن مردم دید خوبی به فمینیستها نداشته باشن و فکر کنن همهشون دیوانهان.
در حالی که خودش، دیروز میگفت دوست داره تمام پسرهای کلاس رو توی مدرسه حلق آویز کنه.
به هر حال حرفش قابل تامل بود. باید بیشتر تحقیق کنم.
22 آوریل
جیمین و کیم تخم جن به مدرسه برگشتن. صورتهاشون اصلاً نشون نمیداد که ناراحت یا پشیمون باشن. بقیه طوری رفتار میکردن که انگار اونها قهرمانن. بچههای کلاس دو طرفشون ایستادن و به افتخار بازگشتشون دست زدن. هوسوک هم طی نمایشی مضحک و مسخره، روی سرشون گل پاشید و یکی از زنجیرهاش رو دور بازوش بست و زورآزمایی کرد.
جیمین و تخمجن هر دو موهاشون رو قهوهای عنی کرده بودن.
دارم دیوونه میشم.
23 آوریل
-
24 آوریل
مامانم هر روز به دیدن آقای لی میره، به نظر حضورش باعث قوت قلب اون مرد میشه. من و بابا هم هر شب سوسیس تخممرغ سوخته میخوریم چون بابا اصلاً آشپزی بلد نیست و این خجالت آوره.
کتاب جدیدی به اسم "بیگانه" از آلبر کامو رو شروع کردم.
25 آوریل
از رنگ کیفم خوشم نمیاد. من رو یاد رنگ محتویات دماغ میاندازه.
بالاخره نقاشیم رو به سرانجام رسوندم. روی رنگ طوسی، دوباره مشکی زدم. با دست چند قطره رنگ سفید روش پاشیدم و گذاشتم خشک بشه. بعد از اون با انگشتم که آغشته به آب دهن بود به عنوان امضا و سبک خاص کارم چندین نشونه روی بوم گذاشتم.
راستی طی اقدامی خودخواسته تصمیم گرفتم در مورد جونگکوک و نامجون دیگه چیزی ننویسم. دارم سعی میکنم آقای خرگوشی رو از خاطر ببرم.
وقتی یونگی نقاشیش رو به پدرش نشون داد و گفت که اون یک هنرمنده مدرنه، پدرش چنان زد زیر خنده که سیگار از دستش روی پاش افتاد؛ ولی اون اصلاً متوجهی سوختگی جزئی روی پاش نشد، چون همچنان داشت میخندید. به یونگی گفت که این فقط هدر دادنه بوم و رنگه و اصلاً هنر نیست. مادرش هم در حالی که دود سیگارش رو بیرون میداد دستی روی سرش کشید و گفت "پسرکوچولوی بامزه."
یونگی اون شب مطمئن شد خانوادهاش چیزی از هنر نمیدونن.
26 آوریل
بعد از اینکه فهمیدم هیچجوره نمیتونم جوجهی بیگناه و پاکم رو از تخمجن پس بگیرم، چند روزی هست که تنهایی به خونه برمیگردم. ولی امروز جیمین بدو بدو پشت سرم اومد و بهم گفت که باید با من حرف بزنه. ما به کوچهی خلوت و تنگ و باریکی که پاتوق همیشهامون بود، رفتیم. میخواستم با جون و دل به حرفهاش گوش بدم. ولی وقتی گفت که با تخمجن توی این کوچه هم رو دستمالی کردن، سرش فریاد کشیدم که بهتره خفهشه و ما دیگه با هم دوست نیستیم، چون اون با دشمن خونی من اینکارها رو کرده.
اون هم متقابلاً فریاد کشید که من انسان بیمنطق و خودخواهیم، و به هیچچیز جز خودم فکر نمیکنم. گفت که عاشق شده و تهیونگ قلبش خیلی پاکه و مثل گنجشک مظلومه و دیگه حق ندارم بهش بگم تخمجن.
منم انگشت وسطم رو نشونش دادم و با عصبانیت رفتم.
27 آوریل
دیگه نمیخوام به جیمین فکر کنم. امروز یک کارتن آوردم و تمام وسایل و یادگاریهایی که ازش داشتم رو، توش گذاشتم و به انباری بردم.
رابطهی جونگکوک و نامجون خوبه. بهم گفت که فردا با هم به سینما میرن.
ریدم به این زندگی.
28 آوریل
بابا فکر میکنه به خاطر اینکه با جیمین قهر کردم، روحیهام خراب شده. پیشنهاد داد برای عوض شدن روحیهام چند روزی به خونهی مادربزرگ برم. من و هیتلر داریم میریم اونجا.
29 آوریل
هنوز از جیمین عصبانیم، امروز براش اخم کردم و اون هم چشم غره رفت. با رنگ موهای جدیدش و صمیمی شدنش با کیمِ تخمجن دیگه همه چیز بین ما تموم شده.
این شعر رو برای جیمین وقتی خونهی مامانبزرگ بودم، نوشتم:
پاک بود و بیگناه
صاف بود چون آبی زلال
میخندید چون نسیمی صبحگاهی
جوجهی زردِ کوچکی بود
که مرا خوشبختترین دوستِ جهان میکرد
حال اما
دست سرنوشت ما را از هم جدا کرد
حال اما
شیطانی مرئی و پلید
پوشیده شده در لباس هاوایی گلدار
او را از من
چون هیولایی نفرتانگیز ربود
با دستان سیاه و زشت خود
بر دور او چنبره زد
حال چه بگویم
چه بگویم از آن جوجهی معصوم
چه بگویم از دردِ در سینه
آه
عجب دردیست
30 آوریل
دوستم رو از دست دادم ولی حداقلش اینه که دیگه تخمجن کمتر به پرو پاچهام میپیچه تا براش غذا بخرم. جام رو توی مدرسه عوض کردم و رفتم تا ته کلاس بشینم. به خاطر این کارم جونگکوک از دستم ناراحت شد و از من پرسید که چرا این روزها کمتر باهاش حرف میزنم. یعنی تا الان متوجه نشده که قلب من شکسته و موهای سرم سفید شده؟ بهش گفتم که چیز مهمی نیست، فقط ممکنه به خاطر قدم کسی نتونه جلو رو ببینه. جونگکوک هم خندید و گفت "ولی تو که آخه قدبلند نیستی."
بفرما، تیر خلاص رو خوردم. حتی از نظر آقای خرگوشی هم من قد بلند نیستم.
31 آوریل
امروز تخمجن خیلی آتیشی بود. با جیمین حرف نمیزد و هر دو هر وقت، چشمشون به هم میخورد انگار میخواستن هم رو لت و پار کنن. این هم از آخر و عاقبت عشقهای امروزی، اون هم با کسی که لات و جاهله. از اول هم میدونستم همین میشه. اون دو هر روز با هم قهر میکنن و بعد تهیونگ با حالت خیلی چندشی به جیمین میگه "جوجوی نازم، بدون تو خیلی تنهام." و جیمین هم خیلی زود وا میده. شاید مغزش رو کسی دستکاری کرده.
منتظرم تا جیمین پشیمون و ناراحت بیاد و از من عذرخواهی کنه. باز هم حاضرم به خاطر لپهای قرمز و خندههای خوشگلش ببخشمش، اگر قول بده دیگه طرف اون نره.
توی زنگ تفریح هوسوک و تهیونگ جلوم رو گرفتن. تخم جن گفت "ببینم روی تخمات مو درآوردی یا نه؟"
هوسوک هم پوزخند زد "فکر کنم اونقدر کمه که میتونی تعدادش رو بشماری."
اما با عصبانیت گفتم که من به تعداد خیلی زیادی مو روی تخمام دارم و نیازی نیست شما دوتا نگرانش باشید. امروز باید حتما چک کنم. نباید اجازه بدم مردونگیم زیر سوال بره.
BINABASA MO ANG
Little Diaries | YoonKook | S01
FanfictionCompleted مینی ناول فصل اول یونگی، پسری سیزده سال و هشت ماههست که فکر میکنه نوجوونی تنها و روشنفکره که دیگران، اون رو درک نمیکنن. پس شما هم برای خوندن خاطرات روزانهاش، تبدیل به نوجوونی سیزده ساله بشید، از دنیای بزرگسالی فاصله بگیرید، و برای دقا...