✧ Introduce ✧

99 17 14
                                    

چیزای زیادی به یاد نمیارم...اما هنوزم سختی از روی تخت بلند شدن تا حدی برام واضح و قابل لمسه که انگار همین دیروز بود...

همین دیروز بود که روی تخت تو خودم مچاله شده بودم و سعی داشتم خودمو مجبور به بلند شدن از جام کنم تا آماده بشم و خودمو به کافه "خاطره" برسونم...جایی که میخواستم برای اولین بار ببینمش...اما انگار یه وزنه صد کیلویی به اسم افسردگی روی بدنم قرار داشت و منم با وجود اینکه کار خاصی جز زل زدن به در و دیوار انجام نداده بودم،برای کنار زدنش زیادی احساس خستگی میکردم.

دنیا تا حدی تیره و تار بود که انگار حتی اگر از جا بلند میشدم هم مطمئن بودم که زمین میخورم اما از طرفی دیگه،واقعا میخواستم به خودم یه فرصت دوباره بدم...یه ظاهر عادی به خودم بگیرم و لبخند بزنم...صحبت کنم و حداقل با تلقین،خودمو سر پا نگه دارم پس در آخر از یه موزیک که بتونه بهم انرژی بده کمک گرفتم و همراه با گوش دادن بهش،بالاخره برای رفتن به اولین قرارم باهاش آماده شدم.

زندگی من همیشه همین بود و هست...حتی همین الان...انگار یه نفر درونم بیش از حد انگیزه داره،میخواد کل خواسته هاشو فتح کنه و به غیر ممکن ترین چیز ها هم برسه...قصد داره هزاران ایده تو سرش رو تو واقعیت به وجود بیاره و اون یکی...فقط با یه نفس عمیق میشه توصیفش کرد...

پوچی عمیق...ناامیدی از تمام دنیا،کل خلقت و همه کسایی که نفس میکشن...مخصوصا خودم...حتی گاهی غیر منطقی به نظر میرسه ولی نمیشه جلوی احساس غم و افسردگی شدیدش رو با منطق گرفت...اون لحظه حتی شرم داری از اینکه به یه نفر از افکارت و اون همه خلأ درون وجودت بگی...انگار هیچ چیزی منشأش نیست اما در عین حال همه چیز هست...چطور میشه برای حتی نزدیک ترین افراد زندگیت توصیفش کنی وقتی مثلا دیروز این حس رو نداشتی و همیشه احساساتت تو نوسان شدیده؟

خنده دار نیست؟

درست مثل یه دلقک به نظر میای که هیچ زمانی ثبات نداره و فقط خدا میدونه چقدر از بی ثباتی متنفرم...پس مجبور میشم ساکت بمونم...در اصل خودم خودمو مجبور میکنم ساکت بمونم چون میدونم همیشه از تمامی حرفام و کارام پشیمونم...از واکنش اطرافیانم هم ناراحت و سرخورده...انگار تو وجود خودت گیر افتادی و اونجا کاملا تنهایی
نه خانوادت اونجا کنارت هستن...نه دوست و نه عشقت...

حتی خودتم کنار خودت نیستی و خودتو با هزاران تلقین پس میزنی...خودتو مخفی میکنی چون میدونی اصل خودت،فقط اعصاب خوردی به بار میاره...چون میدونی همیشه باید روابطت رو سطحی نگه داری...چون میدونی و مطمئنی که اگر آدما بفهمن که تو همیشه نقش بازی کردی،خیلی بهتر از اینه که خودت رو با نقطه ضعف ها و ناامنی هات بهشون نشون بدی...و چون فقط خودت میدونی چقدر شکننده هستی پس یه پوسته آهنی به روی خودت میکشی...

سر تا سر وجودت...
خود شکنندت رو زیرش مخفی نگه میداری و همین که پاتو از خونه بیرون گذاشتی،یه لبخند پهن روی صورتت شکل میگیره...ارتباط برقرار میکنی،یاد میگیری اجتماعی برخورد کنی...یاد میگیری بخندی و نرمال باشی حتی اگر همه چیز سطحی باشه.

✧ My Immortal ✧Where stories live. Discover now