part 1

204 23 1
                                    

چند روزی بود خبری از مامان و باباش نبود
گوشیش به صدا در اومد
عموش بود !

خیلی وقت بود از عموش خبری نبود حتی بهش زنگم نزده بود!

کای : الو

عموی کای: الو کای پدرومادرت تصادف کردن و مردن دادم سوزوندنشون بیا خاکسترشونو ببر

کای :.....چ...ی...چی؟

عموی کای: میگم مامان بابات مردن بیا خاکسترشونو ببر
اشکی از چشم پسر بیرون پرید

کای:..چ..را....ان..ق..در..دیر..گف..تین

عموی کای: باید بری خداتو شکر کنی بهت گفتم

و گوشی رو قطع کرد
اون نمیدونست نباید خبر بد و انقدر راحت بگه؟
............................................................................
۳ساعت بعد
کای: سلام ...خاکس..تر های آقا.ی کیم و خان..م کیم کجا هستن

سعی کرد بیشتر از این صداش نلرزه

یه زنه :سمت چپ ابتدای سالن یه اتاق هست اسما روشه میتونید پیداش کنید؟

کای: ممنون
ته گلوش بغض بود ولی سعی کرد توجهی بهش نکنه
در اتاق رو زد

بعد چند ثانیه در باز شد و زنی پشت میز نشسته بود
اتاق پر از قفسه بود که با شیشه های خاکستر پر شده بودن

جلو رفت و اسم مادر پدرش رو به زن گفت

زن که شیفته پسر رو به روش شده بود دکمه کتش رو باز کرد و تاپش رو پایین تر اورد تا سینه هاشو به رخ پسر بکشه

کای نگاهی به سینه های دختر انداخت ولی توجهی نکرد

یعنی اون نمیدونه گیم ( تو فکرش)

زن که بی توجهی پسر تو ذوقش خورده بود بلند شد
خیلی ضایع خودکار روی میزش رو روی زمین انداخت
و سعی کرد با خم شدن و تو دید قرار دادن باسنش توجه پسر رو جلب کنه!

کای:میشه سریع تر

دختر که نا امید شده بود شیشه های خاکستر رو به پسر داد
کای شیشه هارو گرفت و سریع از اون جهنم بیرون اومد

(فلش بک)

کای:سلام عمو
در خونه رو آروم باز کرد و عموش رو صدا زد
عموی کای : کیه؟

کای: منم عمو ، کای
عموی کای: باز که تویی گفتم که من از کسی پرستاری نمیکنم

کای: اما...عمو من دیگه بزرگ شد...

عموی کای : خفه شو...اینجا پرورشگاه نیست که تا ننه ددت بمیرن پاشی بیای اینجا

کای: عمو..خواه..ش..میکنم..
مرد جلوتر اومد و مچ دست پسر رو گرفت و هلش داد و از خونه به بیرون پرتش کرد و بلافاصله درو بست!

بغضی گلوی پسر رو در بر گرفت

اروم از روی زمین بلند شد و خودش رو تکوند

(پایان فلش بک)

سوار ماشینش شد و سمت خونه پدریش حرکت کرد
در رو باز کرد

از اونجایی که تو وصیعت نامه کل داراییشون رو به پسرشون داده بودن ، الان تمام لوازم و حتی اون ملک بزرگ برای کای بود!

ولی اونا از کجا میدونستن قراره بمیرن؟!

دوباره اشکی از چشمای کای بیرون پرید

کای تمام خونه و وسایلش رو برای فروش گذاشت و در کمال تعجبش تو ۲ ساعت فروش رفت

ساکش رو بست و داخل ماشین پرت کرد

سمت رودخونه ای حرکت کرد و با توجه به وصیت پدر مادرش ، خاکستر هارو داخل آب انداخت

بعد از درد و دل با پدر مادرش بلند شد و سوار ماشینش شد
بعد از ۳ ساعت توی سئول بود!

اونجا خونه ای خرید که مملو از هرگونه وسایلی بود
ساکش رو بیرون آورد و در خونه رو باز کرد و اون رو گوشه ای پرت کرد

از کمد روتختی ای برداشت و روی تخت پهن کرد
بدن خسته و بی جونش رو روی تخت انداخت و به خواب عمیقی فرو رفت...
............................................................................

۳ روز بعد
دکمه کتش رو بست
توی پیاده رو قدم میزد و از هوای خنک لذت میبرد

سعی کرده بود با این دلیل که الان مادر پدرش راحت شدن و در آرامش هستن خودش رو اروم کنه

تازه به محیط سئول عادت کرده بود
ولی هنوز وجود یه چیزی رو کم میدونست!
کنارش پارکی رو دید

رفت گوشه ای از پارک و روی نیمکتی نشست
نگاهی به بچه های در حال بازی انداخت
لبخندی زد

اونم قبلاً همین بود !
خوشحال ، شاد ، بیخیال
چشماش رو بست و نفس عمیقی کشید

(فلش بک)

مامان : کای ؟ بیا کتت و بپوش سرده سرما میخوری!

نینی کای: نوموخوام

با شیطنت گفت

بزور پاهای کوچیکش رو روی برف ها میکوبید تا بتونه حرکت کنه!

بابا: پسرم کای بیا بپوش میخوای دماغت اویزون شه؟

کای کوچولو تا اینو شنید با سرعت راه رفته رو برگشت
کتش رو از مادرش گرفت و دوباره جلوی مامان باباش به راه افتاد

عمق برف انقدر زیاد بود که کای ۴ ساله رو توش غرق میکرد!

برای همین مامان و بابا دستای کای رو گرفتن و توی هوا تکونش میداد تا زحمت راه رفتن به خودش نده
کای کوچولو هم با لبخند نگاهشون میکرد....

(پایان فلش بک)

چشماش رو باز کرد...

آره اون تنها بود یه بچه میخواست !

ولی از اونجایی که به زنا علاقه ای نداشت به گرفتن یه بچه از پرورشگاه راضی شد !

پاشد ! باید می‌رفت و مدارکش رو برمی داشت!
............................................................................
سوار ماشین شد
نگاهی به مدارک روی صندلی شاگرد انداخت
لبخندی زد

کمربندش رو بست و پاش رو روی پدال گاز فشار داد و ماشین بلافاصله از روی زمین کنده شد!

۱ ساعت بعد

دستش رو روی زنگ فشار داد ‌
نزدیک ترین پرورشگاهی که پیدا کرده بود یه خونه داغون  و کوچیک که رنگ و روش هم رفته بود

کمی بعد اجوزه ای در رو باز کرد و به کای اجازه داد داخل شه....

baby sooyyWhere stories live. Discover now