ℜ𝔦𝔫𝔤 1

189 15 16
                                    

«سال 1443 ، گوریو»

با پاهای لرزان خدمت شاه رفت چهار تا نگهبان داشتن میبردنش و مراقب بودن فرار نکنه، آب دهنش و قورت داد، میدونست بلخره باید آخر این راه بمیره ولی بد جور ترس داشت ترسش از مرگ نبود از این بود که بعد اون زن و بچه هاش چی کار میکنن

با شنیدن صدای اجازه ورود با لرزش بیشتری پا به سالن بزگ قصر شاه گذاشت ، سالنی که توش خیلیا سرشون و از دست دادن و خیلیا سوختن خیلیا بردن و اون میدونست ک قراره جزوه بازنده ها باشه

_به چه حقی همچین غذای کثیفی خدمت پادشاه آوردی

این خاجه دست راست شاه بود ک به مرد نزدیک 50 ساله روبه روش میگفت همون ک بین دستای قدرتمند نگهبانها عصیر شده

_سرورم لطفا عذر من و بپزیرید تقصیر پسر کوچولوم بود لطفا ببخشیدمون جبران میکنم

مرد کف سالت برای شاه سجده کرد و بار ها ازش طلب بخشش کرد

_خفه شو مردک بی عرضه

+فقط چون بچه کوچیک داری بهت رحم میکنم

با حرف زدن شاه همه سکوت کردن

+ حکم میدهم تا به سن 18 سالگی دو پسر دوقلوت در زندان بمانی و روزی دو وعده غذا در اختیارت گذاشته شه و هر هفته دو بار خانوادت و ببینی و بعد از سن قانونی پسرات تو را اعدام میکنم

_.... ا _اما سرورم

مرد بیچاره نمیدونست خوشحال بشه یا گریه کنه

+ من اینهمه خوبی در حق مردم این کشور میکنم بعد یه آشپز درست حسابی ام پیدا نمیشه برام عین آدم آشپزی کنه، خیلی حقیرید ، این اشپز پچیز رو از اینجا ببرید

دو نگهبان ک هر کدوم دو برابر قدو هیکل شاه بودن اشپز بیچاره رو ب زندان بردن و نامه ای از طرف مسئول زندان ب خانواده مرد بیچاره با حکم سلطنتی ارسال شد .

....عصر همان روز ....

پادشاه اعظم کیم تهیونگ عصر با لباس مبدل باز مثل هر اخر هفته ب وسط بازار رفت تا مردمش و چک کنه و کم و کاستی بود درست کنه ، پادشاه هر چقد ک ب مردمش اهمیت میداد دو برابر همون اهمیت رو ب غذا میداد ، متاسفانه یا خوشبختانه پادشاه کشور روی خورد و خوراک حساس بود و سیاست کشورش و با سیر نگه داشتن مردمش سر پا نگه میداشت و این راضی بین خودش و علماش بود ک ملت با سیر بودن هیچ وقت شورش نمیکنن

بعد از یه روز کامل گشتن توی شهر و پیدا نکردن یه آشپز درست حسابی رفت و کنار رود هانه هان ک ب زیبا ترین شکل ممکن بزرگ بود و تمیز نشست آهییی از عماق وجودش کشید

+خستممممممم

دادی ک زد موجب شد خیلیا ک اون اطراف بودن با وحشت یا نگرانی نگاش کنن بعضیا هم با گفتن احمق از کنارش رد میشدن
خب اونا از کجا باید میدونستن پادشاهشونه اونا ک نمیتونستن هر روز شاه و ببینن ...

#پسرم یه تیکه نون داری ؟؟

یه پیر زن ب ظاهر مرتب با دوستی چروکیده و لباسی در شئنه یه رایت دستی دراز کرد و از کیم تهیونگ طلب نون کرد
چشمای درشت و ستاره بارون ، لبای کوچیک ، پوستی چروک و سفید ، موهای بلند ی ک لا ب لاش اثرات کوچیک رشته مو های سیاه پیدا میشه
زن قشنگی ب نظر میرسید

+ نه مادر جان من نونی ندارم الان بهت بدم بیا جاش پول بدم برو هر چقد خواستی برا خودت نون و غذا بخر

با دادن پول ب زن رو ب روش ، زنم لبخندی زد و یه انگشتر ب شاه داد

# پسرم این انگشتر و بگیر و برو هرچقد میخوای زندگیت و از کسالت در بیار

و با یه چشمک از اونجا دور شد و این وسط تهیونگی بود ک با دهن باز و چشمای درشت داشت ب رفتن زن نگاه میکرد
انگشتر توی دستش و دستش کرد و بدون اهمیت بلند شد تا ب قصر برگرده ، کاخ هنوز هیچ ملکه ای نداشت پس نمیتونست تنها اونجا رو برای مدت طولانی ول کنه

+ مردم چقد عجیب غریب شدن آه ک باید بهشون رسیدگی شود

✧─── ・ 。゚★: *.✦ .* :★. ───✧


ℙ𝕒𝕤𝕥 𝕚𝕟 𝕥𝕙𝕖 𝕗𝕦𝕥𝕦𝕣𝕖Where stories live. Discover now