میو : آره پیداش کردیم .
آماندا برعکس همیشه که ریلکس بود اینبار اشک هاش توی چشمش نمایان شدن ولی مشکلی که الان بود این بود که اونا در مورد این گروه اطلاعات زیادی نداشتن و هر لحظه ممکن بود که جون خواهرش به خطر بیوفته این اونو خیلی نگران کرد .
آماندا نگاهی به چند نفری که روی زمین افتاده بودن انداخت و خیلی جدی لب زد : امیدوارم که اینا به حرف بیان وگرنه خودشون ضرر میکنن؛ اگه خواهرم چیزیش بشه همشونو به آتش میکشم .
میو به آماندا نگاه میکرد تا حالا اونو تا این حد جدی ندیده بود یه جورایی حسی که داشت خوب نبود و از اینکه یه اتفاق بزرگ بیوفته میترسید .
میو : نترس مجبورن حرف بزنن؛ اینو بسپر به من و برایت ما حلش میکنیم .
آماندا : نمیشه من خودم باهاشون حرف میزنم شماها به عملیاتی که رئیس بهتون داده برسید .
برایت هم به حرف اومد و گفت : اما ممکنه خواهرت چیزیش بشه اگه ما هم کمک کنیم میتونیم زودتر خواهرتو پیدا کنیم ..
آماندا : من بهش رسیدگی میکنم؛ کارم همینه پس
شما برید خودم خوب میدونم چجوری اینا رو به
حرف بیارم .میو و برایت آخرش قبول کردن و برگشتن به خونه؛ آماندا بعد رفتن اونا نگاهی به اون مردا انداخت و لب زد: اگه حرف نزنید خودتون ضرر میکنید پس امیدوارم که به سئوالاتم درست جواب بدید .
مرد ۱ : لطفاً ما رو نکشید ..
آماندا که آروم قدم میزد پوزخندی زد و جدی گفت : خوبه ..
آماندا گوشیشو بیرون آورد و عکسی رو که از خواهرش بود رو جلوشون گرفت و خیلی جدی گفت : این دخترو میشناسید ؟
هر دو مرد بهم نگاهی انداختن و یکیشون با تکون دادن سر بهش فهموند که حرفی نزنه و اونم از استرس مونده بود که چیکار کنه؛ آماندا که منتظر بود چیزی به زبون بیارن آروم روی صندلی نشست و پاشو روی اون یکی پاش گذاشت و لبخندی زد و ادامه داد : خیلی وقت ندارید؛ اگه قصد همکاری ندارید بهم بگید چون من ..
چاقویی که روی زمین افتاده بود رو آروم برداشت و
با نوک تیز چاقو انگشتش رو زخمی کرد و لبخندی زد
و به هر دوشون خیلی جدی نگاه کرد و گفت : چون من باهاتون کار دارم ..اون مردی که استرس داشت شروع کرد به التماس
کردن از آماندا و اون یکی مرد هم توی فکر بود که چیکار کنه . آماندا بلند شد و چاقو رو گذاشت روی انگشت های دست مرد اولی و تا خواست فشارش بده اون یکی مرد به حرف اومد و گفت : اون رو بردن به
یه مدرسه ی متروکه .آماندا : اسم مدرسه چیه ؟ چرا بردنش اونجا ؟
مرد ۲ : مدرسه شب مهتاب ؛ نمیدونم چرا بردنش اونجا اما تنها چیزی که میدونم اینه که این خانم کوچولو توی یه سری کارهامون دخالت کرد و رئیس هم دستور داد که بگیریمش .
YOU ARE READING
Forgotten wounds
Fanfictionخلاصه : گذشته ی دردناکی که باعث و بانیه خیلی از اتفاقاتیه که توی زندگیشون افتاده و بچگی که کلی خاطره و حادثه و زخم هایی رو براشون گذاشته . اما اونا از هیچکدوم از این اتفاقات خبردار نیستن؛ برای میو و گالف که در آینده به همه ی این اتفاقات پی خواهن...