1

880 99 104
                                    


به به 👀 سلام عزیزای دلم... کیا از کتاب مامی قسمت دلتنگیش اومدن...؟

کیا چون مامی رو فالو داشتن دیدن؟

خیلی وابستم کردید...خودم خیلی خودمو وابسته کردم..🥲 I'm ok

کی فکر میکرد دوباره برگردم ؟

بیاید اول شروع کنیم کلی وقت برای صحبت کردن هست...یه زمستون دیگه در راهه....

خدمت بیبیای فوق العادم که همیشه مامی رو ساپورت کردن....🫂💞

□□□□□□□□□□□□□□□□□□□□□

بعد از هفت ماه دوباره با آسودگی و راحتی حمام کرده بود.
بدون اینکه عجله و نگرانی داشته باشه یا با لباس نیمه برهنه اینکارو انجام بده.

هانبوک سفید و نیلی رنگش رو طبقه به طبقه پوشیده بود.
رنگ های روشن همیشه بهش حس زندگی میدادن هر چند وسط میدون جنگ این مسئولیت و وظیفه بود که لباس رزمی و با شکوهی رو براش تدارک میدید.

نگاهی به چنگ طلایی گوشه اتاقش انداخت....اون یکی از با ارزش ترین چیز هایی بود که مادرش بهش هدیه داده و شاید مورد علاقه ترین هدیه ای که داشت.

در طول این سه سال به علت جنگ های داخلی و مرزی نتونست چندان به ملاقات عزیزش( مادرش) بیاد.

نگاهی به انعکاس خودش توی آینده انداخت و لبخندی خسته اما کوتاه زد.
جدا از میدون جنگ اینجا توی گوشه ای از قصر شرقی بیشتر شبیه یک اشراف زاده بود.

قدم هاشو سمت پنجره کشید و همون طور که موهای نصبتا بلند و مشکیش رو خشک میکرد به باغ زیبای روبه روش خیره شد.

اون باغ با تمام گیاهان دارویی و زینتی که داشت رو مادرش زمانی که به عنوان طبیب سلطنتی برگزیده شد ساخت و برای گوشه به گوشه این باغ با دستای خودش زحمت کشید.

جی ها به عنوان طبیب سلطنتی قصر چندین ساله احترام و اعتماد زیادی رو در خدمت به امپراطور و سلطنت به دست آورده بود...طوری که به عنوان فرزند طبیب سلطنتی میتونست در آسودگی و راحتی زندگی کنه.

اما فرمانده جوان با راحت طلبی هم مسیر نبود به همین خاطر از نوجونی ، سختی رو به جون خرید و به عنوان یک جنگ جو خودش رو در امپراطوری ثبت کرد.

میخواست بخاطر خودش بهش احترام بزارن...و باعث سربلندیه بیشتر مادرش بشه.
پس تبدیل به جنگ جویی شد که هر جا قدم میگذاشت نُقل دهن بقیه میشود..
حالا چه به تحسین
چه حیرت
چه حسرت
یا حتی تحقیر و حسادت.

با صدای ضربه هایی که به در خورد و بعد صدای خدمت کار از عالم فکر بیرون اومد.

..: فرمانده...اَسبتون حاضره.

□□□

با اینکه میخواست بلافاصله با اومدنش به دیدار مادرش بره اما چون همراه بانو به قلعه مخفی رفته بودن...موفق نشد.

◇ 𝒔𝒕𝒂𝒓𝒕 𝒂𝒈𝒂𝒊𝒏 ◇Where stories live. Discover now