2

341 87 112
                                    


سلام بیبیای من
حالتون چطوره؟ 💞🫂

اومدم با قسمت دوم فیک جدید هنوز خیلیاتون نوتیف دستتون نرسیده  انگار

اما مامی منتظره بیبیاش میمونههههه
راستی پارت توی تلگرام و چنلی که گفتم آپ شده🤗 همین ده دقیقه پیش

پس آپ جدید اینجا هم خدمت بیبیام.....

□□□□

تا بامداد نتونسته بود چندان از سرعت اسبش کم کنه فقط دو بار برای چک وضعیت سلامت شاهزاده متوقف شد.

هوای دمادم بامدادِ پاییز بهش حس سرما میداد اما اون لحظه تمام گرمای بدنش رو به کودک توی اغوشش منتقل میکرد.

با یه دست بدن کوچیک نوزاد رو گرفته و با دست دیگه اسب رو هدایت میکرد...احساس میکرد خون دیگه توی رگهای دستاش حرکت نمیکنه و متوقف شده...حتی انگشت کوچیکشم حس نمیکرد.

چیزی نمونده بود تا به کلبه جنگلی برسه جایی که زمان هیتش اونجا میموند.
اما قبل از رفتنه به اونجا باید به دهکده کوچیک اون اطراف سر میزد...چرا که نوزاد تازه متولد شده توی اغوشش به مراقبت زیادی نیاز داشت...از جمله سیر کردن شکمش.

با پرتو اولین اشعه خورشید اسبش رو کنار مزرعه ای متوقف کرد....با حس کِرختی بدی بدنشو تکون داد و از اسب پایین اومد..که بلافاصله صدای ضعیف گریه نوزاد رو شنید.

جیمین : هیسس اروم باش...میدونم گشنته..اما یکم دیگه تحمل کن.

قدم هاشو سمت خونه حرکت داد... تا به حال اینجا نیومده بود با اینکه دهکده نزدیک مکان مخفیش بود هیچ وقت نخواست به عنوان یه امگا که هیت میشه اینجا معرف باشه.

قبل از اینکه جلو بره موهاشو باز کرد تا توی صورتش ریخته بشه و حتی به احتمال یک درصد مورد شناسایی قرار نگیره....

صدای بچه بالا رفته بود و بلند گریه میکرد..و این باعث ترس و نگرانی جیمین شد...بچه خیلی کوچیک و ضعیف بود حتی حس بغل کردنش هم میترسوندش از اینکه مبادا بهش اسیب برسه.

چندبار به در کلبه چوبی ضربه زد که بلخره پیرزنی با موهای سفید و لباسی قهوه ای رنگ درو باز کرد.

پیرزن با شنیدن گریه عمیق نوزاد نگران به فرمانده نگاه کرد.

پیرزن: چی شده دخترم؟ این موقع صبح اینچنین گریه ای؟ میتونم کمکی کنم....

جیمین: من برای مزاحمتم متاسفم..اما..

پیرزن : اوه تو یه پسری...خیلی وقته امگای مذکری به این زیبایی ندیده بودم..فک کنم فهمیدم مشکل چیه...از این طرف بیا داخل کنار اتیش بیرون سرده.

◇ 𝒔𝒕𝒂𝒓𝒕 𝒂𝒈𝒂𝒊𝒏 ◇Where stories live. Discover now