part 1♡

44 5 9
                                    


زندگی ...
کلمه ای پنج حرفی ولی با کلی مفهوم.
کلمه ای که درش سختی،خوشحالی،غم،شادی،گریه،خنده و...
کلی کلمه های دیگه، با معنای خاصی که درش پنهون شدن.
زندگی من زندگیِ نبود که میخواستم!
درسته ...هر چیزی رو که بخوای به دست نمیاری ولی این یکم برای منه بیست ساله که دلم به یه چیز ساده هم خوش بود زیادی نیست ؟
من فقط یه روتین ساده و یه زندگی راحت و بدون دغدغه میخواستم ولی خب.
همیشه همه از اصطلاح«کارما ایز بچ»استفاده میکنن که به احتمال زیاد این جمله برای من هم صدق می‌کنه.
همیشه خودمو به عنوان:
«اون یه دوست معمولیه ،اون فقط جایگاه بهترین رفیقت رو داره  ،نباید به حرف ها و لمس هاش و حتی نگاه های گاه و بیگاهش اهمیت بدی ،نباید برای دیدن هر لحظه اون دو تا گوی خوش رنگ دلت پر پر بزنه ،نباید برای داشتنش کنار خودت خود خواه باشی ،نباید با هر بار دیدنش و اولین تماس چشمی برقرار کردن از نگاه کردن بهش تفره بری و احساس سرخ شدن گونه و گوش هات رو حس کنی »
و کلی نباید های دیگه که شامل کلی چیز ها میشه که اگه بگم صفحه های داستان من دیگه جای نداره.
ولی درست ...درست وسط راه روی مدرسه در حالی که دست در دست دختری بود به خودم اومدم ...تازه فهمیدم درگیر چه نگاهی شدم و قلبمو بهش باختم!
آره من سال اول دبیرستان هونگ سوگ از موقعی که همه دانش آموزا توی حیات مدرسه جمع شده بودن  و از سرمای زمستون بینی و گوش ها و نوک سر انگشت هاشون سرخ شده بود ،مردمک های من مستقیم روی فرد مورد نظر استپ شدن و درست همون لحظه قلبمو بهش باختم و نتونستم نگاهمو ازش بگیرم ...نه این که نخواسته باشم ..نه ،کاملا مسخ شده ی دو قوی سیاه شده بودم و قلبم اطاعت دستور اون.
با اون شالگردن کرمی پر رنگش، با اون پالتوی قهوه ای سوخته ، چکمه های مشکیش، با اون لب های قلوه ای به رنگ آلبالو های تازه چیده شده ،و تار های به رنگ آسمون نیمه شب و همون چشم های گیراش که من رو بی خواست خودم درشون غرق کرد.
اعتراضی ندارم به این که همجنس خودمه.
به اینکه این عشق ممنوعه است.
عشق به همجنس در این شهر و کشور کاملا غیر قانونیه و مردمانش با نگاه ها و حرف ها و اعتقادات قدیمی،زهرشون رو بهتون میریزن و شمارو بیمار خطاب میکنن!
در صورتی که عشق جنسیت نمی‌شناسه.
اوایل دوران دوستیمون زیاد اهمیت چندانی به ضربان قلبم و نامیزون زدنش و سرد شدن دست هامو و دل شوره شیرینی رو در دلم نمی‌دادم.
ولی چه میشه کرد که آخرش این احساس بود که بر منطق برنده شد و تنها بازنده من بودم!
بازنده ای که افکار و افسار خودشو رو به دست نداره و اجازه پیشرفت وابسته شدن قلب و روح و جسم و مغزش رو به دیوانه وار دوسش داشتن میده.
جئون جونگ کوک
۲۰ساله
نخبه دانشگاه ملی سئول در رشته ریاضی و مهندسی مکانیک
زاده شده در بوسان
و یه عاشق مظلوم:)
« six_forty minutes in the morning in Seoul »
لای پلک های خستمو باز کردمو و منتظر شفاف شدن فضای دور و ورم شدم ،بعد از لود شدن مغزم و روشن شدن ویندوزم نگاهی به ساعت کوکیه بغل میز تختم انداختم و با بی حالی روی تخت نشستم .
چشم هامو یک بار باز و بسته کردم تا شاید کمی از دیدم شفاف تر بشه.
از تخت گرم و نرمم دل کندم و وارد دستشویی خوابگاه شدم
طبق معمول هم اتاقی هام دوباره تا دیر وقت توی بار در حال الکل خوردن و خمار کردن بودن و احتمالا همونجا هم خوابشون برده.
آبی به صورتم زدم و طبق روتین صبحگاهیم دوش یک ربعی گرفتم و بعد از کار های شخصی بیرون اومدم.
پنج دقیقه زمان صرف آماده شدنم شد و با شتاب به سمت راهرو خوابگاه دوییدم تا برای کلاس زنگ اول به موقع برسم و مجبور به گوش دادن حرف های استاد هوانگ نشم.
نگاهی به ساعت مچیم انداختم و متوجه شدم ده دقیقه دیگه زنگ میخوره و بالاخره نجات پیدا میکنم  .
شاید براتون سوال باشه که چرا دانشجوی نخبه باید همچین حالی رو داشته باشه اونم زنگ اول ؟
خوب باید بگم که همه نباید به درس های چرتی مثله هندسه ،حسابان،فیزیک و ...کلی درس های دیگه علاقه داشته باشن!
من هم جزوی از آدم های معمولی با این تفاوت که عاشق رشتمم
از بچگی آرزوی مهندسی مکانیک رو داشتم و از همون دوران کودکی دل و روده ماشین ها و کشتی ها و موتور های اسباب بازی هامو در میاوردم و سعی میکردم از ابزار های پدرم و وسایل های خودم چیز جدیدی رو خلق کنم، حتی کلاس روباتیک هم رفتم و از همون دوران علاقمو نشون دادم .
وگرنه کدوم بچه سالمیه که بیاد عاشق درسای چرت و پرتی مثل اینا باشه ؟
با به گوش رسیدن خوردن زنگ از افکارم بیرون اومدم و وسایل هامو جمع کردم .
خوشحال و شایدم کمی مظطرب از روبه رو شدن دوباره با تک هیونگ قلبم چیزی درون دلم رو قل قلک داد.
با نیشی باز و صورتی خندان و چشمانی ستاره بارون به سمت طبقه بالا حرکت کردم .
در کمال تعجب کراش دیرینم به طرز کیوتی غرق در خواب بود .
لبمو گاز گرفتم و آب دهنمو واضح قورت دادم.
با ساندویچ سرد ها درون دستم وارد کلاس ترم دومی های مهندسیِ مکانیک شدم.
با چشمای قلبی به چهره معصوم در خوابش نگاه کردم و درون دلم کلی قربون صدقه چهره جذابش رفتم.
گلمو صاف کردم و یکم خم شدم تا صدام بهتر به گوشش برسه "هیونگی ...جونگ کوکی اومده نمی‌خوای بلند شیی!"
جونگ کوک غرق در نگاه کردن به خال زیر بینی هیونگش شد و متوجه باز شدن پلک هاش نشد.
"اوه ...ببین کی اینجاست دونسنگ کیوت خودم اومده"
جونگ کوک پلک مظلومی زد و کمرشو صاف کرد .
ساندویچ هارو بالا گرفت و با ذوق خفه ای گفت"ساندویچ سرد درست کردم تا باهم بخوریمش"
تا خواست حرف دیگه ای بزنه صدای کیونگسو بلند شد"هوی...تهیونگ ای دوست خرس قطبی من بیا ببین کی منتظرته"
به ناگه ذوق جونگ کوک خوابید و لب و لوچش آویزون شد.
تهیونگ که حالت جونگ کوک رو دید نیمچه لبخندی زد و خم شد و کنار گوش جونگ کوک زمزمه کرد "لب و لوچتو آویزون نکن خرگوشک ...نمیگی گرگ ها زیادن یه موقعی امکان شکار شدنت توسط اون حیون های پلید زیاده!تو که نمی‌خوای اون روی، ببریه هیونگت ظاهر بشه و چنگک هاشو برای گرگ ها تیز کنه!"
و از روی عادت لاله گوش جونگ کوک رو لیسید و بدون در نظر گرفتن قلب پسرک که کف پاهاش افتاده بود به سمت کیونگسو قدم برداشت.
تهیونگ‌ خواسته یا ناخواسته باعث بالارفتن ضربان قلب و به وجود اومدن عرق های ریزی درون کف دستش میشد.
پس سری خودشو جمع و جور کرد و قدم هاشو با تهیونگ و کیونگسو یکی کرد تا ببینه اون فرد مزاحم کیه که خلوت خودش و هیونگش رو بهم ریخته!
با قدم های سریع کنار اون ها قدم برمیداشت و تهیونگ زیر زیرکی حواسش به تک تک رفتار جونگ کوک بود و هر از گاهی جواب کیونگسوی پر حرف رو میداد.
کیونگسو به یک باره ایستاد تا باعث شد تهیونگ هم بایستاده و جونگ کوکی که پشت سر تهیونگ راه می‌رفت، با حواس پرتی به تهیونگ برخورد کنه و باعث در اومدن آخش بشه.
اخم بامزه ای کرد و در حالی که پیشونیشو ماساژ میداد از پشت تهیونگ در اومد و روبه کیونگسوی خندان پرسید"میشه بپرسم کی بود که قصد دیدن با ته ته هیونگ رو داشت ؟"
کیونگسو با همون لبخند احمقانه ای جواب داد"نه، کاملا شخصی و البته محرمانست"
جونگ کوک فوت حرصی کرد و پاشو محکم به زمین کوبید و از کیونگسو و تهیونگ دور شد و به صدا زده شدن اسمش توسط تهیونگ گوش نکرد به سمت بهترین دوستش بعد تهیونگ یعنی جیمین پا تند کرد، تا پیش اون سفره دلشو باز کنه و دوباره آب قند لازم بشه.
جیمین در حالی که هات چاکلتشو هم میزد به حرف های جونگ کوک گوش میداد و هر از گاهی جوابشو میداد.
"واییییی نمیدونی چیم چقدر مظلوم و در عین حال جذاب میشه موقعی که می‌خوابه"
جیمین از هر حرف های تکراری خسته ولی برای ذوق جونگ کوک تک خنده ای کرد و گفت"خیلی خوب ،فهمیدم ته ته هیونگت رو چقدر دوست داری"
جونگ کوک خجالت زده لبشو گاز گرفت و سرشو پایین انداخت.
جیمین ساعت مچیش رو چک کرد و بعد روبه جونگ کوک گفت"ده دقیقه دیگه کلاسمون شروع میشه بزن بریم تا دیر نکردیم"
یه ضربه نرم به شونه جونگ کوک زد با هم به سمت کلاسشون حرکت کردن.
بعد از گذشت یک ساعت و چهل و پنج دقیقه بالاخره کلاس طاقت فرسا به اتمام رسید و دانشجو ها با خوشحالی در کنار دوست هاشون قدم برمیداشتن و برای آخر هفته برنامه ریزی میکرد‌ن.
جیمین در حالی که شیر توت فرهنگیش رو میخورد نیم نگاهی به جونگ کوک ناراحت کرد و برای اینکه جو رو عوض کنه گفت"نظرت چیه برای امشب بریم کلاب؟"
جونگ کوک سرشو بالا آورد ،دلش نمیخواست به همچین مکان هایی بره ولی برای نشکستن دل جیمین باشه ای گفت و بالاخره زبون باز کرد "جیمین،به نظرت اون کسی که میخواست ته ته هیونگ رو ببینه کی بود ؟"
جیمین ادای فکر کردن رو درآورد و بعد یه دفعه پرید جلوی جونگ کوک ،جونگ کوک ترسیده یکم به هوا پرتاب شد و بعدش با چشمای درشت شده به جیمین نگاه کرد."مطمئنم باز یکی از همون بچه هایی که سعی در زدن مخش بودن، اینارو ول کن بیا بریم برای امشب خرید کنیم که حسابی می‌خوام بهت برسم و دل اون افراد داخل بار رو ببرم" و چشمک شیطونی تحویل جونگ کوک داد.
جونگ کوک چشم هاشو تو کاسه چرخوند"بیخیال جیمین"



اینم از پارت اول، امید وارم خوب بوده باشه و این اولین داستان منه پس قطعا نقص و عیب هایی داره و قرار نیست خیلی حرفه ای باشه و در هر صورت مرسی که میخونینش💚

★Half of me/نیمه‌ی وجودم★Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt