part 6♡

21 5 8
                                    

همینجوری که با خودم درگیر بودم یک دفعه صدای لرزون و ترسیده آقا مین توی اتاق بزرگ و غرق در سکوت ترسناکی، اکو شد.
"ج..جونگ...کو...ک شی...من...من کش...کشت...کشتمشون"
بدنم یخ کرد و زبونم قفل شد.
بعد این صدای متعدد بوق آزاد بود که گوش جونگ کوک رو آزار می‌داد. با احساس سستی در زانوهاش که تحمل وزنش رو نداشت روی زمین فرود اومد و قبل از بیهوشی تنها تصویرِ نقاشی تهیونگ روی بومش بود و بعد سیاهی مطلق.
« fifteen days later »
با احساس سوزش بیش از حد گلوش و کرختی زیاد بدنش لای پلک های چسبیده به همشو باز کرد و اولین تصویری که دید سقف کرمی رنگ بالا سرش بود.
به خاطر بسته بودن زیاد چشم هاش اولش دیدش تار بود ،چند باری پلک زد تا شاید از تاری چشم هاش کم بشه
با بیاد آوری اتفاقات گذشته خواست سریع بلند بشه ولی با درد گرفتن کمرش و بی حسی پاهاش با ناله دردمندی روی تخت فرود اومد و از سر درد چشم هاشو محکم روی هم فشار داد و صورتش جمع شد.
دلیل این همه درد و بی حسی پاهاش رو درک نمی‌کرد ولی الان این مهم نبود!
مهم آقای لی و یونای درون هتل بودن
نگاهشو درون اتاق چرخوند تا اثری از گوشیش پیدا کنه ولی با باز شدن و دیدن قامت خمیده آقای مین نفسش درون سینش حبس شد.
سعی کرد به دلشوره بدی که درونش راه افتاده بود بی توجه باشه و سعی کنه از حقیقت دوری کنه.
آقای مین نگاه سرخ و قرمزشو بالا آورد و با قدم های آرومی کنار من روی صندلی بغل تخت نشست.
نگاهم پر از کور سوی امیدی بود و مدام دنبال این بودم که آقای مین بگه اشتباه گفته و حال یونا خوبه .
درسته از یونا نفرت زیادی داشت ولی انقدر خودخواه نبود که با مرگ یونا خوشحال بشه.
ولی با شروع صبحت های آقای مین همون نور کوچولوی امیدی که داشت خاموش شد.
"وقتی وارد هتل شدم همه چی آروم و در سکوت بود،از قبل تحقیق کرده بودم کیم یونا درون کدوم اتاق مستقره،با خونسردی تمام از پله ها بالا رفتم و روبه روی اتاق وایسادم استرس و اظطراب کمی داشتم چون این کار ،کار خیلی ریسک داری بود بالاخره عظممو جمع کردم و تقه ای کوتاه به در زدم ،چندین بار در زدم ولی کسی درو باز نکرد و تصمیم گرفتم در رو بشکنم ،در رو شکستم و وارد اتاق شدم، اتاق به طرز عجیبی تمیز و دست نخورده بود. سوییتی که بود یه اتاق خواب داشت و من با چک کردن اینکه کسی داخل آشپزخونه و حموم و دستشویی نیست به سمت اتاق رفتم ولی با صحنه ای که دیدم نفسم از ترس بند اومد،کیم یونا کنار یه دختر دیگه ای خوابیده بود، داشت نوازشش میکرد ولی صحنه باور نکردنی این بود که دست سمت راستش یه تفنگ نقره ای رنگ داشت که روی سر دختر درون پتو بود،به آرومی ماشه رو کشید و بعدش صدای تق مانندی داد و شروع جریان خون از روی تخت به روی زمین بود ،یونا متوجه من شد و سریع حالت دفاعی گرفت و از روی تخت همراه با اسلحه بلند شد من خواستم اول با صحبت قضیه رو آروم پیش ببرم ولی طی یه ثانیه یه گلوله به پای سمت راستم زد که باعث شد قبل از فرود گلوله دوم درون قلب من ماشه اسلحمو بکشم و درون قلب اون خالی کنم"
آقای مین نفسی گرفت و اشک سمجی از گوشه ی چشمش چکید که سریع اون رو پاک کرد.
با ناباوری روی تخت نیم خیز شدم و درد زیاد بدنم رو نادیده گرفتم ،بعد از درست کردن جام با صدای غمیگین و گرفته ای گفتم"باورم نمیشه ..کیم یونا کشته شده"
آقای مین با حالتی که انگار حرف منو نشنیده ادامه داد"من تا یه هفته حالم اصلا خوب نبود و خودمو توی انباری بیرون شهر زندانی کرده بودم..از چند تا از دوستام خواستم تا بفهمن اون دختری که یونا کشت کی بود"
و اینبار سرشو پایین انداخت و با دست هاش صورتشو پوشوند
با لحنی که کنجکاوی کمی درش بود زمزمه کردم "اون دختر کی بود؟"
اما انتظار این حرف رو به هیچ وجه نداشتم.
"لی رینا...دوست دختره کیم یونا"
با لحن ناباوری گفتم "چطور میشه که دوست دختر خودشو با اسلحه بکشه؟"
قبل از جواب آقای مین، در به شدت باز شد و محکم به دیوار برخورد کرد که باعث شد از ترس کمی توی جام بپرم.
تهیونگ عصبی سمت آقای مین حمله ور شد که قبل از خوردن مشت محکمش توی صورت مظلوم و بی دفاع آقای مین من پیش دستی کردم و با زحمت خودمو به تهیونگ رسوندم و دستمو روی شونه اش گذاشتم.
"هیونگ لطفاً...ایشون آقای مینه دوست و مشاور پدرم و با من کاری نداره"
تهیونگ نگاهی به آقای مین انداخت و مشتشو باز کرد و بدون انداختن نیم نگاهی به مین راهشو سمت من کج کرد و از زیر بغل هام گرفت و منو دوباره روی تخت گذاشت.
نگاه دلتنگم روی صورتش میچرخید تا قبل از اینکه کنترلمو از دست بدم روبه آقای مین گفتم "ممنون از توضیحاتتون آقای مین میتونید برید"
و آقای مین بعد از تعظیم کوتاهی که کرد از اتاق بیرون رفت.
انگشت های استخونیمو روی گونه برجستش کشیدم که کمی از قبل لاغر تر شده بود.
بالاخره تهیونگ وا داد و لبه تخت نشست و نگاه نگران و غمگینشو به من دوخت و صورتشو بیشتر به دستم فشار داد.
"چرا انقدر خوابت طولانی شد ..نمیگی یکی اینجا از فرت ترس و نگرانی از دست دادنت ،در حال جون دادن بود؟"
صدای خش دار و بم تهیونگ لرز خوشایندی به تن جونگ کوک انداخت که باعث لبخند کمرنگی روی لب های جونگ کوک شد.
"معذرت می‌خوام که نگرانت کردم من حتی نمیدونم چطوری بیهوش شدم و چطوری اینجام یا حتی چند ساعت یا روزه که بیهوشم.."
تهیونگ خم شد و بوسه طولانی روی پیشونیم گذاشت و من از لمس پوست نرم لبش با پیشونیم آرامش دست نیافتنتی رو گرفتم.
" وقتی بهت چند بار زنگ زدم جواب ندادی تصمیم گرفتم بیام خونتون تا از حالت باخبر بشم ولی وقتی با در باز اتاقت و بدن یخ کرده و صورت کبود تو مواجه شدم حس کردم قلبم دیگه نمیزد و روحم از جسمم به سختی جدا شد ،خودمم نمیدونم چطوری به بیمارستان رسوندمت فقط می‌دونم از بس شوک بدی بود که باعث شد بعد از بردن تو توی اتاق وی ای پی، غش کنم"
و من نگران از حال تهیونگ بهش چشم دوختم تا ادامه بده .
"و برای سوال سومت دقیقا پونزده روزه که جنابعالی بیهوشی ...ولی اگه بخوای از نظر من حساب کنی قرن ها طول کشید ،باورت میشه اگه بگم
ساعت ها به کندی میگذشتن و من تمام مدت روی صندلی کنار تخت تو صبحمو شب میکردم!"
قطره اشک مزاحمی از گوشه چشمم چکید و قبل از فرو رفتن درون آغوش مرد زندگیم زمزمه کردم.
"کلمه ها توان گفتن علاقم به تورو ندارن می‌دونم کلیشه ای یا شایدم ظاهری و پوچ باشه ولی دیوونه وار دوست دارم مردِ من"
اولین شبی بود که توی خونه تهیونگ ،توی تخت کینگ سایزش دو نفری قرار بود بخوابن و یکمی برای جونگ کوک هیجانی بود که به خاطرش خوابگاه رو یه شب پیچوند و اومد خونه هیونگش .
تهیونگ هیونگی بهم‌گفته بود، موقعی که بهم زنگ زده تا بگه تولد یونا سه روز دیگست دروغ گفته بود و فقط خواسته تا دلیلی برای زنگ زدنش داشته باشه..ای شیطون مغرور.
نگاه پوکری به تهیونگ انداختم و با بد خلقی گفتم"ته ته هیونگ این چه اخلاقیه تو داری ،تا فرد غریبه ای رو پیش من میبینی عین ببر زخمی که انگار کسی قصد اسیب زدن به خانواده اش رو داره به سمتش حمله ور میشی و مشت هاتو روش پیاده می‌کنی؟"
تهیونگ شونه ای بالا انداخت و بیخیالانه غلتی تو تخت زد و کمر جونگ کوک رو محکم بغل کرد و مقابل صورت و چشم های تیله ای جونگ کوک قرار گرفت.
"طاقت دیدن یه فرد دیگه ی کنارت رو حتی دوستانه ندارم"
و بعدش سمت جونگ کوک خم شد و ضربه نرمی به نوک بینی قرمزش زد.
"بعدشم باید از تنها پرنسم محافظت کنم تا کسی حتی نتونه نگاهتم بکنه"
جونگ کوک چپ چپ نگاهش کرد و لب پاینشو اویزون کرد"ولی اگه قرار باشه اونها منو دوستانه بغل کنند و باهام دست بدن یا شاید از روی محبت لمسم کنن تو چیکار می‌کنی?"
تهیونگ نگاه تیزی بهش انداخت و حلقه دست هاشو دور کمر جونگ کوک سفت تر کرد که باعث شد نفس های داغش پوست گردن حساس جونگ کوک رو قل قلک بده.
"اونجوری که من، قبل خوردن انگشتشون بهت بی هیچ شکی میکشمشون"
از لحن مالکانه و محکم تهیونگ لبخند خرگوشی زد و چشماشو بست ولی قبل از بیهوش شدنش گفت"چه خشن" و از شدت خستگی به دنیای خواب فرو رفت.
تهیونگ نگاهی به چهره معصوم و زیبای خرگوشش انداخت و پتو رو روی هر جفتشون بالا کشید،با به یاد آوردن حرف جونگ کوک اخمی کرد و بیشتر بهش چسبید"باید بهش بگم دیگه جلوی هیچ کس به جز من نخنده و دلبری نکنه یا زوده?"
و قبل از به خواب رفتن خودش هم ،زمزمه ارومی کرد "از روی محبت لمسم کنن ،چه غلطا"
« tomorrow morning »
نگاهش روی تخته و جملاتی که استاد نوشته بود ،بود ولی فکر و ذکرش حول و محور حرف های آقای مین و قتل کیم یونا و دوست دخترش لی رینا بود.
پس اگه یونا دوست دختر داشت چرا با تهیونگ میپلکید و مدام از سر و کول تهیونگ بالا می‌رفت و خودشو لوس میکرد؟
با فکر به قیافه لوس یونا چینی به بینیش داد ولی لحظه ای بعد با به یاد آوری مرگش لبش آویزون شد و اه آرومی کشید.
با به صدا دراومدن زنگ تفریح خوشحال وسایل هاشو جمع کرد و سعی کرد روی امروزش تمرکز کنه و بیخیال یونا و آقای مین بشه.
با لبخند بزرگی که تمام دندون های سفید و خرگوشیش رو به نمایش میزاشت و مردمک های ستاره بارون و چشمی هلال شده به طبقه دوم رفت تا به مرد جذابش سری بزنه.
تا کلاس تهیونگ از هیجان دوییده بود تا زودتر بهش برسه و محکم بپره بغلش ولی با وجود پله و مسافت زیاد راه رو، نفسش گرفته بود و قفسه سینه اش تند تند بالا پایین میشد.
در کلاس رو باز کرد و نگاهی هول هولکی داخل کلاس انداخت ولی با ندیدن هیونگ مورد علاقش تمام هیجانش خوابید و لب هاش آویزون شدن،
تا خواست قدمی عقب بزاره صدای بم و گرمی توی گوشش زمزمه کرد"دنبال کسی میگشتی پرنس؟"
جونگ کوک با چشم های گرد شده به عقب برگشت با تهیونگی که لبخند جذابی داشت و در حالی که دست هاشو توی جیب شلوار جذب مدرسه فرو کرده بود و استایلش مثل همیشه محشر و البته دختر کش بود ،روبه رو شد.
چشم هاش به وضوح برقی زدن و ناخواسته دندون های خرگوشیشو بیرون انداخت.
تهیونگ با دیدن لبخند کیوت و صد البته تو دل برو جونگ کوکش طاقت نیاورد و خم شد و گاز دردناکی از نوک بینی مثل همیشه قرمز جونگ کوک گرفت و خط لب هاشو بوسید.
جونگ کوک هینی کشید و سریع اطراف رو نگاه کرد تا مبادا کسی ندیده باشتشون.
"ته ته هیونگی این چه کاری بود کردی؟نمیگی‌ اگه یکی مارو ببینه اون وقت باید چیکار کنیم؟"
تهیونگ بیخیالانه دستاشو بین دست های استخونی جونگ کوک قفل کرد و به سمت کافه تریا کلاس رو ترک کرد.
"مگه چه اشکالی داره پسرمو جلوی کلاسمون ببوسم؟"
جونگ کوک با شنیدن کلمه« پسرم» هجوم خون رو به گونه هاش حس کرد و لبشو گاز گرفت تا خنده احمقانه ای نکنه.
تهیونگ با دیدن هاله کمرنگ سرخی روی گونه های جونگ کوک و لب های سرخ ترش که بیش از اندازه خود نمایی میکردن و از نظر تهیونگ حتی چشمک میزدن که آدما رو به خودشون جذب کنن، ولی بر خلاف میل باطنیش که عجیب از قرمزی لب و گونه جونگ کوک لذت میبرد غرید"بهتره مراقب دلبری هات باشی تا کل مدرسه رو به خاطر نگاهشون بهت آتیش نزدم"
جونگ کوک بیش از قبل خجالت کشیده بود طی یه حرکت خودشو روی تهیونگ انداخت و پاهاشو دور کمر هیونگش قفل کرد و با حالت زاری گفت.
"هیونگی قصد داری منو با حرفات بکشی؟"
بعدش صدای قهقه بلند تهیونگ و خنده شیرین جونگ کوک بود که توی راه رو مدرسه اکو شد.
با آرامش داشت آیس پکِ شکلاتی موزیشو میخورد که با ورود ناگهانی جکسون بستنی توی گلوش پرید و شروع کرد به سرفه کردن .
تهیونگ که تا اون لحظه داشت با گوشیش ور میرفت و هر از گاهی نگاهی به جونگ کوک مینداخت با تعجب سرشو بالا گرفت و از سر جاش بلند شد و و پشت جونگ کوک قرار گرفت و شروع کرد به ماساژ دادن شونه هاش و ضربه آرومی به پشتش زد.
"مگه نگفته بودم همیشه موقع خوردن حواستو جم.."
قبل از تموم شدن حرفش نگاهش به جکسون افتاد و بلافاصله اخم غلیظی کرد و خواست دست هاشو از روی شونه جونگ کوک برداره که جونگ کوک با لحن خواهشگری گفت"هیونگ بشین و لطفا پیش جکسون نرو"
تهیونگ هوف ناچاری کشید و سرشو به اجبار تکون داد و مقابل جونگ کوک نشست.



اینم از این پارت خدمت شما ریدر های دوست داشتنیم🙂🦋
دو سه پارت بیشتر نمونده و از اونجایی که گفته بودم این یه مینی فیکه خیلی کوتاه بود.
اگه استقبال بشه بعد از تموم این فیک، فیک جدیدمو آپ میکنم!
امیدوارم از این پارت هم راضی بوده باشین
مراقب خودتون باشین و خوب استراحت کنین💜🔮

★Half of me/نیمه‌ی وجودم★Where stories live. Discover now