chapter 4

377 62 18
                                    

بعد از بحث تقریبا تندی که داشتند، حالا هر دو جدا از هم و با افکار مغشوش نشسته بودن. جونگکوک خودشو روی دشک وسط اتاق انداخته بود و به باریکه نوری که روی سقف افتاده بود خیره بود. در سمت دیگه، جی کنار دیوار نشسته بود، یک پاش از کناره اویزان بود و در حالی که داشت دستگاه قطب نماشو تعمیر میکرد نگاهش به فضای بیرون بود. میتونست نور و چراغ های وسوسه انگیر مرکز شهر رو ببینه. حتی میتونست صدای شاد ادم هایی که ساکن مرکز بابل بودن رو در ذهنش تصور کنه. ادمایی مثل جی هرگز شانس همچین زندگی رو نداشتن. همیشه بهشون گفته میشد که ادم ها، همشون باید برای ادامه ی بشر فداکاری کنن و از خود گذشته باشن. اما واقعا نمیتونست درک کنه ادم های اون قسمت شهر دقیقا چی رو داشتن فدا میکردن. جی میتونست با قاطعیت شرط ببنده که اونها حتی نمیدونستن بیرون بیرون از بابل چه جهنمیه. تا به حال با تنگی نفس اون بیرون، گرد و خاکش، ریزگردش، افتاب و اشعه های مرگبارش و چندین روز بی اب موندن روبرو نشده بودن. پس.. هدف زندگی دقیقا چی بود؟ چرا باید زندگیش با کسی تقریبا نیم ساعت باهاش فاصله داشت انقدر متفاوت میبود. جی نمیتونست به این سوالات زمان زیادی بده تا در ذهنش جولان بدن. چون عصبانی میشد؛ و هیچ چیزی نداشت که عصبانیشو روش خالی کنه. این چیزی بود که وقتی برای اولین بار از بابل بیرون رفت باهاش مواجه شد. در اون سفر دو نفر از همسفراش جون خودشون رو از دست دادن. وقتی که جی برگشت.. دید هیچ تغییری در اینجا رخ نداده. اونجا بود که همزمان هم ترسید.. و هم خشمگین شد. اینکه بود و نبود امثال اون، با اینکه کلی خدمت میکردن، اما باز هم کسی تره ای براشون خورد نمیکرد. هیچکس به ادم هایی مثل اون اهمیت نمیداد. بنابراین.. نمیتونست افکار خودشو از وقتی که حرف های جونگکوک رو شنیده بود کنترل کنه. اون از قبل کینه ی عمیقی از اون مردم داشت. و حالا.. داشت به سختی جلوی بزرگ شدن اون کرم سیاهی که دور قلبش می لولید و اون رو ترغیب میکرد که به سرش بزنه رو می گرفت. اهی کشید و سرشو تکون داد. نگاهشو از بیرون گرفت و شروع به پاک کردن ابزار خاکیش کرد.
-نمیخوای بخوابی؟ فکر کردم گفتی خیلی خسته ای.
جی نگاهی بهش ننداخت و تنها پوزخندی زد: خوابم نمیبره. تو نمیخوای بخوابی؟
-به اندازه ی بیشتر از شصت سال خواب بودم. فکر نکنم به این زودیا خوابم ببره.
جونگکوک با ته مایه خنده گفت و جی تکخندی زد: خوب.. پس میخوای چیکار کنی؟ میخوای کمکم کنی اینا رو درست کنم؟
-بریم بیرون.
جونگکوک ناگهان صاف نشست و با نگاهی شیطنت بار نگاهش کرد، درست مثل یه پسر نوجوون پانزده ساله. البته.. جونگکوک از لحاظ منطقی هم واقعا سن زیادی نداشت و هنوز نوجوون بود.
+بیرون؟ میخوای کجا بریم؟
-هوم.. میخوام این شهرو ببینم. تو تا حالا اینجا شبگردی نکردی؟
جی نگاهش کرد. سپس یک پاشو عقب کشید و دستشو روی زانوش گذاشت. تای ابروشو بالا برد: معلومه که کردم. ولی... الان وقتش نیست.
-نمیفهمم منظورت از وقتش نیست چیه. جفتمون خوابمون نمیبره. میتونیم بریم و ..
+یادت نره که تو فعلا گروگان منی. مثل یه رفیق باهام حرف نزن.
جونگکوک اخمی کرد: لازم نیست اینو همش یاداوری کنی. من جاییو واسه رفتن ندارم.
این حرف باعث شد که جی کمی از حرف خودش احساس بدی بگیره. پس هوفی کشید و ناگهان از جا بلند شد: پس پاشو.
جونگکوک سوالی نگاهش کرد: چی؟ چرا؟
+مگه نمیخواستی بزنیم بیرون؟
**************
 
همانطور که جونگکوک حدسشو میزد، قسمت مرکزی بابل یک کپی ناقص از قسمت اقامتی گورم ها بود، در اون سالهایی که هنوز وجود داشتن. ظاهرا انسان ها نتونسته بودن خلاقیت زیادی به خرج بدن. اما.. تنها چیزی که جور درنمیومد تفاوت سنگین بین قسمت مرکزی و حاشیه نشین شهر بود. چرا باید زندگی انسان ها اینقدر با همدیگه متفاوت میبود؟ مگه اونها شصت سال پیش برای حق و برابری خودشون اعتراض نکرده بودن؟ مردم سرزنده و خوشحال این منطقه هیچ شباهتی به مردم خسته و بی انگیزه ی ماطق حاشیه نداشتن. همانطور که پشت موتور نشسته بود توی فکر فرو رفته بود تا اینکه جی از ساکت بودنش کنجکاو شد: چیشده؟ هیچ حرفی نمیزنی. مگه نمیخواستی بگردیم؟
جونگکوک سرشو به دو طرف تکون داد، گرچه جی نمیتونست ببیندش: همچین انتظاری نداشتم.
+چه انتظاری؟ اینکه اینقدر متفاوت باشه؟
-اره.. تقریبا. نمیدونستم در این حد.
جی پوزخندی زد: میگن اوایل اینجوری نبوده. کم کم.. وضعیت به اینی که هست تبدیل شده.
جی ناگهان کناری نگه داشت. از موتور پیاده شد و روبروی دکه کوچیکی ایستاد. کمی بعد با دو تا بطری و یه جعبه کوچیک کاغذی برگشت: حتما گشنه ای، چون من که دارم میمیرم. بیا بخوریم.
سپس سرشو نزدیک صورت جونگکوک اورد و زمزمه کرد: و خواهش میکنم مراقب چشمات باش. دوباره برق نزنن.
جونگکوک خنده ای کرد و بطری که بهش تعارف شده بود قاپید: حواسم هست. نمیخوام تو دردسر بندازمت.
+خوبه که میدونی تو دردسر میفتم.
-نگه داشتن من واقعا به دردسرش میارزه؟
+معلومه که اره. حداقل میتونم از اون حاشیه نشینای کثیف خودمو نجات بدم. کی دلش نمیخواد تو همچین منطقه تمیز و راحتی زندگی کنه و هر روز برای چند لیتر اکسیژن جنگ نکنه؟
جونگکوک کمی نگاهش کرد: واقعا.. پس فقط به فکر خودتی.
+چون برات سیب زمینی گرفتم و تا اینجا بدون کرایه رسوندمت فکر دیگه ای داشتی؟
-نه. فقط.. انتظار نداشتم اینقدر برات منفعت داشته باشم.
+دقیقا. من هیچکاریو بدون منفعت انجام نمیدم.
جونگکوک مدتی بهش خیره شد. کم کم لبخندی در لبهای خوش فرمش پدیدار شد. جی اخمی کرد و کمی خودشو عقب کشید: چته؟
جونگکوک شونه ای بالا داد و کمی از بطریش سر کشید. مزه ترش و تلخی داشت: فقط.. فکر کنم بهت عادت کردم. فکر اینکه منو بفروشی غمگینم کرد.
+چی؟! ببینم الان جدی بودی؟ حتی دو روزم نمیشه که همو دیدیم.
-من مثل جوجه ایم که تازه از تخم دراومده و اولین کسی که دیدمش تو بودی. چه توقعی داری؟
+اه خدای من.. الان دیوونه میشم.
جی با شوک گفت و مقدار زیادی از نوشیدنیش سر کشید. چونگکوک نگاهی به سیب زمینی های سرخ شده ی داخل ظرف انداخت و گفت: اینا رو چطوری کاشتید؟
+یکی از بابل های غربی بیشتر زمیناشو به کاشت و برداشت اختصاص داده و اینجوری تجارت میکنه. برای همین بیشتر ساکنینش کشاورزن. اینارو به بابل های دیگه میفروشن.
-هوم. جالبه. چیزای دیگه ای دارن؟
+یکی از بابلا هم دام پروری میکنه. البته گوشت واقعا کم یابه و ما فقط میتونیم اونایی که کیفیت خیلی پایینی دارن تهیه کنیم. بیشتر مردم حاشیه حتی نمیتونن یه گرم ازشو داشته باشن.
-بازم نمیفهمم. چرا باید یه سری اینقدر ناعادلانه زندگی کنن؟
جی مکثی کرد و در حالی که بطریش جلوی لبهاش بود گفت: چون یه سری نمیتونن به اندازه خودشون راضی باشن. بنابراین واسه طمع یه سری افراد، افراد دیگه ای تقاص پس میدن.
سکوت کوتاهی ایجاد شد. هر دو برای مدتی در فکر فرو رفتن. انگار که داشتن چیزی رو که نمیخواستن حتی بهش نگاه کنن حالا در پس پرده ذهنشون پررنگ میشد. تا اینکه جونگکوک گفت: میتونی یکاری واسم کنی؟
جی ابرویی بالا داد: اول بگو چه کاری.
+منو ببر به دروازه بهشتی که اینجاست.
جی به سرفه افتاد: چی؟ هیچ میدونی ازم چی میخوای؟ اونجا شدیدا محافظت میشه.
-باید یچیزی رو چک کنم.
+چیو؟
-نمیتونم بگم.
+پس منم نمیتونم کمکت کنم.
جی گفت و خودشو مشغول خوردن نشون داد. جونگکوک در درون لعنتی فرستاد. میتونست با قدرتش جی رو مجبور کنه اما.. نمیخواست اینکارو روی جی انجام بده. دستی داخل موهاش انداخت و هوفی کشید. سپس ناگهان سرشو جلو اورد و نزدیک گوش جی گفت: من شاید بتونم دروازه ها رو راه بندازم.
ناگهان بطری که دست جی بود افتاد و صدای بلندی ایجاد کرد. پسر مو نقره ای اونقدر شوکه شده بود که برای چند لحظه نتونست حرفی بزنه یا حالت شوکه صورتشو جمع و جور کنه: چی؟
-گفتی دروزاه هایی که اینجاست فقط یه کپی از دروازه های بهشته. درسته؟ برای همین نمیتونن مساحت زیادی رو تامین کنن. ولی دروازه های بهشت میتونن.
+میدونی چند تا دروازه بهشت روی این کره خاکی وجود داره؟
-همشون به یه دروازه اصلی وصلن.
+چی؟
-و حدس میزنم اون باید اینجا باشه. تو بابل مرکزی.
+وایسا.. وایسا وایسا وایسا. این دیگه اخرشه. من برای همچین چیزی دواطلب نشدم. من فقط میخواستم.. اه لعنت بهش.
جی نگاهی به اطراف انداخت و سپس جدی گفت: اینجا نمیتونیم حرف بزنیم. سوار شو.
 *******************
بعد از حدود نیم ساعت رانندگی، دوباره به همون ساختمونی که به بیانی محل اقامت جی بود برگشتن. جی با احتیاط به اطراف نگاه می انداخت و از جونگکوک خواست که دنبالش بره. جونگکوک از اینکه دوباره به اینجا برگشتن راضی نبود. دلیل اصلیش برای بیرون رفتن این بود که بتونه مکان دروازه اصلی رو پیدا کنه. اما متاسفانه موفق نبود. اون در طول زمانی که داخل شهر چرخ میزدن اطراف رو زیر نظر میگذروند اما نتونست اون انرژی خاصی که  باید رو دریافت کنه. وقتی از پله ها بالا رفت جی رو دید که روبروی قسمت خالی از بتن ساختمون ایستاده بود. نگاهش به منظره ی شهر بود. سپس ناگهانی برگشت و گفت: درست و دقیق بهم بگو. تو چه کارایی میتونی انجام بدی؟ منظورت از اینکه میتونی دروازه ها رو دوباره راه بندازی چی بود؟
نگاه جی عصبی و همینطور ترسیده بود. البته جونگکوک میفهمید چرا. اهی کشید: همونطور که بهت گفته بودم. من شاید بتونم اینکارو کنم.
+اون دروازه ها چطوری کار میکنن؟ واقعا میتونن شرایط رو برعکس کنن؟
-چندین سال حتی قبل از اینکه گورم ها خودشونو نشون بدن، زمین تو شرایط خوبی نبوده. لایه های محافظتی زمین که بهش میگید اوزون توی چند ناحیه از بین رفته بود. دروازه ها تونسته بودن تا حدودی ترمیمش کنن. از ماهیت اونا.. فقط ویدانتو خبر داشت. اما.. اگه بتونیم دوباره راهشون بندازیم اونوقت باید دوباره مثل قبل کار کنه. دوباره میتونن برای احیای زمین مفید باشن.
جی از شگفتی نفسی بیرون داد. دستی لای موهاش کشید و دور خودش چرخید. نمیتونست این اطلاعات جدیدی که گرفته رو حلاجی کنه. و همینطور نمیتونست به طور کامل به اون پسر اعتماد کنه. اما.. اگه حرفی که میزد درست باشه چی؟
+تو.. طرز کارشونو میدونی؟
جونگکوک مکثی کرد. سپس با تردید گفت: اگه ببینمش.. شاید بتونم_
+مگه بچه بازیه؟ هیچ میدونی اون دروازه ها چقدر نگهبان دارن و ازشون مراقبت میشه؟
-دقیقا سوال منم همینه. چرا اون تبدیل کننده هایی که الان هیچ استفاده ای برای بشر ندارن باید اینقدر ازشون محافظت بشه؟
جی اخمی کرد. بعد از کمی فکر کردن بهش متوجه شد که این حرف بی منطقی نیست.
+یعنی داری میگی..
-شاید خود ادمای بالا دستی هم اینو میدونن که دروازه ها میتونن دوباره راه بیفتن.
جونگکوک سپس اهی کشید و جلو رفت. از شونه های جی گرفت و به چشمانش خیره شد: میدونم برنامه های دیگه ای با من داشتی. اما.. باید بیشتر فکر کنی. ما شاید بتونیم شرایطو درست کنیم. به مردم نگاه کن؟ اونا لایق این زندگی ان؟ لایق اینکه تو این وضعیت اسفناک زندگی کنن و بعدش بمیرن؟
جی با تعجب به اون چشم ها نگاه کرد. چشم های جونگکوک.. واقعا نگران و ناراحت بنظر میرسیدن. چرا؟
+چرا باید انسان ها برات مهم باشن؟ اونا.. هم نوع های تو رو از بین بردن.
جونگکوک بعد از درنگی لبخندی زد: چون تو هم یه انسانی.
جی با ناباوری تکخندی زد: این حرفت بی معنیه.
-برام مهم نیست. فعلا میخوام تنها کسی که تو این دنیا میشناسم حالش خوب باشه. و تنها کسی که الان میشناسمش تویی.
+من میخوام تو رو به دولت بفروشم. من..
-مهم نیست. من بازم میخوام مراقبت باشم.
+تو یه احمقی!!
جی قدمی عقب رفت و بلند گفـت: چطور میتونی اینارو بگی؟ مثل اینکه هنوزم گیجی. انسان ها نادونن، طمعکارن، جز خودشون به هیچ چیز دیگه ای فکر نمیکنن. چرا باید واسه نجاتشون خودتو به دردسر بندازی؟
-بزار من ازت سوال کنم. تو.. از انسان ها متنفری؟
جی ناگهان خشکش زد. برای چندین دقیقه چیزی نگفت. چشمانش دو دو میزدن و لبهاش باز و بسته میشدن. جونگکوک دوباره جلو رفت: من میدونم. میفهمم که اونا باهات خوب و درست رفتار نکردن. اما نمیشه تر و خشک رو باهم سوزوند.
+تو چی میدونی؟ تو.. هیچی درباره من نمیدونی..
جونگکوک لبخندی زد. جی ناگهان لمس دستی رو زیر چونه اش حس کرد. جونگکوک سر جی رو بالا اورد و در چشم های لرزانش خیره شد. لبخندش لطیف.. و ارامش بخش بود: من گورمی هستم که خون تو رو چشیده. تقریبا یه چیزایی از گذشتت رو دیدم.
جی پلکی زد: خدای من.. میتونی اینکارم بکنی؟
جونگکوک سرشو تکون داد: اوهوم. نمیخواستم بدون اجازه تو اینکارو کنم. منو ببخش.
دست جونگکوک که زیر چونه ی جی بود حرکت کرد و سپس یک طرف صورت جی رو نوازش کرد: از همون لحظه ای که باعث شدی بیدار بشم، بعدش خونتو چشیدم و... از همون لحظه ای که دیدمت؛ تصمیم گرفتم که مراقبت باشم.
+و چرا؟ ما که همو نمیشناسیم. دلیل این حرفاتو نمیفهمم.
جونگکوک خنده ارومی کرد: بعدا.. برات توضیح میدم.
جی پلکی زد و سوالی نگاهش کرد. این پسر دیگه چیو ازش قایم میکرد؟ باید چیکار میکرد؟ بهش اعتماد میکرد؟ یا اینکه تحویلش میداد و پاداششو میگرفت؟ دیگه نمیدونست راه درست کدومه. گیج و بهت زده بود. جونگکوک درمقابل به صورت در فکر جی خیره شد. جی چهره ی اخمو و عصبی داشت اما تعداد معدودی که اخمی نداشت، چهره اش واقعا با نمک و همینطور جذاب میشد. چشم های کشیده و تقریبا خماری داشت که نگاه هاشو نافذ تر میکرد. چشم های جونگکوک پایینتر رفتن. به لبهاش رسیدن. جی لبهای تو چشمی داشت. وقتی که صحبت میکرد، توجه جونگکوک همیشه به لبهای درشتش میرفت. جونگکوک پلکی زد. حس عجیبی داشت. حسی مثل اینکه میخواست همین الان جی رو در اغوش بگیره. و همینطور.. کاری کنه که باعث بشه پسر مونقره ای حسابشو برسه و شاید حتی بکشدش. قبل از اینکه تسلیم این حس بشه ناگهان صدایی از پشت سر شنید.
--جی؟!! موتورت بیرونه. برگشتی؟
هر دو به سمت صدا برگشتن. جی ناگهان چشمانش گرد شد: لعنتی. این اینجا چیکار میکنه؟ الان تورو..
اما قبل از اینکه بتونن راه چاره ای پیدا کنن، پسر غریبه بالا اومده بود و نگاهش به اون دو افتاد. ابرویی بالا داد و گفت: اینجایی؟ چرا چیزی نگفتی؟ اوه این کیه؟
مدتی طول کشید تا جی بتونه فکری بکنه. اهی کشید و به پسر دیگه تشر زد: تو اینجا چه غلطی میکنی "بن"؟ نگفته بودم به محل من سرک نکش؟
پسر دیگه شونه ای بالا انداخت: چیکار کنم؟ توی "پاب" دوباره جریان درست شده بود. منم حوصلشو نداشتم و گفتم بیام پیش تو شبو بمونم. البته فکر میکردم نباشی. خبر ندادی که اومدی.
جی هوفی کشید: تازه رسیدم.
بن ابرویی بالا انداخت: نگفتی. این خوشگل پسر کیه؟
جی نیم نگاهی به جونگکوک انداخت و با ابرو نامحسوس علامتی داد: تازه باهاش اشنا شدم. موتورش توی صحرا از کار افتاده بود واسه همین اوردمش.
--تو؟ تو که مجانی هیچ کاری نمیکنی.
+مجانی نبود. از سهمیه اکسیژنش بهم داد.
جونگکوک تکخند ارومی زد. این پسر تو دروغ گفتن خبره بود.
+حالا هر چی. میبینی که جا واسه تو ندارم. جمع کن برو.
--هی! با رفیقت اینطوری میکنی؟ من هیچ جاییو ندارم که شب بمونم.
+برگرد پاب. یا برو منطقه بنفش، یه دختر تور کن تا اجازه بده شبو پیشش بمونی.
بن نچی کرد: اونجا نه چون با اون دختره.. هیلاری بود یا کلویی؟ نمیدونم. اگه برم اونجا سرمو میزنه. دفعه قبل خوب باهاش تا نکردم.
+ااااه این مشکل من نیست. گمشو از اینجا!!
--خیلی خوب. لعنت بهت واست کلی خبر داشتم. تو این مدتی که نبودی میدونی چه خبر شده؟ سر دسته های گنگای منطقه سبز با هم دیگه کل افتادن، دوباره سر جانشینی رییس پاب یه فایت دیگه داشتیم ولی طبق معمول "کایل" برد. اوه میدونی کیا اومده بودن به بابل؟ متخصصای دروازه ها با کشتی هوایی چند روز پیش اینجا بودن.
با این حرف هم جونگکوک و هم جی گوشاشون تیز شد و سمت بن برگشتن و همزمان گفتن: خوب؟
بن نیشخندی زد: اول باید اجازه بدی شبو اینجا بمونم.
جی پلک هاشو چند ثانیه بست تا اعصابشو کنترل کنه و سپس لب زد: باشه. ولی روی زمین میخوابی.
بن دستاشو بهم زد و با خنده کوله ای که داشت روی زمین انداخت: عیبی نداره. با خودم کیسه خواب دارم.
+خوب ادامه بده. از کجا شنیدی؟
--چیو؟ جریانات پاب؟
+احمق من چه کاری با اون دارم؟ خیلی وقته از اون اشغالدونی در اومدم. بهم بگو قضیه متخصصای دروازه ها چیه؟
بن که انگار انتظار این سوالو نداشته بود جا خورد: فکر نمیکردم کنجکاو باشی. باشه میگم. اینو از مایکل شنیدم. همونی که توی نهاد های دولتی اشنا داره. طرف سرباز دروازه بابل مرکزیه و بهش گفته.
جی و جونگکوک نگاهی رد و بدل کردن. ممکنه که این اتفاق تصادفی نبوده باشه؟ متخصص ها هر سال و تاریخ خاصی اینجا سر میزدن. الان اصلا زمانش نبود. درست زمانی که جونگکوک بیدار شده بود. امکان نداشت این اتفاقی باشه. و این باعث شد جی احساس سرما بکنه. همیشه وقتی که مضطرب میشد این حسو پیدا میکرد.
-خوب بعدش؟ میدونی اونا چیکار کردن؟
جونگکوک با سراسیمگی گفت و بن نگاهش کرد: چه بدونم. اون فقط یه سربازه نمیتونسته که داخل تالار بشه. اصلا تو برای چی کنجکاوی؟
جونگکوک اهی کشید و موهاشو بهم ریخت. ناگهان پلکهاش باز شدن و جلو رفت و روبروی بن ایستاد: چند روز پیش.. اتفاق خاصی نیفتاد؟ از دروازه ها منظورمه. یه چیز مشکوکی. نمیدونم.. هرچی.
بن اخمی کرد و به فکر فرو رفت. کمی معطل کرد تا اینکه پلکی زد: اوه درسته. من توی پاب مشغول بودم اما بچه هایی که اطراف بودن گفتن چند روز پیش دروازه اصلی.. چی گفته بودن؟ نورانی شده بود؟ اره انگار یه باریکه ی نوری ابی ازش به اسمون رفت. اما بعدش روسای بابل اعلام کردن بخاطر یه سری ازمایشه و عادیه. مردم هم دیگه پیگیر نشدن.
جونگکوک با شگفتی پلکی زد و سر پا ایستاد. پس واقعا داشت اتفاق میفتاد. همونطور که پدرش براش توضیح داده بود.. قبل از اینکه توسط شورشی ها سلاخی بشه. باید عجله میکرد. باید یکاری میکرد. حالا که افراد دیگه ای هم دست بکار شده بودن، دست روی دست گذاشتن باعث میشد همه چی مشکل بشه. سمت جی رفت و رو بهش گفت: باید عجله کنیم. اونا ممکنه به وجود من شک کرده باشن.
جی با شنیدن این حرف شوکه شد: چ.. چطور ممکنه؟ از کجا؟
جونگکوک اهی از کلافگی کشید: حتی اگه یه نفر از زمان گورم ها زنده مونده باشه.. میدونه این نورانی شدن دروازه ها به معنی چیه.
+اونوقت به معنی چیه؟ چیو داری ازم مخفی میکنی؟
--میشه به منم بگید چه خبره؟ اهای!
جونگکوک کمی تعلل کرد. نمیدونست چطور باید توضیح بده: اونطور که پدرم توضیح داد.. وقتی گورم رهبر زنده بود، هر سال برای شارژ دوباره ی دروازه ها میرفت. و اینکار باعث رها شدن انرژی میشد که نتیجش.. همون نور ابیه.
جی بیشتر گیج شد: ولی.. الان هیچ گورم رهبری نیست. و کسی هم نمیتونه اونجا رو شارژ کرده باشه.
-درسته. چون دروازه ها وجود هیچ گورم یا درواقع.. گورم رهبر رو حس نمیکردن و برای همین خاموش بودن و نیاز به شارژ نداشتن. گورم رهبر نخستین.. ویدانتو کسی بود که شیره ی جون خودشو صرف دروازه اصلی کرد تا بتونه راهش بندازه. این قابلیتش به گورم های رهبر بعدی رسید. هر سال دروازه اصلی بهشت.. دروازه ی "ادن" همینطوری روشن میشد تا دوباره شارژ بشه. دروازه ها فقط سازه نیستن.. اونا هم چیزی شبیه به روح دارن که جریانات رو احساس میکنن.
جی به حرفهاش گوش میداد هر ثانیه بیشتر گیج میشد و همینطور بیشتر مضطرب. تا اینکه ناگهان منظور جونگکوک رو فهمید. با چشم هایی که تا اخرین حد درشت شده بودن گفت: نکنه.. اون.. بخاطر تو روشن شده؟
جونگکوک کمی مکث کرد تا اینکه جواب داد: احتمالا.. اون داره منو صدا میزنه.



بچه ها خوشحال میشم نظراتونو بشنوم تا بفهمم داستانم از چه قراره. مرسی🥰

I met you in a ruined worldМесто, где живут истории. Откройте их для себя