chapter 7

278 58 25
                                    

اولش همه چیز تاریک و مبهم بود. نه میدونست کجاست و نه میدونست چه زمانیه. اطرافش صداهایی وزوز میکردن و نمیتونست درست تشخیص بده. فهمید چرا همه چیز تاریکه. چون چشمانشو بسته بود. عجیب بود.. چرا اینقدر دیر متوجه شد؟ انگار کنترل بدنش تا مدتی دست خودش نبوده. بالاخره تونست با تلاش های زیادی چشمانشو باز کنه. همه چیز محو بود. نور ضعیفی از دور می دید. چندین بار پلک زد تا دید بهتری داشته باشه. صداهای زیادی پشت سرش شنیده میشد. میخواست به عقب نگاه بندازه اما باز هم کنترلی روی بدنش نداشت. یکی دستشو گرفته بود و دنبال خودش می کشید. مردمک چشمهاش به اون سمت رفت. تونست شخصی که دستشو گرفته بود ببینه. از بدنش میشد فهمید که یه پسره. موهای مشکیش صاف و نیمه کوتاه بود که با دویدنش به اطراف پخش میشد. هنوز همه چیز رو محو می دید. صدای داد و فریاد هایی به گوش رسید. انگار.. دعوا بود. نه.. بیشتر از یه دعوا بود. لبهاش به سختی تکان خورد و حرف زد: چه.. چه خبره؟
به نظر که صداش به گوش فرد دیگه نرسید. پس اب دهانشو قورت داد و بلند تر گفت: هی!!
بالاخره پسر غریبه به عقب برگشت. صورتش محو بود اما میشد به وضوح نگرانی و اضطراب رو از نگاهش بفهمه. اون شخص نفس نفس میزد و دستانش لرز خفیفی داشت.
+جونگکوک.. به خودت اومدی؟
پلکی زد. چه خبر بود؟ هیچی نمیفهمید. دوباره پرسید: چیشده؟ من کجام؟
پسر انگار جا خورده بود: اینجا.. خوب من مجبور شدم فراریت بدم. باید زود بریم. بعد خانوادت اونا دنبال تو میان. باید قایمت کنم.
-تو.. کی هستی؟
جونگکوک تکان محکمشو حس کرد. پسر غریبه مدتی با شوک ایستاد تا اینکه صدای بلندی به گوش رسید. صدای گلوله. پسر با ترس به پشت سر جونگکوک نگاه کرد: باید بریم. زود باش..
جونگکوک حرفی نزد. دنبالش کرد. انگار این خواسته ی بدنش بود که دنبال اون شخص بره. محکم پلک زد. کم کم میتونست اطرافشو تشخیص بده. شب بود. داشت توی راهی که با سنگفرش های قهوه ای پوشیده شده بود می دوید. اطرافش گیاه و درخت هایی بود که صرفا برای تزیین محیط بود. روبروش ساختمون بلندی بود. یادش اومد. اینجا ازمایشگاهی بود که پدرش مسئولش بود. اینجا چیکار میکرد؟
+باید بریم داخل. امیدوارم اونجا کسی باشه که کمکون کنه.
نیم نگاهی به جونگکوک انداخت و اهی کشید: حتما هنوز تو شوکی. اقای جئون.. خدای من. چطور تونستن اینقدر باهاش بی رحم باشن.
در صداش میشد بغضی سرکوب شده رو حس کرد. جونگکوک با تردید به پشت سرش نگاه کرد. میتونست سایه هایی رو ببینه که از دور دنبالشون بودن. دوباره به جلو نگاه کرد. اندام اون پسر براش اشنا بود.. خیلی اشنا. وقتی جلوی در رسیدن، پسر غریبه با سراسیمگی زنگ در رو زد و گهگاهی به در می کوبید. نفس نفس میزد و سینه اش به تندی بالا و پایین میشد. مدتی طول کشید تا بالاخره یکی با احتیاط در رو باز کرد: کیه؟
پسر غریبه اب دهانشو قورت داد: اقای جئون گفتن که.. گفتن پسرشونو اینجا بیارم. گفتن بهمون کمک میکنید.
مرد دیگه روپوش سفیدی به تن داشت. با ترس و احتیاط به اون دو نگاه کرد و سپس با شوک گفت: جونگکوک.. خدای من. بیاید داخل. پس پروفسور جئون کجاست؟
پسر غریبه جوابی نداد و سرشو پایین انداخت و بدون حرفی با جونگکوک داخل رفتن. مرد دیگه با فهمیدن ماجرا با بهت گفت: خدای من. وای نه.. کارمون تمومه. باید سیستمو به اخرین حد امنیت برسونیم اما.. اگه تعداد مردم زیاد باشه حتی اینم ممکنه به کارمون نیاد. نمیتونیم زیاد اینجا بمونیم.
+میدونم. شما میتونید فرار کنید. ما.. کار مهمی داریم.
مرد اهی کشید: تو باید پیور پروفسور جئون باشی. بهمون معرفیت کرده بود. من جلوتو نمیگیرم. اما مراقب خودتون باشید. من و بقیه میخوایم یه جای امن بریم. اینجا به زودی مورد حمله قرار میگیره.
نگاهی به جونگکوک انداخت و با ناراحتی گفت: بنظر خیلی شوکه شده. مراقبش باش.
پسر دیگه سری تکون داد و سپس خطاب به جونگکوک گفت: بریم.
لحظات بعد جونگکوک خودش رو تو اتاقی عجیب دید. همه چیز سفید بود. نور، زمین، سقف.. این سفیدی جنون انگیز بود. پسر دیگه صداش کرد: بیا اینجا. کفشتو در بیار و اینجا دراز بکش.
صداش می لرزید. میشد تردید رو در اون صدا حس کرد. جونگکوک پلکی زد: اون.. چیه؟
به کپسولی که وسط بود اشاره کرد. پسر دیگه سری تکون داد: من.. درست نمیدونم. ولی این چیزیه که پدرت ازم خواست. گفت تنها راه زنده موندنت همینه.
سپس سمت جونگکوک برگشت: کوک.. باید بری داخلش. ممکنه.. یکم بترسی ولی همه چیز درست میشه. بهت قول میدم.
-چی؟ نه.. نه من نمیتونم. اون.. ترسناکه. نمیخوام..
+جونگکوک به من گوش کن. تو الان تنها امید بشریتی. نه فقط گورم ها... بلکه انسان ها.
جلو رفت و از شونه های جونگکوک گرفت. سعی کرد چهره ی جدی به خودش بگیره اما باز هم لطافت خاصی در نگاهش بود: ویدانتو تو رو به عنوان شخص بعدی انتخاب کرده. اگه تو رو از دست بدیم.. همه چی نابود میشه. دروازه ها بعد از شورش مردم از کار میفتن. تو تنها کسی هستی که دروازه ادن به حرفش گوش میده.
-من.. من نمیتونم. من نمیتونم ویدانتو بعدی باشم. از من برنمیاد.
+برمیاد!! من مطمئنم. من بهت ایمان دارم کوک. همونطور که پدرت داشت.
کم کم داشت اون صورت رو تشخیص میداد. اون چشم ها، اون لبها، اون چهره.. اون نگاه. چطور نتونست همون دفعه اول تشخیص بده. پسر روبروش لبخندی زد و دستشو دراز کرد. اشک هایی که جونگکوک متوجهشون نشده بود پاک کرد: من پیور تو هستم. میتونی راحت بفهمی که با صداقت دارم باهات حرف میزنم. که بهت ایمان دارم. میبینی؟
-بزار همراهت بیام. از حرفت معلومه که میخوای منو اینجا بزاری و بری. بیا با هم بریم. تنهام نزار.. خواهش میکنم.
پسر مو مشکی تکانی خورد. درد سنگینی در قلبش حس میکرد. جلو رفت و محکم جونگکوک رو در اغوش گرفت: من تنهات نمیزارم. یه روزی.. خیلی زود میام دنبالت. یکم قراره بخوابی. بعدش که بیدار بشی.. من اونجام. منتظرت. اولین کسی که میبینی من خواهم بود. میدونی که تا پای جونم سر قولم میمونم.
جونگکوک محکمتر بغلش کرد. سرشو به دو طرف تکون میداد و بلند به گریه افتاد: نه.. خواهش میکنم. نه. منم ببر. منو با خودت ببر. اگه تو هم از دست بدم دیگه هیچکسی برام نمیمونه. تنهای تنها میشم. نمیخوام تنها باشم. خواهش میکنم. منو اینجا نزار..
قلب و روح جونگکوک از ترس پر شده بود. اون حالا همون جونگکوک پانزده ساله ای شده بود که یادش بود. میدونست بعد این قراره چه اتفاقی بیفته. قرار بود شصت سال بگذره.. و بعد اون..
+چیزی نمیشه. من همیشه مراقبتم کوک. همونطور که خون و جسممو بهت پیشکش کردم.. زندگیمم میکنم.
ناگهان صدای فریاد بلندی شنید. هر دو با ترس به در نگاه کردن.
+اونا اینجان. باید عجله کنیم. کوک سریع باش. اینجا دراز بکش تا من راه بندازمش.
جونگکوک نگاهش کرد. با چشمانش التماسش کرد اما جوابی نگرفت. با اشفتگی دراز کشید. سطح زیرش سفت و سرد بود. خیلی سرد. پسر مو مشکی برگه ای از جیبش دراورد و با سراسیمگی شروع به خوندن کرد. اون چیزی بود که پروفسور در لحظه های اخر بهش داد تا به کمکش کپسول رو روشن کنه. دستانش از استرس میلرزیدن اما سعی کرد ذهنش اروم باشه. سپس سمت جونگکوک خم شد و گفت: قراره یکم سردت بشه. اما خیلی کم. بعدش بخار بیرون میزنه که کمکت میکنه بخوابی. من تا وقتی بخوابی اینجا میمونم. باشه؟
جونگکوک به سختی جلوی گریه خودشو گرفته بود. لبهاشو بهم فشرد و سرشو تکون داد. پسر مو مشکی لبخندی لرزان زد. خم شد و موهای پیشانی جونگکوک رو کنار زد. نفسشو حبس کرد و لبهای لرزانشو روی پیشانی جونگکوک گذاشت. زمزمه کرد: خدای من.. خواهش میکنم مراقبش باش.
جونگکوک احساس غیر قابل توصیفی داشت. انگار قلبش توسط میخی سوراخ شده بود. درد زیادی داشت. ته دلش میدونست این قراره اخرین دیدارشون باشه. و نمیخواست.. واقعا نمیخواست به اتمام برسه. ناگهان دستشو بلند کرد و پشت گردن پسر دیگه گذاشت: قول میدی.. که دنبالم برگردی؟ بهم قول بده جیمین!
پسر دیگه پلکهاشو بهم فشرد. به صدای ضعیفی گفت: قول میدم.. که تمام تلاشمو برات کنم.
سپس فورا عقب رفت و با اینکار محفظه ی شیشه ای تکان خورد و کپسول بسته شد. ثانیه ای بعد بخار سفیدی فضای کپسول رو پر کرد. جونگکوک به سختی تلاش میکرد تا صورت جیمینو ببینه. برای لحظات اخر بتونه چهره ی دوست داشتنیشو ببینه. لعنتی.. پلکهاش سنگین شده بود. باز هم همه چیز داشت محو میشد. لحظات اخر قبل از بستن چشمانش تونست ببینه که جیمین چیزی زمزمه کرد و سپس عقب عقب رفت. چراغ اونجا رو خاموش کرد و سپس از اونجا بیرون رفت. جونگکوک تونست زمزمشو بشنوه. اون از خون جیمین نوشیده بود. پس میتونست بشنوه که گفت..
"بخاطرت زنده میمونم. تمام تلاشمو میکنم. کوک.. زنده بمون"
 ***********
با نفس بلندی که کشید چشمانشو باز کرد. تمام تنش عرق کرده بود. روی سطحی که چندان راحت نبود دراز کشیده بود. چشمانش تا اخرین حد درشت شده و بلند نفس میکشید. بعد از مدتی لب زد: جیمین.. اون کجاست..
به تندی سر جاش نشست و اطرافو نگاه انداخت. تو یک ساختمان نیمه کاره بود. کسی اینجا نبود. اوه.. پس همش خواب بود. اون فقط یه خواب بود. اهی کشید و صورتشو با دست پوشاند. حال مزخرفی داشت. مثل کسی که تازه به گرمایی طاقت فرسا عادت کرده بود و ناگهان تو اب سرد افتاده بود.
+بیدار شدی؟
با صدای اشنایی به عقب برگشت. پسر مو نقره ای در حالی که از پله ها سیمانی بالا میومد بهش خیره بود. نگاهش مبهم و عجیب بود و برای مدتی جونگکوک متوجه دلیلش نشد: اره.. تو بیرون بودی؟
جی نگاهشو گرفت و هوفی کشید: یه سری کار داشتم که باید انجام میشد. بعد از ظهر هم باید برم جایی.
جلو اومد و بسته ای که دستش بود بالا اورد: بیا غذا بخوریم.
-منم باهات میام.
همزمان با هم گفتن و بهم خیره شدند. جی ابرویی بالا داد: میبینم که حالا باهام دستوری حرف میزنی.
-تو هم اگه همش باهات مثل یه بچه طرد شده رفتار میشد همینطوری میشدی.
+اوه بیخیال. همه ی ماهایی که تو این منطقه ایم طرد شده ایم.
جی با پوزخند گفت و روی زمین نشست. بسته ها رو باز کرد و بوی غذا به مشام رسید. جونگکوک هم حتی فهمید که واقعا گرسنشه.
+گرم و تازس. از اونجایی که گوشت به سختی گیر میاد و از بابل غربی به اینجا صادر میشه مجبوریم جایگزیناشو بخوریم. ولی مزه ی خوبی داره. بیا اینجا وگرنه خودم همشو میخورم.
جونگکوک با چشم هایی ریز شده نگاهش کرد. سپس به سمتش خزید و روبروش نشست. یک چیزی اینجا درست نبود. جونگکوک میتونست تمام احساسات حال حاضر جی رو حس کنه. و الان داشت اضطراب و تنشی عجیب رو در اون حس میکرد. جی واقعا کارش تو مخفی کردن احساساتش خوب بود و اگر ونوم جونگکوک دخیل نبود اون هم نمیتونست بفهمه. اما دلیلش چی بود؟ چی مضطربش کرده بود؟
-چرا درست به صورتم نگاه نمیکنی؟ از چیزی ناراحتی؟
+کی گفته از چیزی ناراحتم؟ فقط بی حوصله ام و اینم عادیه.
-مربوط به دیشبه نه؟ چه اتفاقی افتاد؟
منظور جونگکوک این بود که وقتی به اون اتاق رفتی چه اتفاقی افتاد، اما جی ناگهان سرشو بالا اورد و با بهت بهش خیره شد. با خودش گفت "منظورش چیه؟ دیشبو یادش نیست؟ الان چرا داره دربارش سوال میکنه؟ نکنه چیزی که خورده باعث شده یادش نیاد؟"
جی اه عمیقی کشید. در دل به بن فحش جانانه ای داد و سپس خودشو با غذا مشغول کرد: چیز خاصی نبود. چیزی نبود که به تو مربوط باشه.
جونگکوک اخمی کرد: یعنی چی به من مربوط نیست؟ ما همچین قراری نداشتیم.
+ما چه قراری گذاشتیم؟ ها؟ میتونی برام بگی؟
جی با کنایه گفت و جونگکوک فکشو منقبض کرد: میخوای یادت بیارم؟ چون انگار فراموش کردی.
+اشتباه نکن. فعلا اونی که یه سری چیزا رو فراموش کرده تویی.
جی با حرص گفت و  چشم های عصبیشو بهش داد. جونگکوک جا خورد: چی؟ چیو یادم رفته؟
جی نمیتونست عصبانیتشو کنترل کنه. در اخر غرید: تو دیشب..
نتونست جملشو ادامه بده. و در عوض گفت: تو منو به یه اسم دیگه صدا کردی.
جونگکوک از گیجی اخمی کرد: من؟ اوه دیشب.. راستش زیاد یادم نمیاد بعد از اینکه با بن رفتم پایین چی شد. من کار اشتباهی کردم؟
جی پوزخندی زد و نگاهشو گرفت: فراموشش کن.
-بهم بگو.
+گفتم فراموشش کن لعنتی!!
جی خواست مثل همیشه با پرخاش همه چیزو تموم کنه. اما جونگکوک کسی نبود که این روش روی اون اثر بذاره. کوک جلو رفت و محکم از شانه های جی گرفت.
-میخوام بدونم. بهم بگو چیشده.
برعکس توقعی که جی داشت، جونگکوک با ارامش و لطافت خاصی اینو گفت. طوری که زبان جی بند اومد. چندین بار پلک زد اما صورت جونگکوک هنوز هم با فاصله ی کمی جلوش بود.
+تو منو جیمین صدا کردی. از کجا این اسمو میدونی؟
در اخر نتونست جلوی این میل بایسته و این سوالو پرسید. با این حرف حالت چهره ی جونگکوک کاملا تغییر کرد. گیج، بهت زده و شوکه بود. جی این حالشو درک نکرد. نمیدونست چی در این سوال بود که اینقدر جونگکوک بخاطرش متحیر شد. جونگکوک به ارومی عقب رفت. چطور تونسته بود به اون اسم صداش بزنه؟ تاثیر چیزی بود که خورده بود. یعنی.. درسته. جی و جیمین واقعا شبیه هم بودن. تنها تفاوتشون در اخلاق و رفتار و حالت نگاهی بود که داشتن. و البته که رنگ مو. جیمین هیچوقت.. هیچوقت با تشر با جونگکوک حرف نزده بود. باهاش مهربان بود، وفادار و همینطور از خودگذشته. اما جی؟ جونگکوک هنوز نشناخته بودش اما هیچ تشابهی در شخصیت اون دو ندیده بود. پس چطور به این اسم صداش زده بود.
-من.. واقعا اینکارو کردم؟
+نه فقط اینکار..
جی با پوزخند گفت و از جاش بلند شد و مقابل دیوار خراب شده رفت. نگاه عصبیش به منظره ی کریه روبروش بود.
-دیگه چیکار کردم؟
+اول تو بگو که چرا به این اسم صدام زدی.
-دلیل خاصی نداشت. تحت تاثیر چیزی که خوردم بودم.
+اون کوفتی که خوردی عمیق ترین میل و خواسته ای که داشتی رو بیرون میاره. پس بهم بگو... منظورت از جیمین کی بود؟
چطور اینقدر سریع به این نتیجه رسیده بود. جونگکوک مبهوت بود. اما امکان نداشت بتونه براش توضیح بده. وایسا.. اون گفت عمیق ترین خواسته؟ پس یعنی چیزی که جونگکوک الان عمیقا میخواست..
این چیزی بود که هر دو پسر جوان بهش فکر کردن. جی ناخوداگاه دستی به لبهاش کشید. خواسته ی جونگکوک.. داشت کم کم میترسید. نه بخاطر اینکه این قضیه ترسناک بود، به این خاطر که اون واقعا نمیتونست این پسر رو پیشبینی یا درک کنه. الان به اینجا رسیده بودن، بعدا ممکن بود چه اتفاقی بیفته؟ نگران بود. صدایی رو مبنی بر بلند شدن جونگکوک شنید؛ و کمی بعد صدای خودش که گفت: جیمین.. یه ادمی بود که میشناختم. یه ادم خیلی خاص.
جی با حرص پوزخندی زد: خوب به من چه؟ پس چرا به من چسبیدی تو تموم این مدت و دنبال اون نرفتی؟
-چون اون مرده..
با این حرف، جی کاملا یخ زد. میتونست خیلی راحت سرمایی که مغزشو منجمد کرد حس کنه. اب دهانشو قورت داد و سمت جونگکوک برگشت: چی؟
چهره ی جونگکوک غم عمیقی داشت. غمی امیخته با حسرت: اون قبلا خونشو به من پیشکش کرده بود و اجازه داده بود ونوم خودمو واردش کنم. همونکاری که ناخواسته روی تو انجام دادم. برای همین میتونستم همه جوره احساسات و ذهن و همینطور.. حضورشو حس کنم. و الان حسش نمیکنم. نه احساساتشو.. و نه حضورشو.
جی دهانشو بست. نتونست در اون چشم های پر از اندوه نگاه کنه و سرشو پایین انداخت. حالا جور درمیومد. خواسته ی جونگکوک این بود. اون میخواست بار دیگه اون فرد رو ببینه.. و همینطور ببوسدش. اون منظورش به جیمین بود.. نه جی... نه خودش. این فکر حس بدی بهش داد. انگار که سرش کلاه رفته باشه ولی این هیچ معنی نداشت. نباید حس بدی میداشت. اون دو مگه چه رابطه ای با هم داشتن؟ خنده دار بود.. واقعا مضحک و خنده دار بود. اما حتی این هم نتونست اون حس سوزش دردناکی که در قلبش حس میکرد برطرف کنه. این حسی نبود که بتونه با منطق حلش کنه.
+متاسفم. اما.. دیگه کاری از دستت برنمیاد.
جونگکوک لبخند محزونی زد: اون تمام تلاششو برای من کرد تا زنده بمونم. نمیدونم بعدش چه بلایی سرش اومد. فقط میدونم که اون.. بخاطر من از خودش گذشت.
+این تصمیم خودش بود. نباید بخاطرش خودتو مقصر بدونی.
-معلومه که من مقصرم. اگه من.. قویتر و باهوشتر بودم نیازی نبود که اینکارو کنه.
جی دیگه جوابی نداد. اون نمیدونست بین اون دو چه اتفاقاتی افتاده پس نظر دادنش واقعا مسخره بود. در نتیجه مدتی هر دو در سکوت گذروندن و جی تصمیم گرفت درمورد اتفاق دیشب، یعنی بوسه دیشبشون حرفی نزنه. نه در این شرایط.
+خیلی خوب. اگه اروم شدی بیا. حالا نوبت حرفای جدیه.
 ************
بعد از بحث امروزشون، هر دو حالا موافقت کردن که بخوان با برنامه پیش برن. جی گفت که باید اول مطمئن بشن که اون دروازه همونی هستش که جونگکوک دنبالشه. اگه تو این بابل نبود اونوقت با مشکل بزرگی روبرو بودن. اما به غیر از اون، اون دو حتی نمیتونستن به دروازه مرکز شهر نزدیک بشن. نگهبان و مراقبین زیادی اون اطراف بودن و جی باید فکری براش میکرد. جونگکوک گفته بود تنها با یک لمس میتونست متوجه بشه اون دروازه خودشه یا نه. اما به این هم اشاره کرد که حس عجیب و کشش عمیقی نسبت به همون منطقه مرکز شهر حس میکنه. احتمالش زیاد بود که خودش باشه. حالا هر دو به منطقه حفاظت شده رفته بودن. روی موتور و از فاصله ی دوری به نگهبانان و فنس های فلزی که اون اطراف رو احاطه کرده بود خیره بودن. جی به عقب برگشت و نگاهشو به جونگکوک داد: چی فکر میکنی؟ از این فاصله هم نمیتونی تشخیص بدی؟
پسر دیگر برای لحظاتی چشمانشو بست. وقتی بازشون کرد برای مدتی چشمان نیلی براقشو به رخ کشید و سپس اون برق خوشرنگ به سرعت خاموش شد: هنوز نمیتونم مطمئن باشم. یه.. مانع حس میکنم. عجیبه.
جی اخمی کرد: مانع؟
سرشو برگردوند و دوباره به اونجا خیره شد: منظورت چیه؟
جونگکوک سری تکون داد: خودمم نمیدونم. انگار.. یه چیزی هست که یه مرز ایجاد کرده. نمیزاره چیزی که باید رو حس کنم. یا بهتر بگم اونی که باید رو بشنوم.
جی سرشو کج کرد. متوجه حرفای جونگکوک نمیشد. لبهاشو روی هم فشرد و گفت: پس.. تنها راهمون اینه که از نزدیک ببینیم. که بریم داخل.
-چطوری اونوقت؟ اونجا شدید داره محافظت میشه. خطرناکه.
+برای تو بیشتر خطرناکه. اگه منو بگیرن نهایتش اینه که تا یمدت بهم حبس بدن ولی.. تو رو نمیزارن زنده بمونی.
-نمیخوام اتفاقی برای تو بیفته.
لحن جونگکوک عمیق و نگران بود. باعث شد جی دوباره لرز عمیقی در قلبش حس کنه. سرفه ای کرد و گفت: برای اون.. یه راه حلی دارم. شاید بتونیم بی دردسر بریم داخل.
جونگکوک ابرویی بالا داد: جدا؟
جی سمتش برگشت. لبهاش به نیشخندی باز شد و چشمکی زد: من ادمای بدردبخور زیادی میشناسم.
 
جایی که رفتن، اسمش منطقه سبز بود. بافت متوسطی داشت و مردم زیادی در رفت و امد بودن. در سراسر منطقه بازارچه هایی بود که درش وسایل الکترونیکی نه چندان نو و سالم فروخته میشد. جی چهار چرخش رو از قبل جایی مطمئن پارک کرده بود و سپس با جونگکوک در امتداد مسیر بازارچه به راه افتادن. جونگکوک با کنجکاوی به اطراف نگاه میکرد. مردم زیادی بودن. از پیر و سالمند تا جوان و حتی بچه سال. همگی مشغول کاری بودن. میتونست صدای مردی که با صدای بلند درخواست نسیه میکرد بشنوه. همه چی زیادی پر سر و صدا بود. در مقابل اما جی بدون اینکه اهمیتی به اطرافش بده دست داخل جیب انداخته بود و جلوتر از کوک راه میرفت. ناگهان کسی دست جونگکوک رو گرفت. پسر جوان با شوک برگشت و با پسربچه ای روبرو شد. ظاهرش کثیف و اندامش ریز بود. اما نگاه تند و محکمی داشت. دستشو بالا اورد و شیئ عجیب و فلزی رو به جونگکوک نشون داد: ازم میخریش؟
جونگکوک متوجه شد که اون هم یک دستفروشه. اب دهانشو قورت داد و سپس سمتش برگشت: چی هست؟ قیمتش چقدره؟
پسربچه بینیشو بالا کشید: این یه ساعت مچیه. میتونه حتی جای سیاره های بالای سرتو نشون بده. بهت قیمت خوبی میدم.
جونگکوک تکخندی زد. این بچه داشت با قیافه ای جدی اینو میگفت. روی چیزی که داشت ارزش زیادی میگذاشت: اما من پولی ندارم.
پسربچه هوفی کشید: دروغ نگو. قیافت داد میزنه از منطقه سفیدی. حتما پولشو داری.
+هی پسر جون. اون وسیله بنجول و بی ارزشتو نمیخواد. داری سر کیو کلاه میزاری؟ جای سیاره ها؟ هاه.. برو پی کارت.
جی جلو اومد و با تشر گفت و سپس به کوک اشاره داد تا دنبالش بره. پسر بچه با هول گفت: وایسا. یه چیز بهتر و ارزونتر دارم. وایسا..
جی وایساد و تای ابروشو بالا برد و با قیافه ای عاقل اندر سفیهی منتظر نگاهش کرد. پسر بچه داخل کیف کمری کثیفشو گشت. بعد از کلی گشتن که حوصله ی جی رو سر برده بود بالاخره با زنجیر ظریفی در دستش جلو اومد و گفت: میدونید این چیه؟ این واسه یه گورم خیلی قدرتمند بوده. اینو توی خرابه های خونه ی گورم ها پیدا کردن. نگاهش کن؟ بعد از این همه سال هنوز نه زنگ زده و نه رنگ پس داده.
جی نیم نگاهی بهش کرد: به درد من نمیخوره. بیا بریم کوک.
--وایسا!! من واقعا باید یه چیزی امروز بفروشم وگرنه نمیتونم خواهرمو به کمپ ببرم. خواهش میکنم. قیمت خیلی خیلی خوبی میدم.
جی اهی کشید و کفری چشماشو بست: خدای من.. داره عصبیم میکنه.
-خواهش میکنم بخرش. اون فقط یه بچه س.
جی با شگفتی نگاهش کرد: میفهمی چی میگی؟ مشخصه که همش بلوفه!
-حق با اونه..
نگاهی به اطراف انداخت و کنار گوش جی گفت: من جنس اون زنجیرو میشناسم. اون گردنبند متعلق به خانواده های دولتی بود. مادرمم یکی داشت.
جی نگاه اخمالودی بهش انداخت. بعد از مدتی کوتاه اومد و اه عمیقی کشید: لعنت بهتون.
سپس دست داخل جیبش برد و چند تا سکه ی استیل از جیبش بیرون اورد و توی دست پسر بچه گذاشت: همینقدر ازت میخرم. نه بیشتر. خوب؟
پسربچه با رضایت پولشو گرفت و زنجیر نقره ای رو در  دست جی گذاشت و بدون حرفی رفت. جونگکوک لبخندی زد و رو به جی کرد اما اون فورا گفت: هیچی نگو لطفا. فکر میکنی اینکه خواهر داره واقعی بود؟ اینجا منطقه سبزه. مردم اینجا معامله گر و فروشنده های قهاری هستن و به هر روشی جنسشونو بهت میندازن حتی با یه سری داستان های گریه اور و مزخرف.
جونگکوک اما نگاهی به زنجیر در دست جی انداخت و گفت: نمیدونم اما این واقعا همون چیزیه که گفتم. امکان ندازه اشتباهش بگیرم.
جی چشمی در حدقه چرخوند و سپس دست جونگکوک رو گرفت و بازش کرد: اگه اینقدر دوسش داری مال خودت. ابله.
و زنجیر رو در دست جونگکوک انداخت و با گفتن "دیگه وقتمو تلف نکن" جلو تر راه افتاد. جونگکوک لبخند بزرگی زد. میدونست جی قلب مهربونی داره و دقیقا همین ویژگی خودشو سرزنش میکنه. خنده ی ارومی کرد و نگاهی به زنجیر انداخت و دنبال جی راه افتاد. جی حتی روحشم خبر نداشت که با دادن اون گردنبند درواقع از کوک خواستگاری کرده بود.

I met you in a ruined worldWhere stories live. Discover now