کاسه نودل روی میز رو جلوتر کشید و به خالش که داشت پتویی رو روی شونه هاش مینداخت لبخند بیحالی زد.
سوبین سمت دیگه میز ساکت نشسته بود و به پسر خاله ای که اصلا یادش نبود نگاه میکرد.
یونجون دماغشو بالا کشید و نودلشو شروع به خوردن کرد.
خالش کنارش نشست و همچنان حواسش بود پتوی نازک همه بدن یونجونو پوشونده باشه و در همون حین شروع به حرف زدن کرد:تا هروقت که بخوای میتونی اینجا بمونی جونی...نمیدونی چقدر دلم واست تنگ شده بود.
سوبین از سمت دیگه میز اخماشو توی هم فرو کرد و رو به مادرش گفت:این خونه برای خودمون سه نفرم کوچیکه.
یونجون با تعجب سرشو سمت خالش چرخوند و پرسید:ازدواج کردی نونا؟
خالش به سگ سفید و بزرگی که گوشه خونه کنار بخاری دراز کشیده بود اشاره کرد و گفت:اودی رو هم حساب میکنه.
یونجون آهانی گفت و دوباره شروع به خوردن کرد.
هیچ اهمیت نمیداد که پسرخالش از حضورش ناراضیه و قرار نبود بخاطر حرفای اون ازون خونه بره...بنظرش سوبین وقتی بچه بود مهربون تر بود.
خالش رو به پسرش با اخم جواب داد:اتاق تو برای دونفر خوبه.
سوبین با ناباوری به سمت در اتاقش اشاره کرد:من پاهامو دراز میکنم از در میزنه بیرون!
*داره زر میزنه*یونجون با دستش به کاناپه پشت سرش ضربه زد و گفت:اشکالی نداره من روی این میخوابم.
سوبین خیلی سریع جواب داد:اونجا جای اودیه.
خالش با مهربونی موهای یونجون رو نوازش کرد:نه عزیزم میتونی توی اتاق سوبین بمونی...اون میتونه روی زمین بخوابه و تو روی تخت.
سوبین به مادرش که داشت خیلی راحت پسر خواهرشو به اون ترجیه میداد نگاه کرد و دهنشو برای اعتراض باز کرد:من عمرا روی...
اما حرفشو با نگاه مادرش قطع کرد و نگاهشو به میز جلوش دوخت.
مادرش با محبت اونو مخاطب قرار داد:میخواستی بری کلم بچینی تا با آجوماهای پارک کیمچی درست کنیم مگه نه سوبینی؟
سوبین از جاش بلند شد و سمت دررفت و با دستش اودیو هم با خبر کردکه دنبالش بره.
بعد از خارج شدنش از در یونجون برای گفتن حرفی چاپستیکشو روی میز گذاشت اما خالش قبل اون شروع به حرف زدن کرد:جونی لطفا ناراحت نشو اون فقط زیادی درونگرائه و دوستای همسن خودشو نداره و دیر با آدما ارتباط میگیره.
یونجون نگاهشو دور خونه چرخوند و پرسید:جای دیگه ای برای خوابیدن نیست؟
خالش به کاسه اشاره کرد:غذاتو بخور و توی اتاق سوبین استراحت کن...هیچ جا راحت تر از اتاق اون نیست...اودی شبا توی خونه میچرخه و خوشش نمیاد کسی وارد منطقه استراحت اون بشه...پذیرایی این خونه ماله اودیه.
YOU ARE READING
"yellow umbrella💛"
Fanfiction"yellow umbrella" Writer:"Lony" Couple:"Soojun" "Mini Fic" -------------------------------- "پسر روستایی،پسر شهری"