Shot4

168 48 6
                                    

فقط صدای هورت کشیدنای نودل و جویدن گوشت توی خونه شنیده میشد و کسی حرفی نمیزد.

یونجون جوری سرشو پایین انداخته بود که میخواست بره توی کاسه جلوش و سوبین با علاقه غذاشو میخورد.

سوبین قاشقشو توی کاسه گذاشت از مادرش پرسید:عروسی پسر خانوم پارک آخر هفتس؟!

یونجون به سرفه افتاد.

مادرش با تعجب جواب داد:آره چرا میپرسی؟!

سوبین شونه های بزرگشو بالا داد:همینطوری...اسم عروس چیه؟!

مادرش دوباره جواب داد:مینجی...

سوبین سرشو تکون داد و دوباره پرسید:عروس از سئوله؟!

یونجون کاسه جلوش رو نصفه ول کرد و یکم از لیوان آب جلوش خورد:من سیر شدم خاله ممنونم.

از جاش بلند شد و سمت اتاق سوبین که الان صاحبش شده بود رفت.

سوبین صداشو بالا برد:یادت اومد؟!

یونجون سرجاش ایستاد و بعد سریع وارد اتاق شد و درو بست.

خانوم چوی یه نگاه به در اتاق و بعدش به سوبین انداخت:داری اذیتش میکنی سوبین؟!

سوبین سرشو به چپو راست تکون داد:نه اصلا.

--------------------------------------------------------------

فلش بک به جاییکه پارت قبل تموم شد:

یونجون سریعا تکذیب کرد:کی من؟!عروس؟!یادم نمیاد.

سوبین دستاشو زیر رون های یونجون محکم کرد و قدم هاشو سریع تر کرد:اما من تازه یادم اومده...چجوری یادت نیست که چقدر علاقه به عروس شدن داشتی؟!

یونجون خودشو عقب کشید:همچین چیزی یادم نیست...منو بذار زمین.

سوبین محکم تر گرفتش:بمون سرجات...اشکالی نداره بعدا یادت میاد.

یونجون آروم گرفت و خودشو بخاطر فانتزی های دوران بچگیش لعنت کرد.

سوبین اما الان راحت تر و خوشحال تر بود.

تا 6سالگیش یونجون رو دیده بود و بعدش دیگه ندیده بودش و وقتی هم که دیدش ناخواسته نسبت بهش جبهه گرفته بود.

ولی الان که یادش اومده بود یونجون 5ساله چقدر شیرین و کیوت بوده و الان هم هنوز همونطوره دیگه احساس بدی نسبت بهش نداشت.

--------------------------------------------------------------

موهاشو با حوله کوچیک آبیش خشک کرد و در اتاقشو باز کرد.

یونجون روی تخت دراز کشیده بود و یکی از کتابای خالش رو میخوند.

گذروندن اوقات فراغت توی روستا خیلی براش سخت بود.

سوبین به سمتش رفت و جلوی تخت ایستاد:از روی تختم بیا پایین...تو باید روی زمین بخوابی.

یونجون جواب داد:من کمرم به زمین عادت نداره تو روی زمین بخواب.

"yellow umbrella💛"Where stories live. Discover now