۱۲. مُهر زیبایی و حکم اسارت

189 41 17
                                    

بعضی وقت ها از خودم می پرسم تموم این سختی هایی که کشیدم ارزشش رو داشته تا تبدیل به این کابوس خنده‌رو بشم؟! مسلما نه! نه حالا و نه هیچ‌وقتی این زندگی ارزشی برام نداشته... شاید یه دوره کوتاه؛ وقتی بچه و احمق بودم. پس چرا دارم نفس می کشم و ادامه میدم؟! امید، یه امید احمقانه در تلاش برای یافتن شادی. شاید بالاخره بتونم از این خاطرات عذاب آور خلاص بشم. چه چیزی مرهم درد یه عزیزه؟

چپتر دوازده؛ مُهر زیبایی و حکم اسارت

سان در آرام و قرار نشسته و چایی که خدمتکاری به اسم یوسانگ براش سرو کرده رو می چشه. با حس عطر بی نظیر چای لبخندی به لب های تلخش میاد. شاید تلخی چای های یوسانگ شیرین ترین دوا برای درمان یه تلخی غیرقابل تحمل باشه.

-مرسی یوسانگ. مثل همیشه طعمش بی نظیره.

یوسانگ با خوشرویی جواب میده: خوشحالم دوستش دارید. لبخندش خیلی زیباس. چهره ش واقعا تجلی گر زیبایی بی حد و حصره. گویی خدا بر موهاش دست نوازش کشیده و فرشتگان به صورتش بوسه زدند. زیبایی ای که هیچ کس در مقابلش توان مقابله نداره و هر کسی رو به تحسین وا میداره. شاید برای همین هم باشه که عملا همه عاشق یوسانگن.

-این چای برگ های آرامبخشی داره که برای آرامش اعصاب توصیه شده. گفته میشه اگر قبل خواب مصرف بشه برای خوابی راحت بسیار مناسبه.

سان پیش از نوشیدن آخرین جرعه لبخندی می زنه.
حضور سایه ای رو از پشت پنجره حس می کنه و تا سرش رو برمی گردونه سایه محو میشه. شاید تنها خیال کرده.

یوسانگ جهت نگاهش رو دنبال می کنه: چیزی شده. چیزی اونجاس؟

سان سر تکون میده: گمون نکنم.

یوسانگ لوازم پذیرایی رو جمع می کنه و با همون حس و حال شادابش برای سان خوابی آروم رو آرزو می کنه.

توجه سان دوباره به پنجره جلب میشه. اتاق سان تو طبقه دومه و عملا اگه کسی اونجا بوده باشه باید از درختی چیزی بالا رفته باشه و این یه جورایی عجیبه. اتفاقات اخیر واقعا پیچ در پیچ بودن و به هیچ کسی نمی تونه اعتماد کنه حتی اعضای کاروان مینگی که انگار یونهو به خاطر یه دلیل احمقانه بهشون اعتماد داره.

سمت پنجره میره و بازش می کنه. نسیم تندی به داخل می وزه و موهاش رو در هوا افشان می کنه. خنکی هوا کمی سر حالش میاره.

انعکاس ماه امشب خیلی زیباس. انگار درست تو چشم هاش زل زده . نور؛ نوری که تماشاش نگاهش رو خسته نمی کنه. تماشای این واقعیت دست نیافتنی کمی از استرس هاش کم می کنه.

نفس عمیقی می کشه و هوای تازه رو به ریه هاش می فرسته. مدتی به طاقچه پنجره تکیه میده و در سکوت و قرار به ماهتاب زیبای روبه روش خیره میشه.



هونگ جونگ مثل همیشه به تختی که عمودی به دیوار تکیه داده آویزان شده و دنیا مقابل چشم هاش کاملا برعکسه.
وو آروم و پاورچین وارد اتاق میشه. کفش هاش رو در دست گرفته و روی نوک انگشتانش قدم برمی داره. دیدن چشم های باز هونگ شوکه ش نمی کنه چون این مردک مثل همه عادات ناآشنای دیگه ش به طرز عجیبی با چشمانی باز می خوابه.

اما شکل گرفتن یه لبخند ترسناک روی صورتی که وو برعکس می دیدش باعث میشه کفش ها از دستش بیوفته و سر جاش میخکوب شه.

-خب یونا کوچولو دوست داری بگی کجا بودی عزیزم؟

وو دست هاش رو به نشونه صلح بالا می بره. یکی از شانه هاش رو بالا میبره و طوری می خنده که کمی جو رو سبک کنه: من تسلیمم داداش. فقط رفته بودم یه چرخی بزنم.

هونگ پشتکی می زنه و یه فرود شکوه مند رو درست در یک سانتی متری وو رقم می زنه. درست تو چشم های پسر هم قدش زل می زنه و با حالات سرخوش ولی تهدید آمیز همیشگی ش میگه: این ساعت شب. بعدم یواشکی برمی گردی. راستش رو بگو رفتی جیب کی رو بزنی؟ یادت رفته جونی گفت دست کجی ممنوع بیرونمون می کنن.

پشتش رو به وو می کنه و در حالی که به نشونه بی خیالی دست هاش رو بالا آورده میگه: به خاطر خودت میگما! بی خانمان میشی! خب یعنی همیشه بودیم حالا یه خانمان پیدا کردیم سر جدت سوسک های تو خشتکت سیخت نزنن بشین سرجات.

وو به حالات دوستش می خنده: نگران نباش. سوسکه تو رو سیخ نکنه به من کاری نداره.

هونگ سمتش برمی گرده و ابرویی براش بالا میندازه: پس می خوای اینجوری بازی کنی؟

وو لب هاش رو وارونه می کنه: ببخشید ولی تو خودت رو کنترل کن یکی رو خفه نکنی من می تونم از کسی نزنم.

هونگ به تشک تختش تکیه میده و در حالی که با دنباله موهاش بازی می کنه و نگاهش سمت دیگه ایه میگه: راستش الان حس آدم کشتنم نمیاد ولی یه لقمه ای پیدا کردم دوست دارم دست دور گردنش بندازم.

-خفه ش کنی؟

-عام نه اینطوری نگوووو!! معلومه که نه! دلم می خواد کسایی که اذیتش می کنن رو خفه کنم ولی فکر نکنم خوشش بیاد.

متوجه نمیشه کی دستش اسیر چنگ وو میشه و روی تختش نشونده میشه.

وویونگ با کنجکاوی میگه: زود بااششش. بگو ببینم کی تو گلوت گیر کرده؟؟

هونگ با همون نگاه خیره ش تنها سرش رو تاب میده و لبخند می زنه.

وو تقلاگر تکونش میده: زود باش! هی منو تو خماری نذار. تاحالا ندیدم از کسی خوشت بیاد یالا مقر بیا ببینم اون بدبخت کیه برم بهش بگم زودتر بار و بندیلش رو جمع کنه خودش رو از دست تو نجات بده.

هونگ یه پس گردنی بهش می زنه و از جا پا میشه: من وقتی کسی رو دوست داشته باشم نمیذارم زندگی بهش روی سختش رو نشون بده!

لبخند از لبش میوفته و کاملا جدی میشه. پشت به وو ایستاده: وقتی ناراحته حاضرم غم هاش رو به دوش بکشم. وقت هایی که گرسنه س حاضرم از گوشت تنم بکنم و به خوردش بدم. وقت هایی که تشنه س حاضرم از خون خودم سیرابش کنم. استخون های کسی که آزارش میده خرد می کنم و پایه اون میزی که انگشت پاش بهش خرده رو از جا درمیارم.

وو اخم می کنه تا میاد چیزی بهش بگه هونگ بلندتر میگه: و در آخر اگر تموم این ها جواب نده حاضرم جونم رو تقدیمش کنم!

و با قدم هایی سنگین و حالی گرفته از اونجا میره.

وو می تونه حدس بزنه دلیل این دلخوری هونگ چیه ولی اون فقط یه شوخی ساده با دوست چند ساله ش بود. نمی تونست بفهمه چرا یهویی همه چیز اینطور تیره شد.

Phantom, Turbulent World(S1)Unde poveștirile trăiesc. Descoperă acum