_یونگی فرار کن_
پلک هایش رو روی هم فشار میده تا شاید صدا ها قطع بشن
صداها واضح نبودن تنها صدای واضحی که میشنید اون صدا بود ...
بقیه صدا ها جوری از توی ذهنش رد میشدم که باعث میشد سرش سوت بکشه
ناگهان همه صدا ها قطع میشن
برای ثانیه ای همه جارو سکوت و تاریکی فرا میگیره
یکهو پستی صورت یونگی رو میگیره و داد میزنه
_خودتو نجات بده _
شوکه پلک هایش رو از هم فاصله میده و میشینه به اطراف نگاه میکنه
اولین چیزی که بهش دقت میکنه وسایل جیمینه اما خود جیمین رو نمیبینه
با خستگی بلند میشه و سمت در میره و قبل باز کردنش با صدا نسبتا بلندی میگه
"جیمین کی بیدار شدی؟"
جوابی نمیشنوه
در رو باز میکنه اما با باز کردن در با خودش فکر کرد که منظره روبه روش به هیچ عنوان شبیه خونه ای نبود که دیشب توش همراه پسر خوابیده بود ..
با اخمی که بخاطر کنجکاوی و کمی استرس رو صورتش نشسته بود از در رد میشه و وارد اون فضا میشه
اما با رفتن یونگی به داخل اون اتاق در پشت سرش محکم بسته میشه
شوکه سمت در برمیگرده و سعی میکنه در رو باز کنه
"شت.. این چه جهنمیه"
با تبدیل شدن دستگیره به شن های ریز و سقوط کردن ذرات از بین دستاش اینو میگه
دستاش رو برای از بین بردن شن ها بهم میماله و دوباره دستش رو سمت در بدون دستگیره میبره
اما با شنیدن صدای آشنایی دستش خشک میشه و چشمام از تعجب و شوک گرد میشن
"یونگی فرار کن"
عرق سردی از روی پیشونیش پایین میچکع
احساس میکنه که نمیتونه نفس بکشه اون صدا .. اون صدا باعث میشد یادش بره باید نفس بکش
ترس مثل خون تو بدنش جریان پیدا میکنه
محکم چشمهاش رو بهم فشار میده و سعی میکنه نفس بکشه
" آروم باش یونگی اره ..اره .. این فقط یه خوابه .. این خوابه"
با کشیده شدن دستی رو شونش و تکون دادنش چشمهاش رو محکم تر فشار میده و سعی میکنه اون ادم رو از خودش دور کنه
" یونگی "
یونگی با استرس سعی میکنه فاصله بگیره از اون آدم
" نه ازم دور شو "
دوباره حس میکنه صداش میزنن اما اینبار اون صدا نیست
صدای پسر کوچیکتر بود که داشت صداش میکرد
یونگی میتونین بفهمه که انکار پسر ترسیده و یا استرس داره
" یونگی بیدار شو داری کابوس میبینی "
ترسیده از چشم هاش رو باز میکنه و از خواب بیدار میشه
اولین چیزی که میبینع جیمینیه که با نگرانی هم شده سمتش
جیمین با حس کردن تکون های ریز کنارش چشم هایش رو باز میکنه و یونگی ای رو میبینه که تو خواب عرق کرده
اخم یونگی و فشار دادن چشمهاش بهم نشون میداد که داره کابوس میبینه
قبل از اینکه اجازه بده پسر نفس عمیقی بابت بیدار شدن یونگی بکشه یونگی دستشو دور جیمین حلقه میکنه و پسر رو سمت خودش میکشه
پسر خشک شده به روبه روش نگاه میکنه
یونگی با صدایی که بخاطر تازه بیدار شدنش خس دار بود اروم زمزمه میکنه
" فقط چند دقیقه"
جیمین بدون هیچ حرفی بی حرکت تو آغوش یونگی میمونه
میتونست تپش قلب یونگی رو حس کنه و این کمی نگرانش میکرد که پسر چقدر مگه خوابش بد بوده که باعث شده اینطور قلبش تند بزنه
بعد از چند دقیقه یونگی دستاشو از دور جیمین باز میکنه و اجازه جدا شدن ازش رو به پسر کوچیکتر میده
جیمین میشینه و به همراهش یونگی هم کنارش میشینه
" ممنون بیدارم کردی "
یونگی با لبخند مهربونیت میگه
" الان حالت بهترع؟ "
یونگی با ملایمت سری به معنی اره تکون میده
اما حقیقتا اون صدا هنوز داشت تو مغزش تکرار میشد
طوری که اصلا متوجه نشد پسر کوچیکتر براش آب آورده" هیونگ"
با پاره شدن ریشه افکارش پلکی میزنه و به جیمین نگاه میکنه
"هوم"
یونگی به بطری آب دستش اشاره میکنه
" آب"
یونگی با متوجه شدن منظور جیمین بطری آب رو میگیره و قبل از آب خوردن زیر لب ازش تشکری میکنه
..........
میدونم کمهخودم هم اصلا راضی نیستم ازش😑😑
ولی خب امیدوارم دوسش داشته باشین
استرس کنکور واقعا بهم اجازه درست فکر کردن رو نمیده
و نمیتونم اون یکی داستانم رو هم دارین میخونین یا نه ولی فعلا پارت جدیدی از اون نزاشتمچون میخوام اینو تموم کنم و بعد ادامه اون رو بنویسم
فکر کنم باید اونجا اینو بنویسم
DU LIEST GERADE
Life in the earth «yoonmin»
Fantasy"مامان ..مامان این راسته که میگن اون بالا دنیای دیگه ای وجود داره و ما قبلا اونجا بودیم؟" "اره درسته ولی هیچوقت نباید بری اون بالا باشه؟ فقط نایدرا حق دارن برن اون بالا "