POV
امروز کتابی رو به اتمام رسوندم؛ شاید باور نکنید ولی انقدر چشمهام درد میکنن که حتی پلک زدن هم برام ازاردهندسانقدر طناب های زندگیم از دستم رها شده که دیگه حتی تلاش برای گرفتن دوبارشون نمیکنم.
ولی من یچیزی یاد گرفتم که دوباره با خوندن این کتاب برام تکرار شد
من شکست نمیخورم
من تسلیم نمیشم
من یک بار توی زندگیم تسلیم شدم
پس طنابهارو رها کردم تا دوباره خودم طنابی ببافم.«من رویای قبری را میبینم عمیق و باریک، جایی که میتوانیم چنان یکدیگر را در آغوش بگیریم که انگار با گیره به هم وصلمان کردهاند.»
-کتاب قصر نوشتهی کافکاlisten to Gnossienne No.1 by Erik satie
صدای برخورد باران با شیشه فضای کوچیک را پر کرده،اتاقی که دیوارهایش بقدری نزدیک به هم بود که فرقی با قبر نداشت، اما این مکان ارامش محض را برایش رغم میزد.
دیوار با کاغذ دیواری های کهنهای که قسمتهاییش نم خورده و زرد شده پوشیده ، اما تمام معنا و زیبایی های آن محفل فقیرانه حفظ شده بود .
پسر کتابخوان با افکار و عقایدی بی شباهت به هم سن و سالانش روی تخت شکسته خوابیده و با تمام تمرکزش، کتاب قصر کافکا را میخواند ،کتابی که دقیقا مثل زندگی آن مرد جوان گنگ بود.
غرق در جملات کتاب بود، ناگهان صدای مهیبی تمام ارامشش رو بهم ریخت، برادرش جلوی در باز ایستاده بود با نهایت تخسی نگاهش میکرد .
YOU ARE READING
City of stars
FanfictionL.s]City of stars] وقتی دست من به دست تو برخورد کرد گرمای وجودت مثل داغ ترین ستاره وجودمو گرم کرد. انقدر گرم و بزرگ و درخشنده که وقتی در کنارت قرار گرفتم حس کردم تا تو خاموش نشی من هم هیچوقت از بین نمیرم؛ ولی بدون حتی ستاره های اسمون هم به درخشندگی...