اوژدوها وارد میشود

142 22 6
                                    

تا شب بشه هینا ۱۰۰ بار سوتی داد و همه باور کرده بودن سرش ضربه خورده
و خب طبق معمول همیشه وقتی میخوای زمان تند بگذره ، به طرز زیبایی کش میاد ، کل اون روزم همینجور بود!
بالاخره ساعت خاموشی رسید
هینا توی تخت سفتش غلت میزد و هر چند دقیقه یکبار ورجه وورجه کنان ذوق میکرد
* واییییی یعنی اسنیپ؟ از اونجایی که دامبلدور زمان استادیش رفت دنبال تام ریدل پس احتمالا یکی از استادارو بفرسته نه؟
یا مکگونگال؟ همم فقط خدا کنه اسپراوت یا یکی مثل اونو نفرستن🫠
وای اگه اسنیپ بود بغلش کنم؟ نکنم؟ اگه زد تو فرق سرم نصفم کرد چی‌؟
و با شناختی که از اسنیپ داشت تصمیم گرفت عین ادم رفتار کنه
* لوس بودن بمونه برا هاگوارتز! اونجا بیشتر نیازم میشه بزا آدم باشیم!😔
و چشماشو بست
خواب بشدت بهم ریخته ای داشت
اوایل داشت از دست کامیون فرار میکرد
اون پسری که سعی داشت راجب کامیون بهش هشدار بدرو دید
فرشته گی که میگفت نمیتونه بره توی دنیای هری پاتر و ....
صبح با سر درد مضخرفی چشماشو باز کرد
خبری از تولد یا یه همچین چیزی نبود
مثل روزای عادی دیگه پرورشگاه شروع شد ...
و قسمت طلخش این بود که مثل روز های عادی دیگه تموم شد:)
*اوکی نه نه نه ممکن نیست:*) لابد تاریخ تولدم تو پرورشگاه اشتباه شده اره همینه:*( حتما فردا میان!
اما فردا شد
و پسفردا
و سه روز بعد
اما کسی نیومد
توی روز هفتم زیر چشمای هینا گود افتاده بود
چیزی نمیخورد و اگه وسواس شدید نداشت احتمالا حموم هم نمیرفت!
گوشه تخت افتاده بود و به بالای سرش ذل زده بود
*جادوگر نیستم....
جادوگر نشدم
غلتی زد و با دستاش صورتشو پوشوند
*خودمو بکشم؟ اگه بمیرم... نه نه خودکشی کنم نمیزارن تناسخ کنم وای
دوباره روی کمر خوابید و ساعدشو گذاشت روی چشماش
*اوکی...پلن دوم.... میرم یه شوهر...یا زن جادوگر گیر میارم همینه! اصن گیریم میرفتم هاگوارتز
تو سال ۲۰۲۳ که هری اونتو نیست.... اسنیپم مرده....
با این تفکر قلبش آروم گرفت و هم زمان درد هم گرفت
سعی کرد به رویا بافی هاش و دفترچه کوچیکش فکر نکنه
اشک از چشماش سرازیر شد و با هق هق خوابش برد
....
صبح با چشمای پف کرده از جاش بلند شد
طبق روتین هر جمعه باید کل یتیم خونرو تمیز میکردن
یه روزنامه مچاله شده گرفت دستشو با شونه های آویزون رفت سمت پسری که روز اول باهاش حرف زده بود و حالا میدونست اسمش سَمه!
: هی سم پنجره ها بیرون با من
تو از داخل تمیزشون کن
سم سرشو تکون داد و گفت:اوکی...چرا قیافت اینجوریه؟ دیشب... هیچی ولش کن ...
هینا دستی به چشمای باد کردش کشید : اوهوم ..همون... من رفتم
و با کمری خمیده رفت بیرون محوطه
باد گرمی به صورتش خورد
خودشو کش و قوص داد و مشغول پاک کردن پنجره ها شد
*ببین کارم به کجا کشیده تو خونه بابام دست به سیاه و سفید نمیزدم اینجا باید پنجره بشورم! اوف خدایا!
و با حالتی حرصی شروع به ساییدن کردن
نیم ساعت طول کشید تا تمام پنجره هارو تمیز کنه
داشت اخرین پنجررو میبست که چشمش به خبرای روزنامه خورد
که تیترش این بود
{خورشید پرستان هنوز هم خاستار شیطانی نامیدن روز ۱۱ ژوئیه هستن}
با کنجکاوی صفحه مچاله شدرو باز کرد و ادامشو خوند
{نزدیک به ۲ هفته پیش یعنی ۱۱ ژوئیه ۱۹۹۱ خورشید گرفتگی ایجاد شد و ...}
چشمای هیناتا دیگه چیزیو نمیدید!
نشست روی چمن های کنار ساختمان و دو دستی کوبید توی سرش * افتادم تو سال ۱۹۹۱! اگه..اگه جادوگر بودم ..میتونستم همرو نجات بدم..‌
با حالی خراب از جاش پاشد و تلو تلو خوران رفت سمت درختای انبوهی که ته باغ یتیم خونه بود
درختا بقدری زیاد بودن که نور خورشید صبح گاهی به زور از لابه لاشون رد میشد
زیر درختی نشست و از ته دل زار زد
:نههههه نههههههه نمیخوام نمیخواممممم
هرچی چمن و گیاه اطرافش بودو با حرص کند و لگدی به درخت زد
درد توی تک تک سلولای پاش پیچید و جیغ گوش خراشی کشید و نشست
دیگه توانی براش نمونده بود که گریه کنه یا وحشی بازی دراره
بقیه روز هم همونجا موند و اگه ترسش از جن و لولو نبود شب رو هم برنمیگشت به اتاقش!
با همون لباسای گلی در اتاقو باز کرد و خودشو انداخت روی تختش
همه جا تاریک بود و همه خواب بودن
ظاهرا کسی نفهمیده بود کل روز غیب شده!
چشماشو بست و نفس عمیقی کشید و درنهایت از خستگی بیهوش شد
صبح روز بعدش تو حموم عمومی از سیستری که باهاشون میومد(نپرسید چرا😔) کلی تو سری خورد به خاطر گل و لای قاطی موهاش و لباساش!
و بعد از یکی دیگه کتک خورد که چرا تختش گلیه
و در اخر تونست توی تایم ناهار بره بالای پشت بوم و یکمی آرامش بگیره!
داشت سانویچشو میخورد و به دروازه اصلی که مثل در زندان بود نگاه میکرد
یه چیز عجیب پشت دیوار چرخید و هینا فقط تونست یکمشو ببینه!
چشماشو ریز کرد
یه مرد با لباسای سر تا پا مشکی و موهاش بلند براق که مشخصا نیاز به حموم داشت از دروازه وارد شد...
نفسش حبس شد..*اسنیپه؟

___________________________
سولام عجقا چطورید 👁👄👁
اقا من قرار بود منظم بزارم بابا بزرگم مرد😭😂 و رفتیم داهات اره خلاصه دیگه قلللللل که منظم بزارم🌱
عا راستی یکمم صبر داشته باشید بزودی میریم هاگوارتز👁👄👁

 rebirth of reader 🕯📖(drarry)Where stories live. Discover now