*اولین قدم*

114 17 4
                                    

روز ۳۱ ژوئیه
ساعت ۶ صبح
هیناتا عین برق گرفته ها از جاش پرید
لباساشو از شب قبل اماده گذاشته بود روی میز
به قدری ذوق داشت که مدام سکندری میخورد یا لباسشو اشتباه تنش میکرد بعد از کلی سر کله زدن با لباساش بالاخره اماده شد!
کیسه پولاشو برداشت و شروع کرد به شمردن
قیافش رفت تو هم
*دقیقا ۱۵ گالیون و ۸ سیکل و ۷ نات ..... خب ۱۶ گالیون میدادید مریضا:/ شاید یکی اینجا اذیت شه با این عن بازیتون عیش (وسواس)
پولارو ریخت توی کیسش و چپوند توی کیفش پیش بقیه وسایل
ایمی از بالای تخت با چشمایی خمار نگاهی به هینا انداخت
خمیازه ای کشید و با اخم ناشی از تفکر بهش نگاه کرد : انقدر...هووووهه .. زود!؟
هینا که ذوق زده و بود و فقط یه چیز توی سرش میگذشت با بی حواصی لیولن شیشه ای کنار تختشو گذاشت توی کولش و: ها؟ اره اره.....
*ویییییییی وییییییییی وییییی دارم میرم کوچه دیاگون! گاددد باورم نمیشه بالاخره دارم به ارزوهام میرسمممم
سزیع زیپشو بست و بعد از خداحافظی از امی دوید سمت دفتر مدیر و شاد و خندان بعد از اطلاع دادن به سیستر ها از یتیم خونه خارج شد
تقریبا رسیده بود سر خیابون که ایستاد و دستی به چونش کشید :خب من اصلا هیچ ایده ای ندارم که چجور خودمو برسونم به پاتیل درز دار!
دست برد توی کیفش تا ادرسو دربیاره
و خب مشخصه با اون ضریب هوشی یادش رفته بود برگه ادرس رو برداره:)
یه نگاه به راست انداخت
یه نگاه به چپ
هیچ کجا رو بلد نبود که هیچی راه برگشتم بلد نبود تا بتونه کاغذ ادرس رو برداره
دو دستی توی سرش کوبید و گوشه دیوار نشست روی زمین
* اخه نکبت چرا سیس تام ریدل میگیری خوب من الان چه غلطی بکنم ؟...باید از یکی بپرسم؟ نه...ای خدا آخه اونجا که برای آدمای عادی قابل دیدن نیست عاثااثثاثاثودقدق
اگه ....
سرشو کج کرد * اه اگه فقط یادم میومد کجا بود .... شاید میتونستم از یکی بخوام ببرتم!...
صورتش بشاش شد و بشکنی زد
*اره خودشه....خیلی خب تمرکزززززز! کامانننن گرللل....یا بوی...هرچی.. فقط کافیه اسمشو یادت بیاد... ام...جیرینگ جیرینگ؟ نه...کراس کیرینگ؟ عیشش
دستاشو کرد توی موهاشو و کشیدشون بعدم با حرص پاشد و سمت مکان نامعلومی راه افتاد
کنار ایستگاه اتوبوس تقریبا پرت شد رو زمین
نفسش بالا نمیومد و متاسفانه هرچی گشته بود اسپری تنفس توی کشوش نبود (دلیل مرگ هیناتای اصلی اصلا مشخص نیست😔) برای همین فقط تند تند نفس کشید تا زنده بمونه
*زندگی...نیست که...جندگیه ! هق تو این دنیا هم بدن تخمی نصیبم شد جون نداره دو قدم راه بره🚬
پاهاشو بغل کرد و چشماشو بست تا خستگیش کمتر شه
صدای دوتا زن توی ایستگاه که بلند بلند حرف میزدن توجهشو جلب کرد
:وای اره بابا خونه داغون بود! ولی خب زمینش ارزشمند بود چون نزدیک چیرینگ کراس رد هستش... احتمالا بتونیم سال دیگه بفروشیمش پول خوبی میاد دستمون !
اون یکی زن مشغول جواب دادن شد اما موهای هینا سیخ شده بود
*خودشه....خودشههههه چیرینگ کراس رد! ایول ایول ایولللل
۲۵ سال دیگه میرم تو سایت ویزاردینگ سِنتر تشکر میکنم!
سریع از جاش پرید که سرش یکم گیج رفت
تکیشو داد به دیوار تا نیوفته
وقتی حالش جا اومد دوید سمت زن ها و گوشه دامن اولیو گرفت : ب...بخشید خانوم...!
زن شوکه شده بود از جا پرید و حراسون نگاهی به هینا کرد: وا بچه جون سکتم دادی! هوف..چیشده عزیزم چیزی میخوای؟
هینا دوتا سرفه خشک کرد که اصلا نشونه خوبی نبود آب دهنشو قورت داد که گلوش سوخت
هر جور شده بود خودشو جمع و جور کرد و گفت : ببخشید میشه منو تا چیرینگ کراس رد برسونید؟ بابام اونجا منتطرمه...مامانم نتونست منو ببره ...
چشمای زن گشاد شد و بلافاصله غمگین شد : بچه بیچاره...هوف از دست این پدر مادرا! اره عزیزم بیا با خودم میبرمت!
هینا نیشخند سادیسمی ای زد ولی سریع خودشو جمع کرد
*عیحیحیحیی خدایا شکرت از دروغ گفتن عبایی ندارم😔🦦
خانومه دست هینارو گرفت و با رسیدن اتوبوس با خودش بردش تو حتی بلیطشم براش حساب کرد
هینای بدبخت که تاحالا از داهاتای شهر ری خارج نشده بود داشت با تعجب به کوچه های لندن که از الان ایران بهتر بود نگاه میکرد و دهنش دومتر باز بود
بالاخره اتوبوس توی ایستگاه موردنظر ایستاد
بعد از پیاده شد زن رو به هینا کرد :خب عزیزم انتهای این خیابون مقصدته! مواظب خودت باش باشه؟!
هینا لبخندی زد و تشکرکرد
از زن فاصله گرفت و براش دست تکون داد
بعدم بی توجه به شلوغی مردم دوان دوان خودشو رسوند به ابتدای خیابون کراس رد! و بعد خب به گوه خوردن افتاد چون باز نفسش گرفت ولی اهمیت نداد و سیخ ایستاد نفس عمیقی کشید و با چشمای برق برقی خندید
: وای از همین الان بوی پاتیلای زنگ زده داره میخوره به دماغم!
دست به کمر نگاهی به پایین کرد و دید یه سگ داره اونجا غذای حاجت میکنه
خیلی سوسکی ژستشو عوض کرد و دماغشو گرفت:خب‌‌‌... ام اره خلاصه....شاید بهتره که بو نکشم؟
قیافشو کرد تو هم و از سگه فاصله گرفت
۴ چشمی داشت مغازه هارو نگاه میکرد و چند باری تحریک شد بره و خرید کنه ولی با یاد اوری مقدار پولی که نداره! تصمیم گرفت نره😔
دست اخر بعد از دوبار گشتن کل خیابون بالاخره چشمش به تابلوی پاتیل درزدار خورد و نفسی از سر اسودگی کشید:اخیش داشتم سکته میزدم نتونم پیداش کنم!
از دوتا پله عریض جلوی ساختمون بالا رفت و با هر ضرب و زوری بود در بزرگشو باز کرد
در رو ول کرد
بنگی صدا داد و همه سر ها برگشتن سمتش!
تام مسعول پاتیل درزدار همونجور که داشت لیوانیو با دستمال پاک میکرد با ابروی بالا رفته ذل زد به هیناتا اما هینا انقدر ذوقی بود که متوجه نگاه ها نمیشد
از اول کافه تا اخر کافه که میرسید به کوچه دیاگون با چشمای ستاره بارون داشت همرو نگاه میکرد
حتی اون پیرزن با دماغ نوک تیز درازشم با ذوق نگاه کرد انگار اثار باستانی ای چیزی بود
دست اخر از زیر نگاه های چپ چپ ملت رد شد و رسید به نفر اخر
اون یارو کوییرل نشسته بود پشت پیشخان و داشت یچی کوفت میکرد
هینا ابروهاشو جمع کرد *عیو... اگه ولدی جون الان پشت کلت بود قطعا یه پسی ازم میخوردی...ولی خب الان فایده نداره میزارم برای اخر ترم!
و با همون قیافه منزجر ذل زنان به کوییرل رفت سمت در پشتی و از کافه خارج شد
خیلی امیدوار بود از جشاش لیزر خارج شه مغز کوییرلو بپوکونه ولی خب به نفعش بود داستان طبق کتاب پیش بره تا بتونه جلوی بگاییارو بگیره:*)
رسید به دیوار و با ذوق نگاهش کرد :خب الان چجوری ازش رد شم؟ :>
دستشو کشید به دیوار : باز شو سِسِمی؟ ....
هیچ اتفاقی نیوفتاد*خب ارزش امتحان کردنتو داشت!
راهی که رفته بودو برگشت و دوباره داخل شد
یه نگاه نا مطمعنی به اطراف کرد و دست اخر رفت سمت کوییرل *حداقل به یه دردی بخور ملعون
ردای کوییرلو کشید و صداش کرد:ام..مل...چیز اقا ببخشید؟!
کوییرل شوکه شد و نوشیدنش پرید توی گلوش
هینا سعی کرد لبخندشو مخفی کنه*ای جان همینجا خفه شو بمیر
کوییرل کلی سرفه کرد تا حالش جا بیاد و بهت زده به هینا نگاه کرد: چچچیه ببب.بببچه جون؟
هینا سعی کرد نگاه(برو بمیر) به کوییرل بندازه و با همون نگاه گفت:میتونید ورودی کوچه دیاگونو برام باز کنید؟ همونجور که شاید نتونید ببینید البته...من چوبدستی ندارم!
ابروی کوییرل پرید بالا و با گیجی گفت:چچچی؟...سسسال اااولی هسسستی؟ پپپس ممادر و پدرت کککجان؟
هینا چینی به دماغش داد*مردتیکه یابو بتوچه....نکنه بدزده ببره درم بزاره؟ سعید طوسی ایتز دت یو؟
با نگاه بتوچه واری ذل زد به صورت کوییرل: تنهام! میشه ورودیو باز کنید؟ یا از یکی دیگه بخوام؟
*مردتیکه نکبت یه کار ازت خاصم وجود نکبت و بی خاصیتت معنا پیدا کنه حالا همینم انجام نده بدبخت !
کوییرل با اخم بلند شد و رفت سمت در : بببیا ببچه جون ددرو باز مممیکنم !
هینا شاد و شنگول دوید دنبالش که برای بار صدم به چیز خوردن افتاد
سرعتشو کم کرد و اروم اروم یودتمه وار رفت دنبالش
کوییرل با چوبدستیش به اجر های مخصوص ضربه زد
آجر ها روی هوا معلق شدن و رفتن کنار و دروازه ای به سمت کوچه دیاگون باز کرد
هینا به قدری ذوق زده شده بود که حتی یادش رفت تشکر کنه (از قصد تشکر نکرد) با دهن باز و چشمای ستاره بارون بی توجه به کوییرل رفت داخل کوچه
*دقیقا همونطوریه که تصورش میکردم!
چرخشی زد
دورش پر بود از مغازه های رنگی رنگی و عجیب و غریب
مغازه حیوانات جادویی
مغازه جارو
کتاب فروشی
معجون فروشی
دکه بستنی فروش
و صدها مغازه که نمیدونست چین!
نفسی گرفت: این دیگه واقعا بوی پاتیلای زنگ زدس!
کیفشو روی شونش محکم کرد و اولین قدمش برای جادوگر شدنو برداشت

___________________________
سلام سوییت هارتا چطوریدددد
وی بالاخره پارت داد 😔😂
نظرتونو بگید راجب پارت ها  و راجب سایتی که اسم برده شد این پایینه

___________________________سلام سوییت هارتا چطوریدددد وی بالاخره پارت داد 😔😂نظرتونو بگید راجب پارت ها  و راجب سایتی که اسم برده شد این پایینه

Oops! Questa immagine non segue le nostre linee guida sui contenuti. Per continuare la pubblicazione, provare a rimuoverlo o caricare un altro.

اره خلاصه ۲۵ سال دیگه میرم تشکر میکنم.
بوس به کله هاتون ووت فراموش نشه

 rebirth of reader 🕯📖(drarry)Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora