Part1: You can't be that bad

364 33 13
                                    


اتوبوس از روی یه چاله عبور می‌کنه و باعث میشه مینگیویی که سرش رو به شیشه پنجره اتوبوس تکیه داده و در تلاش بوده بخوابه، تکونی بخوره و سرش رو به شیشه اتوبوس بکوبونه. مینگیو با خستگی نفس عمیقی می‌کشه. به هر حال اگه شرایط هم مهیا بود، خوابش نمی‌برد. چند نفر توی اتوبوس شروع به غر زدن می‌کنن و پیرمرد راننده از جلو فریاد می‌زنه:

- به من اعتراض نکنین. یاد بگیرین دفعه به آدم درستش رای بدین!

بحث در مورد بی‌توجهی رئیس‌جمهور فعلی به جاده‌های این منطقه بالا می‌گیره و مینگیو پوفی می‌کشه، سرش رو به عقب تکیه میده و چشماش رو امیدوارنه می‌بنده. شاید که تا قبل رسیدن بتونه واسه چند دقیقه هم که شده، بخوابه.

نور خورشید از لابه‌لای برگ‌ها و شاخه درخت‌ها عبور می‌کنه و باعث میشه سایه‌ها روی صورت مینگیو به رقص دربیان. پوست صورتش برای لحظه‌ای گرم و برای لحظه‌ای بعد خنک میشه. دستش رو بالا میاره تا چشم‌های دردناکش رو بماله. چشمایی که به خاطر خواب کمی که توی چند شب گذشته دریافت کردن، در حال سوختن هستن. 

مینیگو حس می‌کنه که دوباره 6 سالش شده. به اون زمان‌هایی که هیچ چیزی جذاب‌تر از گذروندن تابستون توی مکانی که در حال رفتن به سمتشه، نبوده.

ولی حالا همه چی فرق کرده. نکرده؟

والدینش به خاطر مشغله کاری نتونستن همراهش بیان و یکی از آدم‌هایی که همیشه به استقبالش میومده، دیگه نیست. چیزی راه گلوش رو می‌بنده و هندزفری‌اش رو درمیاره و در حالی که مستقیم به بیرون از پنجره خیره شده، آب دهنش رو قورت میده.

مزارع اطرافش بی‌انتهان؛ زمین‌های بزرگی که با علف پوشیده شدن و چندتایی درخت و درختچه به صورت پراکنده لابه‌لاشون دیده میشن. اون پشت‌ها مشت‌ها، مزارع زردرنگ ذرت دیده میشن به همراه دریایی از گل‌هایی به رنگ‌های رنگین‌کمون که به نظر میاد دست هیچ آدمی بهشون نمی‌تونه برسه.

اگه با چشمای خودش نمی‌دید، فکر می‌کرد یه صحنه از یه فیلمه؛ یکی از شاهکارهای هایائو میازاکی.

آسمون آبیه. چندتا ابر بی‌آزار توی آسمون برای خودشون می‌پلکن و چند قطره عرق که به لطف این آفتاب سوزان روی شقیقه مینگیو جاری میشه.

مینگیو تموم خاطرات بچگی‌اش از این مکان رو به یاد داره؛ زمانی که سرش رو از پنجره بیرون می‌برد و گل‌ها رو به قصد چیدن لمس می‌کرد در حالی که پدرش ماشین رو به سمت بالای تپه‌‌ها هدایت می‌کرد.

بوی بیسکوییت‌های شکلاتی و پرتقالی توی اتوبوس می‌پیچه؛ چون مادری که صندلی پشتی نشسته، برای فرزند کوچکش در ظرفی رو باز می‌کنه. اون کوچولو هم با خوشحالی ملچ‌ملوچ‌کنان شروع به خوردن‌شون می‌کنه و وقتی که با چشمای گردش مشغول دیدن مناظر اطرافشه، خرده‌‌هاش رو همه جا پخش می‌کنه. 

Catch the Stars_ Persian translation (Minwon/Meanie)Where stories live. Discover now