روز بعد مادربزرگ مینگیو ازش میخواد که بره و داروهاش رو که تازه رسیده، براش بگیره؛ از همون مغازهی کوچولویی که وقتی مینگیو داشت با اتوبوس به روستا میومد، توی راه دیده بود.
- ولی یه چیزی حدود سی دقیقه تا اونجا پیاده راهه.
مینگیو غرغرکنان زیرلب با خودش میگه در حالی که دهنش رو بعد از صبحونه با دستمالی تمیز میکنه.
- عزیزک احمق من، لازم نیست پیاده تا اونجا بری که. فقط لازمه به ون عمو چانگهو برسی. اون هرروز ظهر میره چومسان.
اضطراب اجتماعی مینگیو بهش میگه که این ایده خیلی بدیه. ترجیح میده نیم ساعت زیر این آفتاب سوزان تابستونی راه بره تا اینکه بخواد کاری به ترسناکی سوار شدن توی ون عمو چانگهو رو انجام بده.
- باشه، خوبه.
مینگیو نمیخواد مادربزرگش فکر کنه که اون یه بچه کوچولوی ترسویه. پس وقتی که ظهر میشه، مینگیو خونه رو ترک میکنه و تظاهر میکنه عجله داره که به ون عمو چانگهو برسه و برای یه مدت کوتاهی واقعا به این فکر میکنه که همین کار رو انجام بده و ازش بخواد که اونو هم سوار کنه ولی وقتی که میبینه چه قدر آدم بزرگِ ترسناک دارن سوار ون میشن، بیخیالش میشه.
و همون کاری رو انجام میده که هر آدم نرمال دیگهای انجام میده؛ پشت یه درخت قایم میشه و صبر میکنه تا ون ازش دورتر و دورتر بشه قبل از اینکه از مخفیگاهش بیرون بیاد و شروع به راه رفتن کنه. ده دقیقه بیشتر نمیگذره که پشیمونی به سراغش میاد؛ وقتی که سر خوردن دونههای عرق رو روی پشتش میتونه احساس کنه.
وسط ناکجاآباد ایستاده و اطرافش هیچ نشانهای از تمدن انسانی به چشم نمیخوره. فقط زمینهای پهناور و بیانتهاست و جادهای که داره توش راه میره.
و هوا خیلی گرمه. خورشیدِ وسط آسمون، بیامان میتابه و مینگیو به این فکر میکنه که اگه لباسش رو دربیاره و روی زمین دراز بکشه، مثل یه تخممرغ توی ماهیتابه شروع به جلزوولز کردن میکنه یا نه.
- آفرین به تو مینگیو.
واسه خودش زیر لب غرغر میکنه و با پاش سنگریزهای رو پرتاب میکنه:
- حقا که روانی درخوری هستی. امیدوارم که گرمازدهبشی تا حالت جا بیاد بدبخت.
هر جوری که هست، سی دقیقه بعد در حالی که لباسش از عرق خیس خیسه و چتریهاش به پیشونیش چسبیدن، به مغازه میرسه.
مینگیو نفس عمیقی میکشه و حس میکنه وقتی که پاش رو توی مغازه میذاره، داره از هم گسسته میشه. پیرمردی که پشت دخل نشسته، با کنجکاوی نگاهی بهش میندازه:
- پناه بر خدای بزرگ، پسرم داشتی پیادهروی میکردی؟
- بله.
YOU ARE READING
Catch the Stars_ Persian translation (Minwon/Meanie)
Fanfictionمینگیو این قصه پسریه که به خاطر مسائل مختلفی دچار بیخوابی شده و دکترش تجویز میکنه تا یه مدت از همه چیز دور بشه. برای همین اونم یه ترم از دانشگاه مرخصی میگیره و به روستای آبا و اجدادیش میره تا تابستونش رو پیش مادربزرگش بگذرونه و اونجاست که با ونو...