|شام آخر|
|رمنس، درام، انگست|
|کایهون|
_______________+چی میل دارین آقا؟
_زهر...
+چی؟؟!
صدای متعجب وِیتر باعث شد چشم های خنثی مردی که با پوشیدن کلاه کپ و نشستن گوشه کافه مشکوک به نظر میرسید از میز وسط کافه و آدم هاش گرفته بشه و به ویتر دوخته بشه: آب
آب تو منو نبود با اینحال ویتر متعجب شماره میز رو یادداشت کرد و با قدم های نرم از مرد عجیب دور شد، مردی که از لحظه ای که اومده بود به زوجی که روی میز هشت نشسته بودند نگاه میکرد و حتی یکبار بدون اجازه سیگار روشن کرده بود و بعد با تذکر رئیس خاموشش کرده بود لیوان آبی که خنک به نظر میرسید رو به لب هاش نزدیک کرد و از بالای تنگ آب به دختر و پسر جوانی که قبل از ترک کردن کافه جلوی صندوق همدیگه رو بوسیده بودند زل زد.
در کافه توسط پسر پلیور پوش برای دختر جوان باز نگه داشته شد و بعد با صدای آروم پشت سر زوج غریبه بسته شد. بیرون برف میبارید و به خاطر هوای گرم توی کافه شیشه های بخار گرفته مانع از دیدن بیرون میشدند اما چشم های مرد سیاه پوشی که دوباره سیگارش رو آتش زده بود حتی از پشت شیشه مهٔ آلود هم میتونست قامت بلند پسر پلیور پوش که برای درآغوش گرفتن دختر دست هاش رو باز کرده بود، ببینه.
چشم های بی فروغ مرد تا زمانیکه پسر توی خیابان، پشت شیشه گم بشه، دنبالش کردند و وقتی پسر به قدری از کافه دور شد که انگار هیچوقت اینجا نبوده، مرد سی و چهارساله بلاخره از جا بلند شد و با برداشتن اور کت روی صندلی کیف پولش رو درآورد. چند اسکناس روی میز خالی رها کرد و با قدم های بی رمق به سمت در کافه به راه افتاد. کسی نبود که در رو برای مرد سی و چهارساله باز نگه داره پس خودش در رو آروم باز کرد و با خوردن باد سرد توی صورت گرمش، دستهاش رو زیر بغلش پنهان کرد، چراکه کسی نبود که بخواد با گرفتن دست های یخ زده پسر، دست هاش رو محکم توی دست بگیره.
اور کت مشکی رنگ روی چوب لباسی بود و مرد سی و چهار ساله توی آشپزخونه کوچیکی که تنها با یک چراغ روشن شده بود مشغول سرو غذا.
غذاهای آماده ای که از رستوران سفارش داده بود توی ظرف های طلایی رنگی که به سلیقه همسرش خریداری شده بودند خوشمزه تر به نظر میرسیدند و بوی مطبوع غذا فضای خونه رو پر کرده بود.
با شنیدن صدای باز شدن در نشیمن، آخرین تیکه مرغ رو توی دیس گذاشت و برای ظرف کردن سوپ، کاسه گردی از توی کابینت بیرون کشید، صدای قدم های اروم همسرش توی خونه ساکت پیچید و ثانیه ای بعد در آغوش خنکی فرو رفت، دست های سرد همسرش دور کمر باریک سهون پیچیده شد و نفس های گرمش به گوش مرد بوسه زد: بوی زندگی میاد...
همسرش معتقد بود غذایی که با دست های اون پخته بشه و توی آشپزخونه نقلیشون سرو بشه بوی زندگی میده،دست هایی که دور ملاقه سوپ حلقه شده بود بی حس شد،همسرش از کدوم زندگی حرف میزد؟ بوی یک زندگی خراب شده؟