Come Back To Home

324 40 2
                                    


با قطع شدن تماس تصویری، پسر بیست و نه ساله روی زانوهاش فرود اومد و علارغم التماس های مغزش برای حفظ آبرو و خویشتن داری به یاد روزهای کودکیش مثل یک جنین کف آشپزخونه دراز کشید و با به هم فشار دادن چشم هاش سعی کرد علاوه بر گریه نکردن یه راه حل پیدا کنه.

چند دقیقه قبل وقتی شماره پدرش رو بعد از هشت سال برای اولین بار روی تلفنش دید انقدر خوشحال شد که بدون توجه به قیافه درب و داغون و چشم های پف کردش بلافاصله انگشتش رو روی صفحه لمسی کشید و با لبخندی که از دندون های عقلش رونمایی می‌کرد به صفحه موبایل خیره شد، هیچوقت فکر نمیکرد پدرش بعد از اون اتفاقات  بهش زنگ بزنه تا موقعی که بعد از ده دقیقه توضیح و آموزش مجازی" چگونه از دوربین موبایل برای تماس تصویری استفاده کنیم" موفق شد صورت خندون مادرش رو از پشت گوشی پدرش ببینه و بفهمه فکرش کاملا درست بوده!

آقای کیم هرگز حاضر نمیشد به پسری که با خون دل بزرگش کرده بود و بعد پسر بدون اجازه  والدینش با یک جوجه شهری غریبه که معلوم نبود از کدوم بوته ای به عمل اومده فرار کرده و با قصد ازدواج به پایتخت رفته بود زنگ بزنه و اگر اسمش روی موبایل پسرش افتاده بود فقط و فقط به این خاطر این بود که موبایل خانم کیم بدون شارژ یه گوشه گم شده بود و زن مجبور شده بود از تلفن همسرش استفاده کنه.

جونگین با گلویی که از بغض فاصله ای تا پاره شدن نداشت از حالت جنینی خارج شد و کف آشپزخونه بدون فرش نشست، نمی‌دونست بعد از کاری که شش ماه قبل با زندگیش کرده حالا باید چه غلطی بکنه، البته این چیز جدیدی نبود چون جونگین نود و هشت درصد مواقع نمی‌دونست دقیقا باید چه غلطی بکنه اما ایندفعه از اون جهت نمیدونست باید چه غلطی کنه که درواقع هیچ غلطی برای انجام دادن وجود نداشت، تنها راهی که وجود داشت این بود که قبل از رسیدن پدر و مادرش خودش رو با ملحفه  دار بزنه و در اوج آبرومندی بمیره! این تنها راهی بود که در حال حاضر به ذهنش می‌رسید و هرچند بهترین راه نبود اما راه بدی هم به نظر نمی رسید.

چشم های اشک آلودش به تقویم کاغذی که به دیوار آشپزخونه چسبونده بود افتاد و با دیدن تاریخ و یادآوری حرف مادرش در یک حرکت تکانشی خودش رو از پشت محکم روی زمین پرت کرد و بدون توجه به سر ترکیده و دردمندش توی ذهنش به مابقی راه ها اندیشید.

پدر و مادرش قرار بود بعد از تقریبا هشت سال برای اولین بار از شهرشون خارج و برای تعطیلات کریسمس به پایتخت سفر کنند و قطعا وقتی پسرشون توی سئول یه خونه داشت قرار نبود با دور ریختن پول های بی زبونشون به هتل زحمت بدن و صد در صد مزاحم پسرشون میشدن.

اگر شش ماه قبل به جونگین می‌گفتند پدر مادرت میخوان بیان دیدنت و علاوه بر اون پدرت هم قراره تا یک هفته کامل توی خونت بمونه جونگین از خوشحالی نصف شرکت رو شیرینی میداد، اما الان، پسر در بدترین وضعیت زندگیش بود و توانایی روبه رویی با خانوادش رو نداشت، باید به پدر و مادرش چی میگفت؟ من شما و اون ناز و نعمت رو رها کردم تا با یه پسر شهری ازدواج کنم و بعد از هفت سال و شیش ماه زندگی با اوه سهون به این نتیجه رسیدم که کاملا حق با شما بوده و اون پسر وصله من نبود؟ باید توی صورت پدرش زل میزد و بعد از اون همه دفاع نامه ای که از سهون کرده بود، اعتراف می‌کرد به درد هم نخوردن و از هم طلاق گرفتن؟

𝚂𝚎𝚔𝚊𝚒 𝚂𝚌𝚎𝚗𝚊𝚛𝚒𝚘Where stories live. Discover now