|خطر دوست داشتنی|
|کایهون|
|رمنس، درام|________________
دختر جوان از پشت پنجره به زنی که از خونه دور میشد با اخم نگاه کرد و خشمگین از ملاقات دوباره اون زن و نامزدش با دندون های به هم چسبیده قامت مردی روکه با بستن در خونه به سمت اتاق میرفت نظاره کرد.
در اتاق با صدای قیژ مانندی باز شد و سایه کسی که بدون اجازه وارد اتاق شده و تکیه زده به چهارچوب طلبکارانه نگاه میکرد روی بدن خمیده مردی که کوله پشتی سورمه ایش رو پر از وسایل میکرد افتاد.
زن جوان بی طاقت دستهاشو جلوی سینش گره زد: اون زنیکه اینجا چی میخواست؟!
جولی کلافه از شنیدن جوابی که منتظرش نبود تکیه شو از چهارچوب گرفت: خیل و خب، خانوم کیم! بهم بگو چرا خانم کیم ساعت هشت و نیم شب اومده دم خونه ما؟
پسر حرف دختر رو دوباره اصلاح کرد(البته اینبار توی دلش) : خونه من! و به دنبال کمربند چرمش، کشو لباس هارو خالی کرد.
جولی نگران شده بود. نمیدونست نامزد همیشه مرتبش چی شنیده که اینطور سراسیمه داره اتاق رو به هم میریزه اما حدسش براش سخت نبود، مشام جولی مثل همه زنها موقع خطر به کار می افتاد، مواقعی که خطر اون حرومزاده نزدیک میشد جولی از دو دو زدن چشم های سهون میفهمید باید با آرامش خداحافظی کنه و الان هم چشم های سهون دو دو میزدن، پره های بینی کوچیکیش باز و بسته میشدند و جولی رو به هراس مینداختند، هراس نجات دادن زندگیش!
جولی نمیخواست دوباره و دوباره در مقابل اون خطر حرومی ببازه. تکیه شو از چهارچوب گرفت و با چنگ زدن بازوی سهون سعی کرد طناب های پوسیده زندگیش رو چنگ بزنه: چرا مادر اون حرومزاده اومده بود خونه ما سهون!؟
سهون چشماشو از شنیدن صدای جیغ مانند جولی محکم به هم فشار داد و با جدا کردن بازوش از ناخن های لاک زده نامزد اجباریش برای برداشتن کوله روی زمین خم شد. قلبش با شنیدن لقبی که جولی به اون داده بود خون رو با سرعت بیشتری پمپاژ میکرد اما دلش نمیخواست دم رفتن اعصاب به هم ریختش رو با دعوا گرفتن با اون زن داغون تر کنه با اینحال وقتی جولی دوباره بازوش رو چنگ زد و جیغ زنان با دادن لقب حرومزاده به پسر زنی که بیست دقیقه قبل با چشم گریون دم خونه با سهون ملاقات کرده بود از دلیل اومدن زن پرسید، بی اختیار افسار اعصاب اسب صفتش رو از کف داد و با چنگ زدن یقه حریر زن حرص و خشمش رو توی صداش ریخت: حرومزاده تویی و برادرات که معلوم نیست از زیر کدوم بوته ای به عمل اومدین! حرومزاده تویی نه جونگینی که پدرش سینه قبرستون خوابیده و مادرش میاد دم خونه من!!
جولی ترسیده بود! از چشم های وحشی سهون و رگ های برآمده پیشونیش، اما خودشو نباخت! الان وقت باختن نبود
دست های نامزدش رو چنگ زد: حق نداری بری! نمیزارم بری!
صدای جیغ دختر ستون های خونه رو لرزونده بود، سهون یقه دختر رو رها کرد و قبل از خارج شدن از اتاق صدای خش دارش توی گوش های دختر پرت شده روی زمین پیچید: برگرد خونه خودت، وقتی برگشتم میام دیدنت...
سهون کولش روی دوشش انداخت و وارد اتاق زیرپله شد، چند دقیقه ای میون تاریکی و رطوبت اتاق چوبی نفس هاش رو شمرد و سعی کرد جملات مادر جونگین رو به خاطر بیاره خانم کیم گفته بود جونگین به شهر رفته،تا اینجاش چیز غیر عادی نبود. اما جونگین برنگشته بود. یک روز و نصفی بود که پسر کله شق به خونه برنگشته بود و این سهون رو نگران میکرد، اون احمق با همه ی احمق بودنش هیچوقت نمیزاشت مادرش شب رو تنها تو خونه بخوابه، هرکجا که بود، چه توی پیست موتور سواری یا زمین فوتبال، چه وسط استیج بار یا توی قبرستون محله مشغول آتیش بازی حتی شده فقط نیم ساعت قبل از طلوع خورشید خودشو به خونه میرسوند اما اینبار نیومده بود و این فقط یک معنی داشت، خطر!
چمدون قدیمی زیر خرت و پرت ها رو بیرون کشید و با نشستن روی زانوهاش سعی کرد توی اون ظلمات با دست چرخوندن توی ساک وسیله مورد نظرشو پیدا کنه، انگشتهاش به هر خرت و پرتی میخوردن الا اونی که لازم داشت، نمیخواست برای پیدا کردنش مجبور به روشن کردن چراغ باشه اما به خاطر طولانی شدن کارش ناچار موبايلشو از جیب شلوارش بیرون کشید و با روشن کردن چراغ قوش توی چمدون رو با دقت نگاه کرد، همینجا بود. دقیقا زیر آلبوم خانوادگیشون... موبایلش روی زمین انداخت و بدون اینکه به انحراف مسیر نور توجه ای بکنه با، بالا نگه داشتن در چمدونی که انگار چفتاش خراب شده بودند آلبوم رو بیرون پرت کرد و به برق کلت نقره ای کوچیک خیره شد. توی سرش نبض میزد، برای سی ثانیه خیره به کلت به این فکر کرد که لازمه کلت رو با خودش به شهر ببره یا نه!؟ در برداشتن یا برنداشتن کلت در تردید بود که صدای قدم های جولی رو شنید. نباید میزاشت دختر از کارش سردربیاره بدون فکر با چنگ زدن یکی از عرق گیرهای توی کوله کلت رو لای لباس پنهان کرد و قبل از اینکه وقت کنه به خودش مسلط بشه در انبار باز شد.
دختر بلافاصله پس از ورود به اتاق، چراغ رو روشن کرد و با پخش شدن نور توی اون انباری لعنتی دست به سینه به نامزدش که توی تاریکی یه آلبوم عکس ورق میزد زل زد، دلش میخواست اون آلبوم نحس رو بسوزونه، بعدش هم به خونه کیم های حرومی بره و خونشون رو به آتیش بکشه اما مطمعن نبود بعد از اینکار سهون زنده زنده وسط میدون به صلیب نکشتش، از بالا به عکسی که نامزد خیانت کارش بهش خیره بود نگاه کرد و با دیدن عکس قدیمی که سهون چهارده ساله و جونگین دراز کشیده در آغوش هم زیر درخت بالای تپه گرفته بودند برای کنترل خشمش دستهاش رو مشت کرد، با خم کردن کمرش آلبوم رو از دست سهون بیرون کشید و با صدایی که بوی حسادت میداد به حرف اومد: لازمه توی این تاریکی به عکسا نگاه کنی؟ روی دو پاش جلوی سهون زانو زد: حالا که از بیرون رفتن منصرف شدی چطوره روی تختت بشینیم و به عکسا نگاه کنیم؟هوم؟ چشم سهون به موهای دختر که در اثر کج کردن سرش روی شونش ریخته بودند ثابت مونده بود، توی اون نقطه کوچیک خاطراتی رو مرور میکرد که یا آدمهاش نبودن یا اگر بودن، عوض شده بودند، کدومش بدتر بود؟ خاطره ای که آدمهاش دیگه نیستند یا خاطره ای که آدمهاش دیگه مثل قبل نیستند!؟
قطعا دومی!
سهون چند لحظه قبل به عکس پدر و مادرش که درست بالای عکس خودش و جونگین قرار داشت نگاه کرده بود و با یادآوری مرگشون لب هاشو از غم فشرده بود اما در مورد جونگین... سهون هروقت عکس های اون پسر مو طلایی رو میدید و یا قامت بلندش رو توی کوچه های محله رصد میکرد فشرده شدن قلبشو میچشید، اسمش چه حسی بود؟ دلتنگی؟ دوست داشتن؟ حسرت!؟ افسوس؟؟ اسم حس لعنتی که به جونگین داشت واقعا چی بود؟ جونگین ناشناخته بود و هرچیزی که بهش مربوط میشد هم خاص... حتی حسی که راجبش در قلب سهون وجود داشت هم یه احساس استثنائی ناشناخته بود. تکون خوردن دست های ظریف دختر جلوی صورتش باعث شد از فکر بیرون بیاد و به اتاق زیرپله برگرده، آلبوم رو از دست دختری که منتظر بود چنگ زد و با خم کردن کمرش تو چمدون جاش داد: این آلبوم خانوادگی منه و قاعدتا دوست ندارم با کسی نگاهش کنم.
کسی!؟ سهون جولی رو کسی صدا زده بود؟ دختر نمیخواست سمج به نظر برسه اما نمیتونست جلوی بغضش رو بگیره: تو صدتا از عکسای اون پسره لعنتی رو گذاشتی توی آلبوم خوانوادگیت اما منی که نامزدتم حق ندارم حتی به اون آلبوم دست بزنم؟؟
سهون واقعا حوصله بحث نداشت و دلش میخواست هرچی زودتر دختر رو از اتاق بیرون کنه: از این رفتار و کارهای خاله زنک بازی دست بردار جولی! جونگین دوست دوران کودکی و بزرگسالی منه. برام به اندازه بکهیون و تهیونگ باارزشه!
بکهیون و تهیونگ!؟ سهون میگفت جونگین براش مثل برادرهای خونیشه؟ چه دروغ خنده داری! دختر از جا بلند شد، از جا بلند شد تا اگر سهون قصد حمله داشت فرصت فرار داشته باشه، یک قدم عقب رفت و دهنش رو باز کرد: تو، برادرات رو هم موقع مستی میبوسی و میزاری کونت بزارن؟
سهون بدون فکر روی زانوهاش بلند شد و با پرت کردن سطل فلزی کنار دستش به سمت دختری که با جیغ کوتاهی از اتاق فرار میکرد از ته گلو فریاد کشید. گلوش به شدت میسوخت و اگر کلت رو زیر پاهاش پنهان نکرده بود لحظه ای برای بلند شدن و کتک زدن دختر تلف نمیکرد، صدای نفس های خشمگین پسری که با اخم کلت رو بین وسایل کوله میچپوند بین صدای سلام گفتن برادر کوچکش که تازه از راه رسیده بود کمرنگ به گوش میرسید اما این کمرنگی باعث نمیشد بکهیون متوجه خشم برادرش که مشغول قفل کردن در اتاق زیر پله بود نشه! پسر وسط راهرو با کج کردن سرش به دختری که به چهارچوب آشپزخونه تکیه زده بود نگاه کرد و بعد با دیدن اینکه برادرش کوله به دست به سمت در میره مضطرب دهن باز کرد: کجا میری هیونگ؟
+دنبال جونگین
بکهیون تکون خورد، این اولین باری نبود که هیونگش دنبال جونگین میرفت یک قدم به سمت برادرش برداشت: هنوز زخمی که از دفعه قبل روی دستت مونده خوب نشده، کجا میخوای بری؟ سهون وسط خونه ایستاد. حس میکرد دیوارهای خونه بهش نزدیک میشن، اول جولی و حالا بکهیون... چرا همه ی آدمهای زندگی سهون میخواستن سهون رو از جونگین دور نگه دارن؟
دفعه قبلی!؟ برادرش از زخمی حرف میزد که به خاطر دفاع از جونگین روی دستش مونده بود؟ بکهیون زخم هایی که به خاطر اونها روی قلب جونگین افتاده بود رو به یاد نمی آورد؟ معلومه که به یاد نمی آورد! بکهیون یادش نمیومد وقتی هنوز پدرشون اینجا بود و تو اوج ورشکستگی و مستی تاوان همه ی بدبختی های دنیارو با کتک از مادرشون میگرفت چه کسی به کمکشون میومد. بکهیون یادش نبود اما سهون یادش بود! برای سهون انگار همین دیروز بود که از ترس دعوای پدر و مادرش با بغل کردن تهیونگ و بکهیون گوشه آشپزخونه چپیده بود که درِ خونه زده شد و سهون با، باز کردن در با پسر موطلایی تازه وارد مدرسه روبه رو شد. جونگین اومده بود تا برن فوتبال بازی کنن و سهون دوازده ساله دلش میخواست از خجالت صداهای توی خونه بمیره. بمیره چون جونگین با شلوارک جین و تیشرت سفیدش، با موهای طلایی ژل زدش و صدای مخملی و کلماتی که استفاده میکرد از کل خاندان سهون سر تر بود، سرتر بود و سهون از داشتن پدر مادری که اینطور دعوا میکردند خجالت میکشید. وقتی جونگین رو صبح توی مدرسه دیده بود به خودش قول داده بود باهاش رفیق بشه. میخواست باهاش رفیق بشه چون دوست بودن با همچین بچه مودب و خفنی خیلی خفن به نظر میرسید. میتونست به همه پز بده با بچه شهری محل رفیقه! اما حالا که جونگین دم در خونشون بود سهون حدس میزد جونگین حتی دیگه جواب سلامش رو هم نده و تا آخرین روزی که اینجا توی ماپو(یکی از مناطق حاشیه نشین شهر) میمونه حتی بهش نگاه هم نکنه اما جونگین کاری کرد که تا اون لحظه هیچکس برای سهون انجام نداده بود، دستهای سهون رو از اسارت جیب شلوار چند تیکش نجات داد و با لهجه شهری قشنگش از سهون خواست برادرهاش رو بیاره تا برن درخت بالای تپه رو ببینن. از اون روز، این شد کار هر روزشون؛هروقت بابای سهون مست میشد و مادرش رو زیر باد کتک میگرفت جونگین اونجا بود، معلوم نبود از کجا میفهمه کِی باید بیاد اما میومد، میومد و بکهیون چهارساله رو میزاشت روی شونه هاش و کیف و شیشه تهیونگ رو مینداخت دور گردنش، دست سهونی که تهیونگ دوساله رو به بغل کشیده بود میگرفت و تا بالای تپه میرفتن، اونقدر اونجا میموندن تا خورشید غروب کنه، اونوقت جونگین کمک میکرد برگردن خونه، توی راه برای همشون نون قندی میخرید چون میدونست وقتی خانم اوه کتک میخوره از شام خبری نیست. بکهیون میپرسید کجا میخواد بره؟
سهون میخواست بره سراغ پسری که کمک کرد از شر باباشون راحت بشن. فکر میکردن چرا پدر دست از سرشون برداشت و رفت؟ به خاطر جونگین! به خاطر جونگین هیجده ساله که کلت نقره ای آقای جانگ رو دزدید و با همون آقای اوه رو تهدید کرد اگه خودش نزنه به چاک میفرستدش اون دنیا!
از روی کوله کلت رو لمس کرد، از همون روزی که اوه بزرگ رفت و جونگین نمیدونست کلت رو کجا قایم کنه، این کلت دست سهون بود. سهونی که وقتی استرس جونگین رو دید بهش گفت میتونه نگهش داره اما با شماتت رفیق تیره پوستش روبه رو شد! جونگین میگفت کلت نباید دست سهون باشه، که اگر باشه ممکنه بعد از پیدا شدن به خاطر دزدی توی دردسر بیفته. غافل از اینکه سهون خیلی وقت بود که توی دردسر افتاده بود. از همون تولد 16 سالگیش که لب های گوشتی پسر چهارشونه رو روی لپ های نرم خودش حس کرد توی دردسر افتاد. دردسر عشق جونگین! دردسری که بعدها باعث شد پسر مکانیک از تنها عشق، خانواده، پناهگاه و رفیقش جدابشه...
در جواب حرف بکهیون فقط یک جمله به زبون آورد: مراقب تهیونگ و خونه باش.
همین جمله کافی بود تا دونسنگش بفهمه باید ساکت بمونه. برخورد دستش با دستگیره در مصادف شد با گیر افتادن بازوش بین دست جولی: وایسا سهون! اگر بری... اگر بری... با متیو ازدواج میکنم! سهون برای دیدن صورت جولی سرشو بالا آورد، جولی دختر خوبی بود. حقش نبود شوهرش کسی باشه که توی دلش با یه آدم دیگه زندگی میکنه. دست سفید جولی رو گرفت: تو دختر خوبی هستی جولی. متیو هم پسر خوبیه، براتون آرزوی خوشبختی میکنم. پیش از اونکه جولی بتونه حرفی بزنه در توی صورتش بسته شده و سهون رفته بود. رفته بود تا جلوی تردیدهاش بایسته و بعد از ده سال به درخواست جونگین جواب مثبت بده. مهم نبود اگه رابطش باعث میشد مردم محله طردش کنن. مهم نبود اگه بی شرم صدا زده میشد، حالا که دیگه برادرهاش سرو سامون گرفته بودن دیگه مهم نبود چیکار میکنه. حالا میتونست برای خودش زندگی کنه، برای جونگین بدنامی که بعد از به هم زدن رفاقتش با سهون شده بود شیطان محل! سهون، این فرشته گناهکار دوباره و دوباره جلوی پاهای شیطانش تعظیم میکرد تا شیطان مقدسش به الهه تبدیل بشه.
روبه روی مغازه شیرینی فروشی ایستاد. میخواست نون قندی بخره، میخواست وقتی جونگین رو دید به جبران همه ی نون قندی هایی که توی بچگی به بهونه سیر شدن صاحبشون نصف میشدن و به سهون پیشکش، بهش نون قندی بده... میخواست از رفیقش که به گفته استیون به خاطر کتک کاری و دفاع از یه دختر توی یکی از بارهای گانگنام دو روز گذشته رو توی بازداشتگاه خوابیده، به خاطر اینکه توی تولد بیست سالگیش درخواست رابطش رو رد کرده معذرت بخواد... معذرت بخواد که خودشون رو از خودشون گرفته... معذرت بخواد که به حرف مردم فکر کرده و حرف تنها عشقش رو نشنیده... معذرت بخواد که بعد از فهمیدن خطر کلت برای جونگین بدون اجازه دزد اصلی کلت نقره ای رو دزدیده و بعد از پنهان کردنش توی اتاق زیرپله، سرگرم شده به کلافگی جونگین نگاه کرده، مادر مرحومش میگفت دزدی که به دزد بزنه شاه دزده، سهون با دزدیدن کلت جونگین و قلب پسر شهری، ثابت کرده بود یه شاه دزد بالقوه ست...
میخواست به اون دیکتاتور موطلایی که بعد از جواب رد شنیدن گفته بود سهون نصفه نیمه رو نمیخواد و از ریشه رابطشون رو قطع کرده بگه من از الان تا ابد تمام و کمال برای توام. من بیشتر از خودم تورو دوست دارم خطر دوست داشتنی من