شلوغ بود، مردم رد میشدن و به هم تنه میزدن، صدای محکم پلیسی که داشت ماشین کسی رو توقیف میکرد به همراه ناله های صاحب ماشین به وضوح شنیده میشد.
ادم هایی که دست هم رو گرفته بودن و بستنی میخوردن مثل همون هایی بودن که برای خرید دسته ای از لباس چونه میزدن تا پول کمتری بپردازن.
مثل همون پیرمردی که کمی جلوتر بساط پهن کرده و منتظره یکی پیدا بشه و جوراب هاش رو بخره.
همشون منتظر بودن.
یکی منتظر راضی شدن پلیس برای توقیف نکردن ماشینش، یکی خوردن بستنی، یکی گرفتن تخفیف و دیگری فروش جوراب هاش...
من، من منتظر چی بودم؟
شهر شلوغ بود.
چراغ های پرنور و بعضی کم سو که مثل کرم شبتاب باز و بسته میشدن مشغول تابیدن بودن، ستاره ها تو اسمون میدرخشیدن.
افرادی لبخند به لب داشتن.
ولی چیزی نبود که بخوام منتظرش باشم...
هرروز و هرروز به مردم نگاه کردم.
هر روز و هر روز به پیرمرد دست فروش سلام دادم و
هرروز و هرروز این سوال رو از خودم پرسیدم،
من منتظر چی هستم؟
شاید فقط به وجود اومدم تا تنها تماشا کننده ی این جهان خاموش باشم؟
باید برای چه دلیلی زندگی کنم؟
هرروزم مثل دیروز گذشت. هرروزم مثل فردایی که ندیدم کسل کنندهست. شاید خورشید زندگی من مشغول تابیدن به سرزمین دیگه ایه...
قبول!
خورشیدِ هرگز نرسیدهی من، برای من نبودی اما برای هرکه هستی کامل بتاب، مبادا روزی باریکهی نور خودت رو کم کنی. من نوازش و گرمای تو رو نداشتم، چطور میتونستم دلیلی برای گذروندن روزهای زندگیم پیداکنم؟
روی زمین نبودی، تو اسمون هم نیستی چون هیچوقت از بالا به من نگاه نکردی...فقط یک جا مونده، توی دل آبها به دنبالت میگردم. وقتی پیدات کردم باهم به آسمون میریم، قبوله خورشیدِ من؟- "گمشده" نوشته ی هان جیسونگ، پسری که درسال ۱۹۹۹ در حالی که تنها بیست و یک سال داشت خودش را به دست اب های اقیانوس آرام سپرد.