𝒔𝒉𝒐𝒘𝒏 𝒃𝒚 𝒕𝒉𝒆 𝒔𝒖𝒏🌥(Chanlix)

1.4K 72 26
                                    

از معدود روزهایی بود که خورشیدِ پاریس آغوش گرم و نگاه روشنش رو به مردم خسته ی شهر هدیه میداد.
پرتو های پر قدرت خورشید خودشون رو به فلز های محکمِ غول آهنی و معروف پاریس می کوبیدند و انعکاس این کوبش در چشم‌های مردم پدیدار میشد.
مردم به سرعت رد میشدن و گاهی به هم تنه میزن.
کلاه های برت، لباس های چهارخونه و رنگ های گرم محوریت زندگی در پاریسِ سال 1989بود.
دستفروش ها فریاد می کشیدن و مردم رو به خریدن جنس هاشون ترغیب میکردن.

خسته پوفی کشید، ساعت تقریبا نه صبح بود و هنوز حجم عظیمی از روزنامه هاش روی دستش مونده بود. دیگه از فریاد زدنِ خبر های دیروز و امروز جونی نداشت.

نگاهی به خورشید کرد، لب‌هاش رو ورچید و نالید:
_اصلا ازت خوشم نمیاد بخاطر توئه که امروز چیزی نفروختم، برام بدشانسی میاری.
_شاید امروز مردم خسته تر از اونی هستن که به اخباری که بهشون مربوط نیست سرک بکشن پسرجون.

باشنیدن صدایی از پشت سرش که براش آشنا نبود ترسید، خواست به سرعت بچرخه که از اقبال بد تمام روزنامه های کاغذی از دستش افتاد و مردم بی خیال منبع درآمد اون پسر کوچک رو به زیر کفش های چرم و گران قیمتشون فشردن...

صدای لرزون پسرک روزنامه فروش بلند شد.
_ه...هی!
خم شد و خواست برگه های تا خورده و خاک گرفته رو برداره. قبل از اینکه مردم بی توجه دست های کوچکش رو لگدمال کنن، پسری که بی مهابا وسط حرف هاش با خورشید پریده بود شونه هاش رو گرفت و بلندش کرد.

_ولم کن! روزنامه هام...
_دیگه چیزی از اونا در نمیاد.
فلیکس به شدت دستش رو پس زد
_و فکرمیکنی تقصیر کیه؟
_خدای من! گریه میکنی؟!

فلیکس متعجب دستی به صورتش کشید، بی تقصیر بود! حتی فکرکردن به رئیس بی اعصابی که فقط به دنبال گیر اوردن بهونه ای برای اخراجش بود باعث میشد ناراحتی عمیقش به شکل اشک های گرم روی صورتش خودشون رو نشون بدن.

_هی! گریه نکن.

سرش رو بالا اورد و تازه متوجه ظاهر اون پسر شد.
اولین چیزی که توجهش رو جلب کرد لب‌های بزرگش بود و بعد از اون، کلاه برت چهارخونه ای که تلفیقی از رنگ های کرمی، قهوه ای و مشکی بود به همراه کت بلندی که ست بود و شلوار چرم مشکی.
مد به حساب میومد؟
دیگه از یک رنگی مردم این شهر متنفر شده بود، همین دلیل خوبی برای پوشش متفاوتی که داشت میشد.
شلوار جین یخی به همراه پیراهن سبز رنگ.
شاید یکی از دلایل بد بودن رئیسش باهاش همین تلاش کردن برای متفاوت بودن بود.
مردم هیچوقت یاد نمیگیرن خودشون باشن، اون‌ها فقط الگوریتمی که بهشون القا میشه رو انجام میدن و حقیقتا برای فلیکس به شدت آزاردهنده بود...
فلیکس اون قدرها جسور نبود که بگه
"هی عوضی پول روزنامه‌هام رو بده!"
پس اشک‌هاش رو پاک کرد و قدمی به عقب برداشت و زمزمه کرد:
_اون که میخواست منو اخراج کنه به هرحال، اشکالی نداره.
_کمتر کسی رو دیدم توی پاریس ابری کک و مک داشته باشه.
پسر روبه روش با لبخند بهش خیره شده بود و حرف میزد و اون لبخند حرص فلیکس رو در می آورد.
_قشنگن.

𝖲𝖪𝖹 𝖲𝖢𝖤𝖭𝖠𝖱𝖨𝖮𝖲🌱Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin