1

149 15 1
                                    

لباشو محکم رو لبای صورتی پسر کوبید

با ولع شروع به بوسیدن لبای شیرین و خوشمزه پسر کوچیکتر کرد

پسر بی تجربه و کوچیکتر همونطور بی حرکت ایستاده بود و از لغزش لبای دوست پسرش روی لبای خودش لذت میبرد.

دستای کوچیکشو روی شونه های پسر بزرگتر گذاشت و با حس ورود زبون پسر بزرگتر داخل دهنش و فشاری که ب زبونش وارد کرد ته دلش خالی شد و چشمای بستشو بیشتر روی هم فشار داد

زبونشو توی دهن شیرین پسر کوچولو چرخوند، زبون پسر رو با دندوناش ب بیرون اورد و گازی ازش گرفت، شروع ب مکیدن زبون پسر کرد، جوری که انگار ابنبات چوبی به دهن گرفته باشه، با حس فشاری که ب شونش وارد شد، لب پایین پسر رو برای بار اخر بین لباش گرفت و کشید و از لبای خوشمزه پسرک دل کند، ازش جدا شد و چشماشو باز کرد و ب پسر کوچولوش نگاه کرد که بلند بلند نفس میگرفت، لبخندی ب کیوتی پسرش زد و تو دلش دون دون شد

_هوسوکی من زیادی شیرینه..

و بعد محکم پسرو بغل کرد

=یونگیا... بسه دیگه.. بهتره برگردیم سر کلاس

و زوری زد تا از بغل آلفا در بیاد

وقتی دید زورش بهش نمیرسه شروع کرد با پاهاش بال بال زدن

یونگی تک خندی زد و از پسر جدا شد، شونه هاشو گرفت و رو به پایین خم شد و بوسه کوچیک و شیرینی رو لبای پسرش گذاشت و بعد دستشو گرفتو کشید ب سمت بیرون از کتابخونه، پسر رو تا کلاسش همراهی کرد و باهاش بای بای کرد و وقتی مطمئن شد هوسوک سر جاش نشست از نگاه کردن ب عشق کوچولوش دست کشیدو ب سمت کلاس خودش حرکت کرد

هوسوک سال اولی دبیرستان بود و یونگی سال اخری

با به یاد اوردن غافلگیریش برای پسرش لبخندی زد و وارد کلاسش شد

________________________________________

=یونگیا.....

نگاهی ب هیکل ریز پسر کرد که هیکل زیباش رو از ده کیلومتری میشد تشخیص داد، نگاهشو بالاتر اورد و روی چهره پسر زوم کرد، چشمای عسلی و کشیده و با یه حالت خاص دیوونه کننده که کم دیده بود این حالت چشمارو، لبای کوچولو و صورتی، بینی قلمی، ابروهای کشیده و موهای قهوه ای زیباش، محو زیبایی پسر شد و تو دلش ب یونگی که میتونست اونو داشته باشه لعنت فرستاد

~دنبال یونگیت میگردی؟..

هوسوک که بخاطر ت مالکیتی که به اسم یونگی داده بود لبخندش کش اومد گفت
=بله... کلاستون تموم نشده؟..

با دیدن لبخند پسر دوباره لعنتی ب یونگی فرستادو گفت

~چرا تموم شده عزیزم... الان میاد...
خیلی دوسش داری نه؟...

لبخندش بزرگتر هم شد، چشمای ب شکل دوتا خط پفکی در اومد و گفت

=اه یونگی؟.. خیلی زیاد.. خیلی خیلی زیاد دوسش دارم.. اون بهترین ادمیه که تا حالا دیدم... دلم میخاد تا اخر عمرم تنها کسی ک ببینم یونگی هیونگم با.. هیونگی اومدی؟....

و با دو از بغل دست تهیونگ رد شد و خودشو تو بغل دوس پسرش انداخت

یونگی بد اخلاقو همیشه گوشه گیر، شیرین ترین لبخندشو رو لباش نشوند و پسرش رو محکم تو بغلش گرفت، روی موهای خوش رنگو بوی پسرشو بوسید و گفت

_خدایا... چطور تو همین یک ساعت دلم برات تنگ شد پسرکم؟...

=اه یونگیا... من ک بیشتر دلتنگت بودم..

و سرشو از رو سینه یونگی برداشتو با چشمای پاپی ب بالا نگاه کرد تا یونگیو ب قتل برسونه، یونگی چشماشو از شیرینی زیادش محکم رو هم فشار داد و سعی کرد ضربان قلبشو کنترل کنه، پیشونیشو بوسید و اونو از بغلش در اورد، دست کوچیکشو تو دست خودش گرفت و به سمت راهرو قدم برداشتن، و هیچ کدوم ب تهیونگی که با لبخند غمگینی رابطه زیباشونو میدید و از ته قلبش برای تنهاییش تاسف میخوردو برای عشق نا فرجامش عذاداری میکرد رو ندیدن...

my tiny Where stories live. Discover now