لباشو محکم رو لبای صورتی پسر کوبید
با ولع شروع به بوسیدن لبای شیرین و خوشمزه پسر کوچیکتر کرد
پسر بی تجربه و کوچیکتر همونطور بی حرکت ایستاده بود و از لغزش لبای دوست پسرش روی لبای خودش لذت میبرد.
دستای کوچیکشو روی شونه های پسر بزرگتر گذاشت و با حس ورود زبون پسر بزرگتر داخل دهنش و فشاری که ب زبونش وارد کرد ته دلش خالی شد و چشمای بستشو بیشتر روی هم فشار داد
زبونشو توی دهن شیرین پسر کوچولو چرخوند، زبون پسر رو با دندوناش ب بیرون اورد و گازی ازش گرفت، شروع ب مکیدن زبون پسر کرد، جوری که انگار ابنبات چوبی به دهن گرفته باشه، با حس فشاری که ب شونش وارد شد، لب پایین پسر رو برای بار اخر بین لباش گرفت و کشید و از لبای خوشمزه پسرک دل کند، ازش جدا شد و چشماشو باز کرد و ب پسر کوچولوش نگاه کرد که بلند بلند نفس میگرفت، لبخندی ب کیوتی پسرش زد و تو دلش دون دون شد
_هوسوکی من زیادی شیرینه..
و بعد محکم پسرو بغل کرد
=یونگیا... بسه دیگه.. بهتره برگردیم سر کلاس
و زوری زد تا از بغل آلفا در بیاد
وقتی دید زورش بهش نمیرسه شروع کرد با پاهاش بال بال زدن
یونگی تک خندی زد و از پسر جدا شد، شونه هاشو گرفت و رو به پایین خم شد و بوسه کوچیک و شیرینی رو لبای پسرش گذاشت و بعد دستشو گرفتو کشید ب سمت بیرون از کتابخونه، پسر رو تا کلاسش همراهی کرد و باهاش بای بای کرد و وقتی مطمئن شد هوسوک سر جاش نشست از نگاه کردن ب عشق کوچولوش دست کشیدو ب سمت کلاس خودش حرکت کرد
هوسوک سال اولی دبیرستان بود و یونگی سال اخری
با به یاد اوردن غافلگیریش برای پسرش لبخندی زد و وارد کلاسش شد
________________________________________
=یونگیا.....
نگاهی ب هیکل ریز پسر کرد که هیکل زیباش رو از ده کیلومتری میشد تشخیص داد، نگاهشو بالاتر اورد و روی چهره پسر زوم کرد، چشمای عسلی و کشیده و با یه حالت خاص دیوونه کننده که کم دیده بود این حالت چشمارو، لبای کوچولو و صورتی، بینی قلمی، ابروهای کشیده و موهای قهوه ای زیباش، محو زیبایی پسر شد و تو دلش ب یونگی که میتونست اونو داشته باشه لعنت فرستاد
~دنبال یونگیت میگردی؟..
هوسوک که بخاطر ت مالکیتی که به اسم یونگی داده بود لبخندش کش اومد گفت
=بله... کلاستون تموم نشده؟..با دیدن لبخند پسر دوباره لعنتی ب یونگی فرستادو گفت
~چرا تموم شده عزیزم... الان میاد...
خیلی دوسش داری نه؟...لبخندش بزرگتر هم شد، چشمای ب شکل دوتا خط پفکی در اومد و گفت
=اه یونگی؟.. خیلی زیاد.. خیلی خیلی زیاد دوسش دارم.. اون بهترین ادمیه که تا حالا دیدم... دلم میخاد تا اخر عمرم تنها کسی ک ببینم یونگی هیونگم با.. هیونگی اومدی؟....
و با دو از بغل دست تهیونگ رد شد و خودشو تو بغل دوس پسرش انداخت
یونگی بد اخلاقو همیشه گوشه گیر، شیرین ترین لبخندشو رو لباش نشوند و پسرش رو محکم تو بغلش گرفت، روی موهای خوش رنگو بوی پسرشو بوسید و گفت
_خدایا... چطور تو همین یک ساعت دلم برات تنگ شد پسرکم؟...
=اه یونگیا... من ک بیشتر دلتنگت بودم..
و سرشو از رو سینه یونگی برداشتو با چشمای پاپی ب بالا نگاه کرد تا یونگیو ب قتل برسونه، یونگی چشماشو از شیرینی زیادش محکم رو هم فشار داد و سعی کرد ضربان قلبشو کنترل کنه، پیشونیشو بوسید و اونو از بغلش در اورد، دست کوچیکشو تو دست خودش گرفت و به سمت راهرو قدم برداشتن، و هیچ کدوم ب تهیونگی که با لبخند غمگینی رابطه زیباشونو میدید و از ته قلبش برای تنهاییش تاسف میخوردو برای عشق نا فرجامش عذاداری میکرد رو ندیدن...
YOU ARE READING
my tiny
Fanfictionیونگی، گند اخلاق ترین پسر مدرسه، رو مخ ترین الفای شناخته شده، عاشق امگا کوچولوی مهربون و جذابی میشه که هیچ کس نمیتونه ازش بگذره، و حالا امگا کوچولو هم عاشق این مرتیکه اخموی بداخلاقه...