2

122 16 0
                                    

=زود باش دیگه یونگیا، دارم کور میشمممممم...

یونگی با لبخند عاشقی به پسرش نگاه میکرد،  و وقتی لحن شیرین پسر رو شنید زد زیر خنده، پسرش زیادی عجول بود.

_باشه کوچولو، نترس با گرفتن چشمات کور نمیشی

=خیلی خب حالا بردارم؟..

و سرشو اینور اونور تکون داد تا توجه یونگی رو که احتمالا حواسش جای دیگه بود جمع کنه، اما یونگی همونجا عین مجسمه زل زده بود بهش و از کیوتیش خودزنی میکرد.

_اه میخاستم بیشتر نگات کنم، نمیزاری که،  چشماتو باز کن.

هوسوک چشماشو باز کرد و ابروشو بالا دادو چند بار پلک زد تا دیدش باز بشه، بعد به یونگی که مسخ شده بهش زل زده بود نگاه کرد،  نگاهشو پایین داد و ب چیزی که توی دستش بود نگاه کرد،  طول کشید تا ویندوزش بالا بیاد و بفهمه اون چیه ولی بلاخره فهمید، و بعد از فهمیدنش از روی صندلی به بالا پرتاب شدو با صدای جیغ جیغویی گفت

=این برا منههههههه؟.

یونگی پوکر نگاش کرد و گفت

_ نه برا عمت گرفتم روم نشد خودم بهش بدم میشه تو بش بدی؟

هوسوک که بادش خالی شده بود رو صندلی نشست و با حسرت جعبه حلقه تو دست یونگی رو ازش گرفت و همونطور که نگاهش میکرد گفت

=چقدم خوشگله، باشه بهش مید.... صب کن ببینم، تو چرا باید واسه عمه من حلقه بخری؟؟؟؟؟؟  هاااااااااا؟؟؟؟

و دوباره از رو صندلی بلند شد و با اخمی که با تصور خودش خیلی ترسناک بود به یونگی زل زد،  یونگی که بیشتر از این نمیتونست تحمل کنه با صدای بلند زد زیر خنده، هوسوک فقط به خنده هاش نگاه میکرد و با خودش میگفت ک چه خنده قشنگی، بعد از چند دقیقه که خندش تموم شد به بالا نگاه کرد و گفت

_پسر کوچولوم خیلی احمقه خدا جون،  بپر بغلم ببینم...

هوسوک که تازه فهمید رکب خورده، تو دلش فوش ابداری داد و به سادگیو حماقت خودش خندید، اما حالت قهری ب خودش گرفت و دستاشو تو سینش گره کرد و اونطرف رو نگاه کر.

یونگی دوباره از درون بخاطر کیوتیش خودزنی کرد و بلند شد، حلقه رو از روی میز برداشت و جلوی پای هوسوک زانو زد، هوسوک هنوز نگاش نمیکرد، و ما بازم خودزنی یونگی رو داریم:/

دست هوسوک رو از گره اون یکی دستش باز کرد و اورد پایین و حلقرو توی انگشتش کرد، دستشو چفت دست کوچولوی امگاش کرد و بالا اومد تا بوسه ای رو لبای خوشمزش بزنه، بعد گفت

=دوسش داری شیرین عسل؟؟

هوسوک بلاخره نگاهشو پایین اورد، اول به حلقه نگاهی کرد و بعد ب یونگی که لبخند زیبایی داشت، لبخندی زد و تو بغل الفا پرید،  اینقد محکم که جفتشون کف زمین کافه پهن شدن

_تورو بیشتر دوس دارم الفاییییییییییی...

=جوجه کوچولوی خودمیییی..

هوسوک سرش رو داخل گردن الفاش کرد تا رایحه عودش رو داخل  ریه هاش کنه که با یاد اوری چیزی هوسوک یهو عین برق گرفته ها از رو الفا بلند شد و گفت

_ یونگیا.. من که عمه ندارم...

یونگی دوباره زد زیر خنده، سر امگاش رو روی سینش گذاشت و محکم فشارش داد، وقتی خندش تموم شد گفت

=علاوه بر جوجه بودن خنگولم هستی امگا کوچولو

_اه خدایا

و دوباره  یونگی زد زیر خنده...

هوسوک سرش رو بلند کرد و به جمعیتی که چهار چشمی بهشون نگاه میکردن،  نگاهی انداخت، بعد نگاهش رو به یونگی که با لبخند بهش نگاه میکرد داد و با حالت زاری گفت

_ الفا ابرومون رفت..  وسط کافه ایم لنتی، اخه کی تو کافه دراز میکشه، پاشوووووووو.

خاست بلند شه که یونگی کشیدش و دوباره تو بغلش افتاد،  هوسوک شروع کرد به دست و پا زدن اما فایده ای نداشت،  یونگی دم گوشش زمزمه کرد

=یه شرط داره جوجه کوچولو..

هوسوک سرشو داخل گردن الفا کرد و گفت

_چه شرطی؟؟

یونگی دماغشو به موهای امگاش مالید و گفت

=اینکه جوجه کوچولو امشب بیاد به خونه الفاش تا با هم دیگه فیلم ببینن

هوسوک پرید هوا و گفت

_قبوله قبوله قبوله.. پاشو بریم پاشو بریم پاشو بریم..

و عین فنر بپر بپر کرد ودستشو برای الفا دراز کرد تا بلندش کنه،  اما زورش نرسید و دوباره روی الفا افتاد....

________________________________________

سلام علیکم.. حال شما.. احوال شما.. خوب هستین شما؟
تعداد زیادی فیک رو ندیدن.. امیدوارم همین چند نفر ی کوچولو حمایت کنن
البته اگه دوسش داشتینااااا.. اگه دوسش ندارین هیچ کاری نکنین😂
ولی خدایی حمایت کنین
دوستتون دارم خیلی زیاد..

my tiny Where stories live. Discover now