با هر قدمی که برمیداشت، طوری صدای پاهاش توی خیابون پخش میشد که انگار تنها تولیدکنندهٔ صدا خودش و قدمهاشن.نگاهش کنجکاوانه تموم شهر رو دنبال میکرد و با وجود اینکه مطمئن بود هیچکس اونجا نیست، محکم کولهٔ بزرگ پشتش و دوچرخهاش رو گرفته بود و با کنجکاوی و ترسِ کمی قدم برمیداشت.
فضای اون شهر طوری خالی بود که جونگین بعید نمیدونست قرار باشه هرلحظه با گرگ یا یک حیوون وحشی روبهرو شه. تموم خونهها قدیمی بودن، پوسترهای قدیمی با وزش آروم باد تکون میخوردن و صدای باد تنها آوای اونجا علاوهبر قدمهای پسر بود.
خاکی که حتی روی خیابونها رو گرفته بود، روی ساختمونهای بلند رو بیرنگ کرده بود و هرازگاهی خرده آشغالهای روی زمین رو جابهجا میکرد، همهجای شهر خالی رو پر کرده بود.
چندین قدم برداشت و بالاخره با تابلوی "به شهر تفریحی هانوک خوش آمدید" روبهرو شد. همهچیز ترسناک و در عین حال مشکوک به نظر میاومد.
جونگین فقط برای تموم کردن تحقیقات دانشگاهش به این روستای دوردست سفر کرده بود، البته اگر هیجان بیش از اندازهاش برای کشف چیزهای ناشناخته رو فاکتور میگرفت.
تنها اطلاعاتی که از اون روستا در ده سال اخیر در دسترس بود، این بود که با زلزلهٔ شدیدی خراب شده و تموم شهروندهاش اونجا رو ترک کردن، اما جونگین قسم میخورد ساختمونهای قدیمی اما در عین حال بلند اونجا حتی از ساختمونهای سئول هم صحیح و سالمترن.
مطمئن بود که هیچکس اونجا زندگی نمیکنه و حالا اونجا تقريباً به یک متروکهٔ بزرگ تبدیل شده، اما چیزی که مرموزترش میکرد این بود که هرکسی که برای تحقیقاتِ اتفاقی که واقعاً توی اون شهر افتاده واردش میشد، دیگه برنمیگشت و جونگین... فقط این چیزها رو توی فیلمها دیده بود، پس باور چندانی به اینکه بخواد اتفاقی براش بیفته نداشت.
جک دوچرخهاش رو زد و وارد یکی از خونهها که درش باز بود، شد. ناگهانی صدایی که ایجاد شد، باعث شد ضربان قلبش از شوک تندتر شه، اما با دیدن کبوترهایی که از بالای سقف پرواز کردن، دستش رو روی قلبش گذاشت و نفس عمیقی کشید.
متروکه بودن و سکوت افتضاح و ترسناک اون شهر، باعث میشدن کوچیکترین صدا اون رو به ترس وادار کنه. با لرزش گوشیش که توی جیب پشتی شلوار لیش قرار داشت، تلفن همراهش رو برداشت و وقتی اسم دوستش رو روی صفحه دید، ناخودآگاه لبخند کمرنگی روی لبهاش شکل گرفت.
"سونگمینی؟"
با ذوق اسم پسر رو صدا زد، همزمان داخل خونه میچرخید و نگاهش رو به وسایل قدیمی و خاکخورده داده بود.
"هی، هنوز زندهای پسر؟"
با طعنهٔ پسر چشمهاش رو چرخوند. درواقع سونگمین فقط شوخی میکرد، اما نمیتونست نگرانی زیادش رو انکار کنه. جونگین خطرناکترین تحقیق رو برای یک پایاننامهٔ احمقانه انتخاب کرده بود، اما خب... توی ذهن جونگین، پایاننامه فقط یک بهونه برای برطرف کردن کنجکاویش بود.
YOU ARE READING
Empty Town || Hyunin (Completed)
Fanfictionیانگ جونگین، دانشجوی رشتهٔ باستانشناسیه که عاشق چیزهای قدیمی و کشف نشدهست. اون به شهر قدیمی و متروکهٔ هانووک که گفته میشه بهخاطر زلزله تموم ساکنینش رو از دست داده برای تکمیل پایاننامهاش میره تا حقیقت اون شهر قدیمی رو کشف کنه؛ جایی که هیچ موج...