Last Part

202 38 45
                                    


۳ هفته بعد:

با چاقو مقداری از مربای آلبالو رو روی نون تست مرتب کشید و اون رو کنار بقیهٔ غذاهای صبحونه روی میز گذاشت. از زمانی که از اون‌جا اومده بودن جونگین می‌تونست بگه بیشترین چیزی که دلش براش تنگ شده، خوراکی‌های خوشمزه‌اشن! از اون‌جایی که هیونجین هیچ‌وقت به غذا خوردنش اهمیت نمی‌داد، جونگین سعی می‌کرد جبرانش کنه.

با دیدن هیونجینی که با موهای بهم ریخته و از خواب بلند شده، سر میز اومده، لبخند پرذوقی زد.

"هی..."

با اشتیاق گفت و هیونجین لبخند کمرنگی زد. به پسر نزدیک‌تر شد و اون رو بین خودش و اپن پشت سرش تکیه داد. آروم جونگین رو از رون‌هاش گرفت و اون رو روی اپن نشوند.

"صبحت بخیر."

جونگین گفت و موهای بلند پسر رو مرتب کرد.

"صبح بخیر بیبی."

جواب پرمحبت هیونجین رو گرفت. پسر با بالاتنهٔ برهنه و یکی از شلوارک‌های جونگین که اندازه‌اش شده بود جلوش ظاهر شده بود و جونگین باید بهش اعتراف می‌کرد که عاشق دیدن هیونجین توی اون حالته.

"حالت خوبه؟"

با نگرانی پرسید. سه هفته از اون اتفاق گذشته بود و جونگین هنوز هرروزش رو با نگرانی جویای حال هیونجین می‌شد. دستش رو روی صورت پسر گذاشت و جای زخم‌هایی که کم‌کم رو به کمرنگی می‌رفتن رو نوازش کرد.

"جای زخم‌هات دارن بهتر می‌شن."

آروم گفت و هیونجین صورتش رو به لمس‌هاش نزدیک‌تر کرد.

"به‌خاطر تو."

گفت و لبخندی زد. جونگین باورش نمی‌شد که واقعاً تونسته نجات‌دهندهٔ هیونجین باشه و واقعاً بابت این موضوع به خودش افتخار می‌کرد.

"امروز همه‌چیز رو به پلیس گزارش دادم. همهٔ کارهاش رو کردم."

با اطمینان گفت تا نگرانی‌های هیونجین رو از بین ببره. دیگه اجازه نمی‌داد چیزی بخواد اون پسر رو اذیت کنه. اون فقط می‌خواست یک زندگی پر از عشق به هیونجین هدیه بده، تا تموم دردهاش رو جبران کنه.

"دیگه جامون امنه."

گفت و هیونجین نفسی گرفت.

"هست؟"

با تردید پرسید. لحنش نشون می‌داد هنوز کمی نگرانه؛ قطعاً باید می‌بود. اون از کسی که به مدت ده سال گیرش انداخته بود و اذیتش می‌کرد جون سالم به در برده بود و جونگین می‌دونست قرار نیست به این راحتی‌ها باورش کنه؛ این موضوع رو حتی کم‌حرف بودن اخیرش ثابت می‌کرد.

"آره."

تأیید کرد و روی گونهٔ پسر رو بوسید.

"دیگه نگران نباش، باشه؟!"

Empty Town || Hyunin (Completed)Where stories live. Discover now