کتاب قدیمی و بزرگی که اون روز توی کلیسا دیده بود رو برداشته بود و حالا با انداختن خودش روی تخت، بازش کرد. اونقدر کل روز رو بیرون و با چرخ زدن توی شهر گذرونده بود که حالا چشمهاش دیگه همراهی نمیکردن.تصمیم گرفت برای امشب بیخیال بشه. کتاب رو کنار تخت گذاشت و به کنار دراز کشید. کل امروز رو دور از هیونجین گذرونده بود و امیدوار بود در ادامه هم همینطور باشه، چون عصبانیتی که از پسر دیده بود، هم اون رو ترسونده بود و هم دلخورش کرده بود.
چشمهاش رو به قصد استراحت بست و همون ثانیه صدای کفتارهایی که از بیرون میاومد باعث شد چشمهاش رو باز کنه.
صداشون طوری بود که انگار گروهی از آدمها میخندیدن و این کمی میترسوندش. مگه هیونجین... بهش نگفته بود که هیچ موجود زندهای اونجا نیست؟!
"بهم دروغ گفت؟"
با کلافگی گفت و به سمت دیگهای برگشت. نگاهش رو به پنجره داد و بهخاطر شنیدن صدای آزاردهندهشون توی اون سکوت که باعث میشد بلندتر هم شنیده بشه، بالشت رو روی سرش گذاشت.
"خدای من... صداشون نمیذاره بخوابم."
با کلافگی گفت، اما صدای قدمهای آرومی که شنید باعث شد بالشت رو از روی سرش برداره. با دیدن دوبارهٔ چهرهٔ خنثی پسر، از جا بلند شد و به تخت تکیه داد.
به جونگین خیره بود و جونگین هم دست از زل زدنش برنمیداشت. لحظهای که هیونجین روش رو برگردوند تا از اونجا بره، صدای جونگین باعث شد متوقف بشه.
"هیونجین..."
با ترس اسم پسر رو زمزمه کرد و هیونجین به سمتش برگشت. جونگین لبش رو گاز گرفت و سرش رو پایین داد. چرا ادامه میداد؟
"اگر کاری نداری، صدام نکن."
وقتی متوجه شد که جونگین چیزی برای گفتن نداره، این رو گفت و قبل از اینکه دوباره بخواد پسر رو ترک کنه، جونگین خواستهاش رو نصفه و نیمه بیان کرد.
"نه، میشه..."
با تردید ادامه میداد.
"میشه پیش من بخوابی؟ لطفاً... صدای کفتارها میترسونتم."
گفت و توی دلش لعنتی به خودش فرستاد. خوابیدن با هیونجین احتمالاً قرار بود ترسناکتر از تنهایی خوابیدن باشه و جونگین... نمیدونست چرا مدام سعی میکرد با هیونجین ارتباط برقرار کنه وقتی تمام احساسی که اون پسر بهش میداد، ترس بود.
مثل همیشه هیچ واکنشی از طرف پسر نگرفت و این ناامیدش کرد. شاید هم باید خوشحال میشد که هیونجین طبق خواستههای احمقانهاش عمل نمیکنه. اگر... تهدیدهای هیونجین واقعی بودن چی؟
"متأسفم. خواستهام بیجا بود."
گفت و بدنش رو توی خودش جمع کرد. منتظر بود تا هیونجین تنهاش بذاره، اما چند دقیقهای طول کشید تا نزدیک شدن جسمی بهش رو حس کرد و در نهایت با بالا دادن سرش، با چهرهٔ همیشه خنثی هیونجین روبهرو شد.
با چشمهای ترسیده بهش خیره شد. نمیدونست چه واکنشی نشون بده و ایستادن هیونجین درست بالای سرش، قرار نبود از ترسش کم کنه.
YOU ARE READING
Empty Town || Hyunin (Completed)
Fanfictionیانگ جونگین، دانشجوی رشتهٔ باستانشناسیه که عاشق چیزهای قدیمی و کشف نشدهست. اون به شهر قدیمی و متروکهٔ هانووک که گفته میشه بهخاطر زلزله تموم ساکنینش رو از دست داده برای تکمیل پایاننامهاش میره تا حقیقت اون شهر قدیمی رو کشف کنه؛ جایی که هیچ موج...