این روزها از تابستان، آنقدر گرم بود که مردم ترجیح میدادند کم ترین تردد را در خیابان ها و مکان های عمومی سر باز داشته باشند.
هیونجین هم هنگامی که در ماشین لوکس و گران قیمت پدرش نشسته بود و به بیرون از فضای ماشین نگاه میکرد، آرزو داشت کاش میتوانست به جای تمام مردم ساده ای بود، که حالا زیرباد خنک کننده هایشان لم میدادند و با خوشحالی فرار از این جهنم گرم را به همدیگر تبریک میگفتند!
بهرحال هیونجین همه این قضایا را به تصمیمات غیر منطقی که پدرش به راحتی در مورد او میگرفت، ربط میداد.
چه دلیلی داشت که او هم همانند دیگر کارکنان شرکت اشان میبایست قبل از شروع ساعت اداری در آنجا حضور پیدا کند؟!مگر نباید چون او پسر رئیس است برایش امتیازاتی قائل میشدند؟!
خب او حتی این را هم نمیخواست!
فقط داشت به این فکر میکرد که برادر بزرگترش چگونه توانسته بود از این همه سلطه گری جان سالم به در ببرد، و حالا نه تنها در عمارت پدرش زندگی نکند، بلکه خانه ای مستقل برای خودش داشت باشد!
هیونجین نزدیک بود برای بیچارگی خودش به گریه بیوفتد.خب درواقع او از تمام آنچه که دراین دنیای بزرگ بود خواهان یک روتین ساده اما جذاب در فانتزی های ساختگی خودش میگشت!
اینکه هر روز صبح درحالی از تخت گرم و دلچسبش دل بکند، که سکوت زیبایی خانه مستقلش را فرا گرفته باشد! وقتی قهوه اش را دم میکند مدام اشخاصی از او نخواهند تا بجایش اینکار را انجام دهند.یا هنگامی که دلش میخواست هیچ کاری انجام ندهد ، کسی اورا بخاطر زندگی فی البداهه و بدون جذابیتش سرزنش نکند!
خب همه ی این ها با وجود همین شخصی که کنارش بر روی صندلی های راحت و نرم ماشین جا گرفته بود و بوی بلک افغانو اش سراسر ماشین را پر کرده بود، محال بنظر میرسیدند!
پدرش، مردی جا افتاده با جو گندمی های یک دست و براق بود.
آنقدر براق که هیونجین را برای ثانیه ای به یاد کرکتر های مشهور فیلم های مافیایی می انداخت! با همان کت و شلوار های میل داری که خط اتو اشان از همان فاصله هم برنده بنظر میرسیدند.سنگینی نگاه هیونجین باعث شد رئیس هوانگ برای لحظه ای نگاهش را از آن روزنامه عزیز جدا کند و به پسرش بدوزد.
"به چی نگاه میکنی؟!"
"هیچی!"هیونجین سعی کرد سریعا کمر خم شده اش را به پشتی صندلی اش برساند، در آن جا بگیرد و نگاهش را بازهم به بیرون از ماشین بی اندازد.
اما کاری برای 'کشیده شدن ابرو هایش درهم' از دستش بر نمی آمد!
فکر کردن به آن روزنامه بزرگِ قرار گرفته در دستان پدرش، باعث میشد بتواند دلیلی دیگر برای غر زدن پیدا کند!
YOU ARE READING
My World Based On Your Black Eyes "Hyunin"
FanfictionBLACK EYES [Hyunin] "دنیایِ من بر چشمان سیاهِ تو بناشده" -اتفاقاتی که پشت سر هم برای یه پسر ۱۸ ساله افتاد، باعث شد شونه هاش زیر سنگینی هضمشون خم بشه! حالا؛ اون داشت خودش رو مقابل مسبب همه این اتفاقا میدید و بعید نبود تنها چیزی که توی چشمای وحشی و...