ساعت ها از درگیری که آن پسر به وجود آورده بود ، میگذشت..
بعد از آن همه هیاهو و شلوغی، بازهم همه به روتین خودشان برگشته بودند و درگیر سرو کله زدن با مشکلاتشان شده بودند!همه، آن پسری که فریاد های محکمش زیر نگاه پر اقتدار و تاریک رئیس هوانگ خاموش میشد، را فراموش کرده بودند..شاید هم میخواستند که به فراموشی بسپارند.کسی چه میدانست؟!
هیونجین، میدانست قرار بود چه اتفاقی بیوفتد.از همان ثانیه ای که پسر، پدرش را با آن نگاه پر از نفرت مهمان کرده بود.. و شاید ثانیه های بعد تری که او حرف زده بود.. فریاد هایی که ته گلویش ماندند و حرف شدند.. حرف هایی که هنوز گفته نشده، در نطفه خفه شدند!قلبی که آرام نگرفته بود.. و آتش انتقامی که شعله ور تر از همیشه در مردمک های مشکی رنگش دیده میشد.
وقتی به خود آمد که او زیر مشت و لگد های آن 'بدتر از پدرش' هاجان میداد..نه! پدرش انگار بدترین بود.حرف نزده زده بود..
کاش میتوانست دردش را بفهمد که اینگونه خود را دو دستی تقدیم دندان های تیز گرگ صفت ها میکرد.وقتی رسید، از جانش سیرشده بود! خودش یا او؟! هردویشان.
نمیدانست چرا!
وجدان؟!انسانیت؟..یا چشمانش؟...بهرحال دویده بود! گشته بود. گم گشته بود.بعد پیداش کرد.. وقتی چند نفر رویش خیمه زده بودند..
او خونین و مالین بر زمین افتاده بود و آنان به قصد نه بریدن نفسش! بلکه با زمین یکی کردنش میزدند..
وقتی دوباره دوید تا نجاتش که نه، زنده بودنش را بفهمد.حواسش نبود پدرش چه کار ها که نمیکرد.. حواسش نبود چقدر ضعیف است..حواس برایش میماند وقتی اورا این گونه خونین میدید؟!بعد دیوانه شد.. داد زد.. تهدید کرد..اگر به پدرش میگفتند خودش میکشتشان. یک به یکشان را!
قسم میخورد؟!نه. او ضعیف بود.
حالا خون هم دیده بود! مال خودش نه.. مال او!او.. همان قربانی هزارمین گناه پدرش!
***
گاز نخی نم دار را به رد های خون آلود گونه هایش کشید...
"آخ.."
فشار انگشتانش را کمتر کرد.. بعد آرام آرام ضربه میزد.
یک.. دو.. دو.. سه! دوباره تکرارش کرد.. نقطه به نقطه صورتش را!
بعد رسید به چشم هایش"چشماتو ببند!"
پلک هایش روی هم نیوفتادند!
سرکش بود؟
بعد علاوه بر آن، صورتش را چرخاند..
ابروهای پسر بزرگترنرم بالارفتند!
انگار واقعا سرکشی میکرد.
بعد انگشتانش را دید که روی فک خوشش تراشش جا گرفتند.
خوش تراش؟!باید این را به گوشه ذهنش میراند."دستتو بردار!"
حالا انگشتانش کنار زده شدند!
ابرو درهم کشید. چه میکرد پسرک؟"میخوام صورتت رو تمیز کنم! این رفتارا برای چیه؟!"
"صورتم؟! الان صورتم مهمه؟!!!...
تو کی هستی؟"
YOU ARE READING
My World Based On Your Black Eyes "Hyunin"
FanfictionBLACK EYES [Hyunin] "دنیایِ من بر چشمان سیاهِ تو بناشده" -اتفاقاتی که پشت سر هم برای یه پسر ۱۸ ساله افتاد، باعث شد شونه هاش زیر سنگینی هضمشون خم بشه! حالا؛ اون داشت خودش رو مقابل مسبب همه این اتفاقا میدید و بعید نبود تنها چیزی که توی چشمای وحشی و...