"واقعا، میتونی بهم کمک کنی؟!"حتی نشنید که او چه میگوید.
فقط نگاهش بود که پی آن بنفش های جای گرفته بر بوم سفید رنگ صورت مهتابی اش میرفت..تیغه ی استخوان گونه اش..
آنقدر بد، دردناک! و خشن برآمده شده بود که دستش
بی اختیار بلند شود و برای نوازش همان قسمت وجودش را پیشکش کند!"این چندمین باره؟..."
لبان سرخ زخمی شده اش را دید..
چانه کبودش را..
آن پیشانی کشیده و خراشیده!او اما انگار در دریایی از ناباوری ها غرق بود.
"ن-نمیدونم..من میترسم!
پشیمون شدم! نمیخواد خودتو قاطی کنی!"اما دریای او، هنوز هم آرام بود!
چیزی نمانده بود تا طغیانی که رعب و وحشت به وجود اطرافیانش می انداخت..طغیانی که باعث میشد، مردم ساده و بی نوا! زیر انداز به دست، بدوند و فاصله بگیرند و وجودشان را از آن همه خشم خدای چشمانش نجات دهند..
بعد دستش به همان سمت رفت..
امتداد زخم گونه اش..
تا جایی نزدیک به خط فک او کشیده شده بود..
از آن بالا شروع کرد؛
و کشید پوست نازک انگشت سبابه اش را در جاده به راه افتاده از آن زخم!"الان کجاست؟!.."
پرسید و او لرزید..
بی دلیل؟نه باد سردی وزید..
نه قطره ای باران آمد
نه دانه ای برف نمایان شد!
اما او، بی اختیار میلرزید و میلرزید.. و بغض های بزرگش آنقدر برآمده شده بودند که چنگ بزند به آستین فرم او،
بکشد آن پارچه سرد و بی اتعطاف را..و سعی کند نگاهش را از آن نماد برجسته "عقاب" روی پلیور طوسی رنگش به چشمانی که قسم میخور، شفاف تر از آن ها را در زندگی پست و بی ارزشش ندیده بود، سوق دهد!
"مین..باهاشون درنیوفت!من خوبم!
اصلا..اصلا غلط کردم!ببینم..منو ببین
اون، اون کاری نمیکنه! ف-فقط.."بعد این دیگر کاسه چینی صبر او بود که از لب پنجره لغزید و به پایین افتاد..
و نگاهش پی خورد شدن و تکه تکه شدنش بود..
تکه هایی که هرکدام قسمتی از زمین سفت و سخت و بی وسعت ذهنش را شکل میداد.."خفه شو!...منو چی میبینی؟!
دوست پسر لعنتیت اونقدر بدبخته که نتونه ازت دفاع کنه؟!...
بهم نگاه کن مینا!توی چشمام نگاه کن و جواب بده چرا من باید با این صورت و بدن زخمی ببینمت و هیچ کار لعنتی نکنم؟!.."
او اشک میریخت.. دوست پسرش نبود که!
جانش بود!
روشنایی دمیده شده در شب های تاریک و بی فروغش بود!
مگر میتوانست اورا قاطی این قضیه کند..
دلش خوش بودنش بود و نبودنش را به ازای تمام خوشبختی هایی که هیچوقت سهمش نبودند نمیخواست..
YOU ARE READING
My World Based On Your Black Eyes "Hyunin"
FanfictionBLACK EYES [Hyunin] "دنیایِ من بر چشمان سیاهِ تو بناشده" -اتفاقاتی که پشت سر هم برای یه پسر ۱۸ ساله افتاد، باعث شد شونه هاش زیر سنگینی هضمشون خم بشه! حالا؛ اون داشت خودش رو مقابل مسبب همه این اتفاقا میدید و بعید نبود تنها چیزی که توی چشمای وحشی و...