نگاه خسته اش دیگر خسته نبود، زمانی که به آرامی میان مشکی های آغشته به عسلی آقای یانگ..مرد میانسالی که فقط سختی های روزگار اینطور درهم
شکسته بودش، میچرخید.سونگمین بود و عسلی هایش.
عسلی های زهرمار شده رگه های شیرین پیدا کرده بودند که اینطور یاد آفتباگردان طلایی تر از خورشید را نمایان میساختند؟!
شاید امروز آنها حالشان خوب بود.
لبخند میزدند؟!انگار.به هر سختی که بود غنچه های لبخند پس از سال ها پنهان ماندن میان لایه های خاک باران نخورده کویری دلشان بالاخره سرباز کرده بودند!
لبخند را چه راحت ارزانی بازار نگاه بقیه میکردند انگار که کار هرروزشان باشد.
و عشق میتاباندند به نگاه های تازه جوانه زده مردی که..چندسال بود؟!
چندسالی میشد که اینطور بی پناه دل کنده بود از کوه امید و آرزو هایش!
مرد چشم چرخاند! نگاهش را به اویی دوخت که با همه ظرافتش مردانه همچون کوه پشت این خانواده مانده بود..
و دریغ نمیکرد حتی "خودش" را از کمک رساندن به آنان!
حتی ذره ای از خودش را.."سو..نگمین.."
و این؛
اولین بار نبود.اما چرا قلب سونگمین پس از چند روز گذشتن از اولین ها نمیتوانست از تپش هایش هنگام شنیدن دلنشین ترین لحن ممکن بگذرد؟!
صدای آن کوه مردانگی ها فقط زنده بودن را یادآور میشد.
از کنار آن دیوار سرد، که سرمایش احساس نمیشد و بیشتر کاغذ دیواری یکدست سفید رنگ و بدون طرحش بود که چشم میزد، فاصله گرفت.
قدم هایش هم شمار از دست رفته. فقط با سرعت به سمت آن دست دراز شده به سویش میشتافتند یا اینکه؛
چشم های منتظری که رسیدنش را طلب میکردند؟!بعد لغزاند انگشت های سرد تر از آن دیوار را میان انگشتان پدری که پدر صدایش نمیزد.
اما؛ این سرما از درون یخ شده اش نشاءت نمیگرفت...
سرما، سرمای هوای باران خورده این روز های پاییز بود.وقتی قطرات خنک باران برای پرستیدنش پوست بلوری دستش را بوسه باران میکردند.
"آقای یانگ..!"
و مرد فقط پلک زد.
و سوی چشمانش چقدر کم بودند که فرقی میان باز و بسته آن چشم ها نبود.و ته ریش های نامنظمی که کم و زیاد بودند. و اصلاح نشده تیزی هایشان را به چشم های پسر نشان میدادند.
بعد موهایش بود.
تار های سفید و نقره ای که از لابه لای پر کلاغی های پرپشت بیرون آمده بودند.
پرکلاغی هایشان یکی بود.
جونگین و پدرش را میگفت...
YOU ARE READING
My World Based On Your Black Eyes "Hyunin"
FanfictionBLACK EYES [Hyunin] "دنیایِ من بر چشمان سیاهِ تو بناشده" -اتفاقاتی که پشت سر هم برای یه پسر ۱۸ ساله افتاد، باعث شد شونه هاش زیر سنگینی هضمشون خم بشه! حالا؛ اون داشت خودش رو مقابل مسبب همه این اتفاقا میدید و بعید نبود تنها چیزی که توی چشمای وحشی و...