12- Memories

496 108 33
                                    

جیسونگ صبح روز بعد در حالی بیدار شد که سرش بین بازوهای مرد بود و میتونست بوی بدن مرد رو حس کنه. بوی ملایمی که احتمالا ترکیبی از شامپوهای خودش بود و باعث می‌شد دلش بخواد بیشتر بخوابه چون وقتی سرش رو عقب کشید هوای خنک به صورتش خورد و جیسونگ سرش رو دوباره بین بازوهای مرد داد و به آرومی چشمش رو بست. از اون زاویه فقط میتونست گلوی مرد رو ببینه و برای جیسونگی که توی ماشین به تیغه‌ی دماغ مرد خیره شده بود کافی نبود پس بسته موندن چشمهاش بهتر بود.

البته اون احساس خوب چند ثانیه طول کشید چون جسم توی بغلش به سرعت کوچیک شد و با دیدن گربه‌ی کوچیکی که زیر تیشرت سفید مرد در حال تلاش برای بیرون اومدن بود، جیسونگ سر جاش نشست و کمکش کرد. معلوم بود گربه‌ی کوچیک هنوز خواب آلوده. جیسونگ به آرومی گوشهای گربه‌ی کوچیک رو ناز کرد و چشمهای کوچیکی که دوباره سنگین شدن رو با لبخند تماشا کرد.

دوست نداشت از رخت خواب گرمش بلند شه ولی اگه دوباره دراز میکشید قدرت بیشتری برای بلند شدنش نیاز داشت. دکمه‌ی قهوه ساز رو زد و صورتش رو شست. روی مبل جلوی تلوزیون خاموش نشست و به دیشب فکر کرد. لیوان قهوه‌ش رو پر کرد و به جای اینکه به مبل برگرده کنار پنجره رفت. به رفت و آمد مردم نگاه کرد که انگار کار مهمی داشتن. نمیدونست چه کاری دارن که انقدر براش عجله میکنن. ناخودآگاه استرس گرفت و نگران شد. انگار داشت از چیز مهمی جا میموند. هنوز وقت داشت خودش رو به باقی مونده‌ی کلاسهاش برسونه ولی جیسونگ با سه سال قبل خیلی فرق داشت. اون زمان از شعر گفتن لذت میبرد و فکر میکرد ادبیات چیزیه که برای زندگیش میخواد ولی بیشتر درسشون تاریخ و قواعد بود و اون بخش اصلا مورد علاقه‌ی جیسونگ نبود. انگار تمام شوق و اشتیاقش ته کشیده بود و حالا وقتی توی تکالیفش مجبور میشد شعری مینوشت تا فقط اون تکلیف رو از سرش باز کنه.

یه بار سعی کرد اشعارش رو چاپ کنه ولی جیسونگ درونگراتر از اون بود که پاچه‌خواری استادش رو بکنه یا بی‌پول‌تر از اون بود که پول چاپ کتابش رو بده و هیچکس یه شاعر بی اسم و رسم رو حمایت نمیکرد. با یادآوری همه‌ی اینها مطمئن شد نمیخواد به دانشگاه بره. حتی حوصله خوندن مانگا یا کتاب جدیدی رو نداشت. شاید فقط باید یه انیمه‌ی تکراری رو دوباره می دید. صدای گوشیش بلند شد و با دیدن اسم "خونه" گوشی رو کنار گذاشت و با عذاب وجدان به زنگ خوردنش تا زمانی که قطع بشه نگاه کرد. چیزی نداشت به پدر و مادرش بگه تا نگرانشون نکنه. با پیامی که چند دقیقه بعد اومد گوشی‌ش رو نگاه کرد: "عموت حالش زیاد خوب نیست. پرستارش میگه آخراشه برو بهش سر بزن. اگه بمیره ما لازم میشه بیایم کره."

جیسونگ به اون پیرمرد مهربون فکر کرد که حالا حتی نمیتونست بدون کمک جا به جا بشه. زندگی واقعا یه شوخی مسخره بود. حتما افراد زیادی مثل پدر و مادرش منتظر مرگش بودن تا به مجلسش بیان و نشون بدن مسئولیت پذیرن ولی توی زمان حیاتش هیچکس هیچوقت بهش سر نمیزد. جیسونگ نفس عمیقی کشید و بلند شد تا آماده بشه. با دیدن گربه‌ای که روی تخت بهش نگاه میکرد گفت: "لینویا...میای بریم یکی رو ببینیم؟ قبلا خیلی گربه دوست داشت." مینهو قیافه‌ش رو کج کرده بود. واقعا امیدوار بود پسر به حالت نرمال زندگیش برگرده ولی مثل اینکه امروز هم خبری از دانشگاه نبود. بهتر بود حداقل باهاش بره و اون شخص غریبه رو ببینه.

"Unholy God"Where stories live. Discover now