10- prophecy

475 116 59
                                    

اونطرف جهان چان غرق در خاطرات مشترکشون شده بود که سونگمین چیزی ازش به خاطر نمی‌آورد.

_______فلش بک به بیش از صد سال قبل

چان به کاخ خدای سرنوشت توی بهشت رفت و در حالی که بقیه بهش احترام میذاشتن سمت جایی رفت که سونگمین مشغول بود. میزش رو دقیقا سمت باغی گذاشته بود که پر از گلهای بنفش رنگی بود که چان براش درست کرده بود. سه سال زمان برده بود تا تمام اون گل‌ها به بهترین حالت خودشون برسن و با طلسم چان توی همون حالت حفظ شن. سونگمین سخت مشغول خوندن طومارهایی بود که روی میزش انبار شده بودن. چان به چهارچوب در تکیه داد و لبخندی به تصویر مقابلش زد. سونگمین طومار مقابلش رو بست و نفس عمیقی کشید. با حس کردن عطر چان چند تا نفس عمیق دیگه کشید و با تعجب لباس خودش رو بو کشید. وقتی به منبع اون بو نرسید اخمی کرد و سرش رو به عقب برگردوند. با دیدن چان اخمش به بزرگ‌ترین لبخند تبدیل شد و کامل سمتش چرخید: "از کی اینجایی؟"

چان سمت دستهایی که به سمتش باز شده بودن رفت و بوسه‌ای روی پیشونی پسر کاشت: "خیلی زود متوجهم شدی. میخواستم بیشتر نگاهت کنم. کارت تموم شده؟"

سونگمین لب‌هاش رو جلو داد و گفت: "یجورایی. اول باید اینارو برگردونم."

نزدیک ده تا طومار رو به زور توی بغل چان چپوند و چندتایی هم خودش برداشت و به اون تالاری که مثل کتابخونه با قفسه‌های بلند بود رفت. چان در حالی که به پسر در حال بالا رفتن از نردبون نگاه میکرد پرسید: "چجوری مرتبشون میکنی؟" سونگمین در حالی که چند تا طومار رو توی یه قفسه میذاشت گفت: "بر اساس سال تولد. این راحتترین کاره"

وقتی آخرین طومار رو گذاشت در حالی که یه دستش رو از نردبون جدا کرده بود صدا زد: "چان!"

چان به پسر نگاه کرد و همون لحظه سونگمین به سمتش پرید و چان در حالی‌که طومار‌های دستش رو رها می‌کرد سونگمین رو با نگرانی توی بغلش گرفت و گفت: "چیکار می‌کنی؟ خطرناکه"

سونگمین خندید و دستش رو دور گردن چان حلقه کرد: "وقتی تو باشی خطرناک نیست." صورتش رو تو صورت چان بالا کشیده بود و چان با دیدن جهت نگاه سونگمین روی لب‌هاش، لب‌هاش رو به لب‌های پسر رسوند.

______حدود هشتاد سال قبل

سی سال از زمانی که چان با سونگمین قرار میذاشت می‌گذشت. کسی توی بهشت نبود که از رابطشون خبر نداشته باشه. چیزی هم بین اونها راز نبود که ازش بی‌خبر باشن. چان مطمئن بود که سونگمین جفت مقدرشه چون حتی زندگی بدون اون رو نمیتونست تصور کنه. وقتی که مثل همیشه توی جهان پس از مرگ قدم میزد تا مطمئن شه چیز نامعمولی وجود نداره متوجه پروانه‌های طلایی رنگی شد که اونجا پرواز میکردن. یکی از اون پروانه ها رو بین دو انگشتش گرفت و از انرژی قوی اونها تعجب کرد. می‌دونست احتمالا سونگمین پشت پلی که به جهان پس از مرگ میرسید منتظرشه ولی دنبال پروانه‌های طلایی رفت. پروانه‌ها کنار یه صخره دور هم پیچیدن و مثل طرح‌های نقاشی شده روی لباس مردی که با موهای سفید رو به دره نشسته بود نشستن. چان سر جاش ایستاد و به مرد احترامی گذاشت. میدونست اون بخشی از روح اولین امپراطور بهشته ولی اون معمولا خودش رو نشون نمی‌داد. مرد با صدای شکسته که نشونی از عمر چند صد هزار ساله‌ش بود گفت: "خدای مرگ...خیلی وقته اینجا منتظرت بودم."

"Unholy God"Onde histórias criam vida. Descubra agora