.
.
به محض خروج از عمارت نفس عمیقی کشید و همون لحظه با تکیه دادن به دیوار، سیگار دیگهای روشن کرد.
ز- دخترهی احمق...
با بیرون فرستادن دود سیگار به آرومی زمزمه کرد و نامهای رو که صبح توی جیب داخلی کتش گذاشته بود رو بیرون آورد، تا بار دیگه بهخاطر عصبانیتش به خودش حق بده.
برگهی تا زده شده رو باز کرد و کلمات نحسش رو بالای سیگار روشنی که هنوز بین لبهاش بود گذاشت.
~دوشس جوان.. کالجِ سوربُن.. رعیت فرانسوی..~
همهی کلماتی که میتونست برای روزها و شاید حتی سالها اعصابش رو بهم بریزه، حالا داشت به آسونی تبدیل به خاکستر میشد،
اما ای کاش مشکلاتی که اون کلمات با خودشون بار میآوردن هم به همین راحتی نابود میشدن...
با دیدن مارگرافین جوانی که تازه از کالسکه پیاده میشد نفس عمیقش رو بیرون داد.
پوزخند فریبندهای رو جایگزین چهرهی خستهش کرد و قدمهای آهستهش رو مثل همیشه با آرامش بهسمت طعمهی بعدیش برداشت.
با انداختن سیگار نیمهسوختهش روی زمین و مرتب کردن کتش، بهسمت دختر جوان و به ظاهر بیخبری که انگار تنها برای بازدید به اونجا اومده بود حرکت کرد.
با شنیدن صدای قدمهای محکم مردی که پشت سرش حرکت میکرد و مطمئن بود که تا حالا توجهش رو به نوعی به خودش جلب کرده، نفس عمیقی کشید و به زدن لبخند تصنعی و تظاهر کردن ادامه داد.
گرچه تمام این تلاشها بینتیجه بود، چون خب همه میدونستن دختری که بیخبر بهسمت اون عمارت اومده باشه، نه واقعا بیخبره و نه معصوم.
با قرار گرفتن دستی روی کمرش نگاهش رو با هول بهسمت مردی که حالا کاملا پشتش ایستاده بود برگردوند و وقتی متوجه اون چشمهای طلاییرنگ که مدتها ذهنش رو درگیر کرده بودن شد، با آسودگی لبخند کمجونی زد.
ا- دوک؟ منو ترسوندید!
با لحن خجالتزدهای گفت و بعد از خندهی کوتاهی، سرش رو بدون اینکه حتی برای لحظهای متوجه نگاه پر از شرارت پسر پیش روش بشه پایین انداخت.
ز- ترس؟ فکر می کردم شجاعتر از این حرفها باشی..
پسر بزرگتر اما با لحن شوخ همیشگیش جملاتش رو به زبون آورد، با امید اینکه دختر مقابلش متوجه قصد واقعیش بشه؛ چون واقعا حوصلهی مقدمهچینیهای همیشگی رو نداشت.
ا- هستم! حداقل.. حداقل تا زمانی که شما کنارم باشید..
قسمت اول حرفش رو با صدای نسبتا بلندی به زبون آورد و باعث بالا رفتن ابروهای زین شد، برای همین هم با فکر اینکه نکنه خراب کرده باشه دوباره سرش رو با گونههای سرخشده پایبن انداخت و با مِنمن و صدای آرومی بقیهی جملش رو کامل کرد.
YOU ARE READING
The Flight Of Swans [Z.M] [L.S]
Fanfictionپرواز قوها بالای آسمانی بی رنگ آزادی چه حسی دارد؟ سقوط چه حسی دارد؟ پرنده ای سلطنتی نمی توانی غرق شوی نمی توانی آواز بخوانی تنها محکوم به سفیدی انزوا و زیبا بودنی.. /شروع از ۱۲ آبان ۱۴۰۲/