۰
.
با پیاده شدن از کالسکهی مجلل خانوادگی، به دروازهی ورودی عمارت نگاهی انداخت و لبشو با اضطراب گاز گرفت.
قدمهای آهسته و بیخیالش چیزی از فکرهایی که منتظر جرقهای بودن تا فوران کنن رو نشون نمیداد.
وقتی وارد باغ شد، قدمهاش رو کندتر کرد و شاید اگه قیافهی متعجب نگهبان مانعش نشده بود، بیشتر از این به سنگفرشها و برگ درختها خیره میشد، اما مجبور شد لبخند زورکیای تحویل نگهبان بده و به نشانهی احترام، کلاه لبهدارش رو از سرش برداره.
بعد، بدون وقتکشی دیگهای از ایوان گذر کرد و در زد.
مثل همیشه لبخندش رو آماده کرد و با باز شدن در و دیدن خدمتکار، انگار که وارد خونهی خودش شده باشه، سلام گرمی داد.
لو- بارُون جوان تو اتاقشه؟
خدمتکار با لبخندی که مصنوعی بودنش از هزار متری مشخص بود سر تکون داد و بعد لویی رو به سمت پذیرایی راهنمایی کرد، اما در کمال تعجب برخلاف چیزی که انتظار داشت به جای لیام این کارن، مادرش بود که انتظار مهمان ناخوندهش رو میکشید.
به محض دیدن کارن لبخند زوری لویی هم محو شد و همین کافی بود تا زن سالخوردهی روبهروش بلند بشه و به سمتش بیاد.
- مشکلی پیش اومده ارباب جوان؟ نیازی نبود خودتون رو این همه توی دردسر بندازید.
با صدای به اصطلاح مهربونی که همیشهی خدا رگههای تهدید درش احساس میشد گفت و به آرومی چند تار از موهای لویی که به خاطر جابهجا شدن کلاهش روی پیشونیش افتاده بودن رو کنار زد.
لویی ناخودآگاه قدمی به عقب برداشت و از بوی تند عطر همیشگی زن، صورتشو جمع کرد.
لو- خانم پین، امروز چقدر زیبا شدید.
نفسش رو با خندهی تصنعیش بیرون داد و سعی کرد به هرجایی نگاه کنه غیر از چشمهای تهدیدگر زن.
لو- واقعیتش... من فقط اومدم لیامو ببینم...
دوباره لبشو از روی اضطراب گاز گرفت و با مرتب کردن کلاهش، سعی کرد توجهش به این مکالمهی آزاردهنده رو کم کنه.
زن اما مثل همیشه لبخند بزرگی که بیشتر شباهت به پوزخند داشت زد و دستش رو از رو موهای پسر برداشت.
ک- متاسفانه این بار کمکی ازم بر نمیآد مرد جوان.. لیام درحال حاضر اجازهی دیدن کسی رو نداره یا شاید بهتره بگیم شرایط؟
قیافهی متعجبی به خودش گرفت و بیتوجه به اخمهای لویی که از سر گیجی مدام عمیقتر میشدن، دوباره روی مبل مخصوص به خودش نشست و انجیل طلاکاریشدهش رو برداشت تا دوباره مشغول خوندنش بشه.
YOU ARE READING
The Flight Of Swans [Z.M] [L.S]
Fanficپرواز قوها بالای آسمانی بی رنگ آزادی چه حسی دارد؟ سقوط چه حسی دارد؟ پرنده ای سلطنتی نمی توانی غرق شوی نمی توانی آواز بخوانی تنها محکوم به سفیدی انزوا و زیبا بودنی.. /شروع از ۱۲ آبان ۱۴۰۲/