2

54 13 6
                                    


*(همون شب_ساعت ۱۲:۱۰_خونه جیمین و تهیونگ)*

ناخن هاش رو بین دندوناش می‌فشرد و پاهاش روی ویبره بود. جو عجیبی تو خونه حاکم بود که البته غیر از این هم نمیتونست باشه.
یونگی دست به سینه روی کاناپه نشسته بود و سعی میکرد نگرانیش رو خاموش نگه داره..
یه تماس و یه جسد ناشناس نباید انقدر راحت بهمش میریخت ولی حالا از درون نابود بود.
به هوسوک که مقابلش نشسته بود نگاهی انداخت..حرکت مدام پاش چیزی بود که بهانه‌ای دست یونگی بده و اون رو به حرف بیاره. به هر حال تو چنین شرایطی آدم فقط منتظره یه تلنگره.

-بس کن هوسوک! انقدر ناخناتو نجو و پاتو تکون نده.

کلافه گفت.

-نمیتونم..قلبم تقریبا داره تو گلوم میزنه.

هوسوک مضطرب گفت و باز هم به حرکتش ادامه داد..به هر حال این واکنش ها چیزی نبود که به اراده خودش باشه.

وضعیت خودش هم دست کمی از هوسوک نداشت فقط نشونش نمیداد و این بدتر بود..

هوسوک کلافه از سر جاش بلند شد و دستی تو موهاش کشید.

-هوف پس چرا زنگ نمیزنن..؟

همون لحظه صدای زنگ در شنیده شد. توجه هر دو پسر به سمت در جلب شد و هوسوک سراسیمه سمتش رفت.

یونگی بلند شد و ایستاد.

هوسوک به در رسید و به محض باز کردنش، قطره امید چشماش خشکید.

نگاهش رو پایین آورد و به پسر بچه‌ای که خوب میشناختش داد.

-لی جونا..تو اینجا چیکار میکنی؟ اونم این وقت شب؟

همزمان با نفس نا امیدانه‌ای که میکشید لب زد و به سگ سفید رنگ، تو دستای پسر نگاهی انداخت.

این پسر بچه همسایه طبقه دهم بود و خوب جیمین و تهیونگ و پنج تا رفیقش رو میشناخت...

-هوسوک هیونگ آسانسور کار نمیکنه. داشتم از پله ها بالا میرفتم که همه چراغا خاموش شد. میترسم تنهایی برم..باهام میای؟

هوسوک نگاهی داخل خونه و به یونگی که بهش نزدیک میشد انداخت. سمت پسر چرخید. تا قبل از گفتن پسر اونقدر ذهنش درگیر بود که نفهمید چراغ همه راهرو ها خاموشه.

-لی جون عزیزم این وقت شب بیرون چیکار میکنی؟

پسر بچه سگس رو بالا گرفت و لب زد:

-گومی میخواست بره بیرون، واسه همین بردمش.

-مامانت میدونه؟

پسر سرش رو به چپ و راست تکون داد و گفت:

-اون خوابه.

هوسوک هوفی کشید..

نگاهی به یونگی که حالا پشت سرش ایستاده بود انداخت و لب زد:

-من میرم.

Number EightWhere stories live. Discover now