4 (LAST PART)

59 15 15
                                        


*(پیش از ظهر_ساعت ۱۱:۷)*

جین موبایل رو نزدیک گوشش برد و وقتی برای بار چندم صدای اون زنه اعصاب خرد کن که میگفت" لطفا بعد از شنیدن صدای بوق پیغام بگذارید " رو شنید بالاخره تصمیم گرفت تسلیم بشه و پیام صوتی بزاره:

" هیچ معلوم هست تو کجایی؟ چرا هر چی زنگ میزنم جواب نمیدی؟ هان؟ همین الان برو خونه. جایی که پلیسا هستن امنه. دیگه تو شهر نمون فهمیدی چی میگم هوسوک؟ نامجون نفر بعدی بود. تو بیمارستان...اما...خوشبختانه ردشو زدن. چهرش تو فیلم دوربین مدار بسته راهرو مشخص نیست اما جایی که اونا رو برده پیدا کردن. ولی متاسفانه لوکیشن خودشو بخاطر نبود دوربین تو قسمتی از خیابون از دست دادن. الان نمیدونن اون کجاست پس فقط برو خونه. اونجا تحت نظره خب؟ به پلیسی که همراهت بود زنگ بزن..گمت کرده و نمیتونه پیدات کنه. حتما بهش خبر بده فهمیدی؟ تنها نمون هوسوکا. مراقب خودت باش. با بچها بر میگردیم. من مطمئنم! "

بعد از پیام، گوشی رو داخل جیبش برگردوند. داخل ون پلیس بودن و به سمت لوکیشنی که از طریق دنبال کردن دوربینا بهش رسیده بودن، حرکت میکردن. درسته یه لوکیشن حدودی بود اما...همین میتونست یه خبر عالی باشه.

وقتی به محض غیب شدن نامجون، آثار حمله‌ای که بهش شده بود رو بررسی کردن با چک کردن دوربینا فهمیدن اونا روشن بودن و همه چیز رو، درسته تو تاریکی اما ضبط کردن.

همشون التماس میکردن که دیر نرسن. از کائنات یا هر چیزی که بهش باور داشتن خواستار بودن..

بالاخره به لوکیشن آخرین فیلمی که در دسترسشون بود رسیدن. جایی شبیه به جنگل با وسعت و تعداد درخت کمتر...

از ماشین پایین اومدن. اجازه حمل اسلحه رو تو اون زمان داشتن و هر سه نفرشون هم حسابی تو این موضوع حرفه‌ای عمل میکردن.

هیچکس فریاد نکشید. اول باید از پاک بودن فضا مطمئن میشدن و بعد جستجو رو شروع میکردن.

جین، جونگکوک و تهیونگ هیچوقت فکر نمیکردن به عنوان اولین تجربه شرکت تو ماموريت واقعی، لازم باشه دنبال دوستاشون بگردن!

آروم و با احتیاط حرکت میکردن که بعد از بیست دقیقه به ساختمون خرابه‌ای رسیدن.

ضربان قلب هر سه نفر به شدت بالا رفته بود. تهیونگ خیلی خودش رو کنترل کرد که اسلحه رو روی زمین نندازه و سمت اون ساختمون خرابه پرواز نکنه.

تا همینجاش هم که تونسته بود سرپا بمونه به امید پیدا کردن دوستا و برادرش بود، وگرنه با وضعیت روحیه بهم ریخته‌ای که داشت قطعا تا اینجا نمیکشید و از شدت استرس کم میاورد‌.

اما حالا مسلط بودن و کنترل کردن خودش نشون میداد که اون قرار افسر با مسئولیت و وظیفه شناسی بشه. نه تنها اون، بلکه تک تکشون...

Number EightWhere stories live. Discover now