3

56 13 10
                                    

*(نصفه شب_ساعت ۴:۱۶)*

دوباره دستمال تازه‌ای رو روی زمین کشید و فشار دستش رو بیشتر کرد. رد خون از روی پارکت ها پاک نمیشد و همین جین رو عصبی میکرد.

قطعا با وضعیت روحیه هوسوک و تهیونگ، که نسبت به بقیه مضطرب تر و حساس تر بودن و نامجونی که تقریبا تمام مدت فقط به دیوار زل زده بود و جونگکوکی که یه کلمه هم حرف نمیزد، نمیشد از کسی غیر از جین برای انجام اینکار انتظار داشت.

پلیس ها هنوز تو ساختمان بودن و دوربین ها رو چک میکردن هر چند هوسوک بارها تاکید کرده بود که برای چند دقیقه برقی تو راهرو ها وجود نداشته. اثر انگشت‌نگاری و بررسی خونه تموم شده بود و جین به محض خروج مامورا تقریبا به سمت زمینِ خونی حمله ور شد...

میدونست دیدن اون خون روی زمین چقدر برای رفقاش آزار دهندست. برای خودش هم بود، تمام چند دقیقه‌ای که مشغول تمیز کردن زمین بود به زور تلاش میکرد گریه نکنه. تصور اینکه داره خونی که باید تو بدن برادرش در جریان باشه رو، از روی زمین پاک میکنه قلبش رو از وسط نصف میکرد.

هوسوک که بیشترین شوک بهش واردش شده بود حس میکرد هنوز نمیتونه چیزی که تو اولین نگاه دیده رو از ذهنش پاک کنه. آروم ایستاد و سمت سرویس رفت.

به محض باز کردن در دوباره با اون نوشته روی آینه مواجه شد.

" دنیا از آدمای ظالم پاک میشه و عدالت به وجود میاد "

اصلا به دنبال حل کردن معمای این جمله نبود. حتی به طور کامل نمیفهمید که نوشته روی آینه چیه! تنها چیزی که میدونست این بود که این جمله با خون برادرش نوشته شده. با خون یونگی..
یونگی که مطمئن نبود کجا و در چه حاله؟
حجم خون از دست رفتش به نظر زیاد میرسید و هوسوک حتی نمیخواست به احتمالات فکر کنه...

اون حروف انگار رو مغزش قدم میزدن..
عصبی و حرصی شده بود..
بغض بدی به گلوش چنگ میزد..

سمت آینه هجوم برد و با مشت بهش کوبید..
شیشه با صدای بدی شکست و خرده هاش روی زمین ریختن..

به زمین نگاه کرد. با اینکه آینه رو شکسته بود ولی رد خون هنوز روی تیکه های خرد شدش وجود داشت و همین باعث شد هوسوک به جونشون بیوفته..

روی زمین نشست و خواست دونه دونه رد خون رو از بین ببره..و توجهی به دست زخمیش نکرد..

بی توجه به اینکه خون زخم دست خودش دوباره روی تیکه های آینه لک میندازن مثل دیوونه ها روی شیشه ها دست میکشید.

-نباید تنهاشون میزاشتیم...نباید میرفتم...نباید تنها میرفتم...نباید..نباید...

سریع با خودش زمزمه کرد و اشک ریخت.
عذاب وجدانی که به جونش افتاده بود یه لحظه هم دست از سرش برنمیداشت.
مدام خودش رو مقصر میدونست..
اگه یونگی رو هم همراه خودش به طبقه بالا برده بود..
اگه با خانم جو غرق صحبت نشده بود‌‌..
اگه زودتر رسیده بود..
شاید یونگی...الان اینجا بود.

Number EightWhere stories live. Discover now