خسته از راه رفتن های طولانیش بلاخره خودش رو ب خونه رسوند.
با استفاده از اسانسور ب اتاق رفت
لباس هاش رو عوض کرد و روی تخت دراز کشید و اهی از سردی تشک کشید.
چشماشو بست و سعی کرد کمی بخوابه
با نوازش دستایی روی شکم گردش و نفس های گرمی روی صورتش بیدار شد و لای چشماشو باز کرد
با دیدن جیمین لبخندی زد و دستاشو دور گردنش حلقه کرد و توی اغوشش کشید
الفا هم سرشو توی گردن جونگکوک فرو کرد و نفس عمیقی از رایحه ی خوشبوش کشید؛
جونگکوک ماه های اخر بارداریش بود و بیشتر از قبل ب اغوش و رایحه ی الفاش نیاز داشت
بعد از کمی ک توی بغل همدیگه بودن از هم جدا شدن و جیمین بوسه ای روی لب های جونگکوک گذاشت
_خوب خوابیدی عزیزم؟!
جونگکوک هومی گفت و سعی کرد دوباره لب های الفارو ببوسه
جیمین تکخندی زد و بوسه ی طولانی تری روی لبای شیرین امگاش گذاشت.
از هم جدا شدن و جیمین اروم بلند شد تا لباس هاش رو عوض کنه
بعد از تعویض لباس سمت جونگکوک رفت و کمکش کرد از روی تخت بلند بشه تا برن شام بخورن.
بعد از شام ک جیمین هرچی روی میز بود رو ب خورد جونگکوک داد ب اتاقشون برگشتن و هردو روی تخت دراز کشیدن؛جونگکوک سرشو روی بازوی مردش گذاشت و ب صورتش خیره شد،
جیمین هم دستشو روی شکم امگا گذاشت و مشغول نوازش کردنش شد ک متوجه حرکت بچه شد و با ذوق ب صورت درخشان جونگکوک نگاه کرد
جونگکوک خنده ای از ذوق جیمین کرد و دستشو روی دست جیمین روی شکمش گذاشت
+حضور پدرشو حس کرده
جیمین اول بوسه ای روی شکم امگا و بعد پیشونی امگا زد و اون رو توی اغوشش گرفت
_بی صبرانه منتظر اومدنشم
+فقط یک هفته دیگ مونده بعدش میتونیم داشته باشیمش
جیمین حلقه دستاشو تنگ تر کرد و چشماشو بست
_دوستت دارم
+عاشقتمخوشتون اومد ووت بدید بقیه سناریوهارم بخونید🥹🌱