˙✧˖° قسمت یک ๋ ࣭ ⭑

60 16 159
                                    

یه دیالوگ خوبی تو یه انیمه بود که میگفت:
"تو اسممو میدونی، نه داستانمو!
تو لبخندمو میبینی، نه دردمو!
تو متوجه چیزایی که رها میکنم میشی، نه زخمام!
میتونی حرفامو بخونی، نه ذهنمو!
پس راجبم نه نظر بده و نه قضاوتم کن چون تو فقط قسمتی از من رو میبینی که خودم خواستم بهت نشون بدم!"

داشت بین آدمایی که با خوشحالی باهم برف بازی میکردن قدم میزد تا شکارشو پیدا کنه

خون یا گرفتن جون یه انسان بی ارزش برای بقاشون، همین که داشت میگشت دنبال شکارش گوشاش رو تیز کرد و تمرکزش رو گذاشت تا تاریک ترین روح رو پیدا کنه ولی همون لحظه یه جسم نرمی که رفت تو شیکمش باعث شد حواسش پرت شه و با اخم پایین رو نگاه کنه

و با یه پسر بچه ای که با حس بوی ترس ازش، پاهاش رو چسبیده بود رو به رو شد و با تعجب حرفش رو زد : چرا این طوری چسبیدی به پام ؟ برو رد کارت بچه

پسر بچه که سرش‌ پایین بود حالا سرشو آروم آورد بالا و بهش با چشمای اشکی و پر از خواهشش نگاهی انداخت و با دستای کوچولوش بیشتر پاهاش رو بغل کرد : نمیخوام برم مدرسه، خواهش میکنم

زمان زیادی برای از دست دادن نداشت

زمانی برای بردن خون یه انسان و یه تیکه از روح سیاه گناه کارش که وقتشو با یه پسر بچه لوسی که فقط نمیخواد بره مدرسه تلف کنه پس دستاشو گذاشت رو شونه پسر بچه و هلش داد عقب : انقدر لوس نباش و برو سر کلاست اگه هم نمیخوای خب برو یه جای دیگه .... برو خونت

الان نه تنها ترس بلکه ناراحتی هم از اون بچه حس میکرد : خونه ندارم .... اینجا هم سرده .... خیلی سردمه

خیلی بیخیال تر از اینا بود که اهمیت بده یه بچه بدبخت به تورش خورده پس راهش رو کشید که ازش دور شه ولی با حس اینکه پسر بچه دنبالش راه افتاده عصبی با لحن صدایی که به تن هرکی تا این لحظه زندگیش رعشه مینداخت گفت : دنبالم نیا بچه

ولی پسر بچه به حرفش گوش نکرد حتی سعی کرد قدماش رو بزاره جا قدمای مرد چون برف زیادی رو زمین بود و نمیخواست سر صدا ایجاد کنه و متوجه حضورش بشه ولی نمیدونست که مردی که داره دنبالش میکنه میتونه وجود کوچیک ترین حرکتش یا حتی کوچیک ترین حسش رو حس کنه مثل الان که حس میکرد پسر بچه حس امیدواری توش جوونه زده

امید به چی ؟ اونم به کی ؟ به هر حال اینا بازم براش اهمیتی نداشت ولی حوصله یه بچه آدمیزادی که دنبالشه رو هم نداشت

پسر بچه قدماش رو میگذاشت رو قدمایی که خیلی برای قدم ها و پاهای کوچولوش از هم فاصله داشتن که تعادلش رو از دست میده میوفته و میره تو یه کوه از برف

BLUE MOONWhere stories live. Discover now