˙✧˖° قسمت دو ๋ ࣭ ⭑

45 13 95
                                    

با ترس میدوید که بهش سریع تر برسه و مانعش شه

و بلافاصله که بهش رسید زانو زد جلوش : تروخدا بابا... خواهش میکنم نکشش .... خواهش میکنم بلایی سرش نیا

به پدری که جسم کوچیکی بغلش بود با حوله ای که دور اون جسم پیچیده شده بود حاظر بود التماس کنه : التماس میکنم ازم نگیرتش ...

همون موقعه سد اشکاش شکست و دیگه نتونست سنگینی بغضش رو تحمل کنه اشکایی که دل هر کی رو براش میلرزوند رو بدون اینکه بخواد جلوشون رو بگیره از چشماش رها میشدن و تا برسن رو زمین

اون اشکا به خاطر سرما زیاد به یخ تبدیل میشدن و با برخوردشون رو زمینی از جنس یخ میشکستن : خوا... خواهش میکنم برادرمو ازم نگیر بابا

هق هق میکرد اما پدر بی رحمش پاش رو میزاره سر شونه پسرش و لگد محکمی بهش میزنه و پخش زمینش میکنه : این بچه شیطانی باید از بین بره جین ... خودت میدونی چه آینده نحسی داره و میدونی اگه زنده بمونه میمیری و این طوری به پام افتادی ؟ قراره سلطنت این سرزمین رو بدم دستت نا امیدم نکن پسرم

پدرش آینده بچه تو بغلش رو دیده بود و فقط میخواست آیندگان و پسرش رو نجات بده ...

جین با دردی که به سر شونه و کمرش واسه محکم پرت شدن رو زمین یخی قصر بهش وارد شده بود، خودشو دوباره زانو زده کشوند به پاهای باباش هق هق کنان حرفاش رو زد میخواست همه تلاشش رو کنه با اینکه میدونست شانسی نداره : بابا خواهش میکنم... برام مهم نیست اگه بمیرم اون برادرمه ... اون هنوز کوچولوئه .... ترو جون هر کی که دوست داری خواهش میکنم نکشش

پدرش که می بینه پاهاش اسیر دستای جینی که داره به طور وحشتناک و دردناکی گریه میکنه هیچ راه دیگه ای نداشت جز استفاده از قدرتش پس با بچه بغلش نشست رو زمین کنار جین

که جین با درموندگی دستاش میره سمت برادرش که از بابا بی رحمش پسش بگیره و همون موقعه دستای پدرش گذاشت میشه رو پای جین و با قدرت سرمایی که بهش وارد کرد پاهاش رو با یخ قفل زمین کرد

و جین خواست برادرش رو بکشه سمت خودش که باباش زودتر عقب کشید و بلند شد که بره

صدای داد زدن جین بلند شد : نههههه بابا نمیخوام .... من مسئولیتش رو قبول میکنم نکشششششش .... یا منم با برادرم بکش

باباش هیچ اهمیتی نداد : برام مهم نیست تو هم بمیری به اندازه کافی ازت نا امید شدم

و جین رو با دردی تو قفسه سینش تنها گذاشت، جین دستش رو گذاشت رو قلب دردناکش که حس میکرد ضربانش کند شده و با همه توانش از درد داد میزد و گریه میکرد طوری که دیوار و زمین قصر هم داشتن براش دلسوزی میکردن

BLUE MOONWhere stories live. Discover now