˙✧˖° قسمت چهار ๋ ࣭ ⭑

22 8 48
                                    

بلافاصله که از اتاق خارج شد بدون فکر به هر چیزی فقط با سرعت مسیر اتاق رزم رو پیش گرفت

به سمت راه پله سمت طبقه پایین رفت، یکی از اتاقای بالاترین طبقه رو انتخاب کرده بود برای خودش که هر سری کلی به زمین و زمان سر دور بودنش به همه چی قصر غر میزد و فحش میداد

ولی تنبل تر از این حرف ها هم بود که اتاقش رو عوض کنه البته اگه ویو قشنگ پشت بوم قصر رو هم میتونست نادیده بگیره و اتاقش رو عوض کنه یا کار هایی که از قصر ریخته میشد سرش براش وقتی بزاره یا دستور ها و ماموریت های چانگبین بزاره

تو مسیری که داشت به سمت پایین سمت همکف میدوید تک و توک سرباز یا آدمای قصر مثل خدمتکارا، مربیا، تیم پزشکی و..... رو می دید

قصر تقریبا خالی از هر موجود زنده ای شده بود و صدای پاهایی که با سرعت به زمین کوبیده میشد تنها صدایی بود که شنیده میشد و این به جیمین اخطار میداد که باید عجله کنه

به در آشپزخونه که داشت نزدیک میشد از قصد سرعت قدماش رو بیشتر کرد که زود تر ازش رد شه، کم مونده بود از در آشپزخونه رد بشه که در باز شد و با یه زنی یکم تپل و بور با چهره ای مهربونی رو به رو شد : جیمین یواش تر پسرم الان باز سرگیجه میگیری

زن اومد جلو جیمین و داشت سعی میکرد جیمینی که نفس نفس میزد و سعی داشت یه راه فرار پیدا کنه رو با دستش رو کمرش آروم کنه و براش مهم نبود که همین الانم بین دو سرزمین قراره چه اتفاقاتی بیوفته همیشه براش جیمین مهم تر از هر چیزی و هر کسی بود

جیمینی که با اینکه بچگیش رو ندیده بود و بزرگش نکرده بود ولی از همون اولین روز به وجود اومدن جسم و روح جیمین مراقبش بود و عین پسرش براش شده بود هم جیمین هم چانگبین براش خیلی با ارزش بودن هر چند که ابراز علاقش رو فقط میتونست به جیمین نشون بده

جیمین هم خوب از این اخلاق و وابستگی بانو تو این شیش سال با خبر بود، سعی کرد نفساشو کنترل کنه و حرف بزنه : س..سلام بانو کی بیدار شدید؟ من خوبم چیزیم نیست .... یکم عجله داشتم ولی چشم اروم تر میرم حالا هم با اجازه

جیمین با قدمای آروم خواست از کنارش رد بشه که باز بانو نگذاشت و اومد جلوش : فرمانده هست تو اونجا باشی نباشی هم هیچی عوض نمیشه بیا برات شیرینی درست کردم با آبمیوه مورد علاقت

دست جیمین رو گرفت با خودش کشید داخل و جیمین اگه هر زمان دیگه ای بود کلی قربون صدقه بانو میرفت و از سر و کولش آویزون میشد ولی الان فقط اضطرابش هر لحظه بیشتر میشد زیر لب گفت : بانو وقت گیر آوردی ؟ اصلا استرس نداری چی ممکنه بشه ؟

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Mar 28 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

BLUE MOONWhere stories live. Discover now