🍊pt.8🍊

128 18 2
                                    

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.



اون دو پسر بعد از چندین سال زندگی در خوابگاه، صاحب خونه‌ای شده بودن.
چند سال رو در کنار هم، بدون توجه به مخالفت‌های خانواده‌هاشون بهترین سال‌های عمرشون رو گذروندن و بهترین خاطره‌ها رو ساختن.
روزی که هوسوک توسط خانواده‌ی مزخرفش به زور و اجبار از یونگی دور شد، هیچوقت فکرش رو نمی‌کرد وقتی بعد از فوت پدرش پس از پنج سال به خونه‌ی دونفره و پر خاطره‌اشون برگرده، با اعلامیه فوت و تسلیت برای تموم زندگیش مواجه بشه.

چطور می‌شد وقتی هنوز صدای گریه و التماس‌های پسر و دست کوبیدن‌هاش به شیشه‌ی ماشین برای نبردنش توی گوشش بود، بتونه تنها با دیدن سنگ قبرش آروم بشه؟
چطور می‌تونست بعد چند سال دوری از تموم امید و انگیزه‌ی زندگیش، با مرگش کنار بیاد؟

اون روز نه تنها تموم زندگی هوسوک، بلکه قلب و روحش هم همراهش مرد، اون روز قلب خالی هوسوک هم در کنار سنگ سرد و سیاه، در کنار زندگی خفته‌اش جون داد و مرد...

༻༻༻༻༻༻༻༻༻༻༻༻༻
خیلی دوست داشتم که این رو وانشات کنم تا بهتر احساسات و دردشون رو توصیف کنم، پس میشه گفت این‌هم جزو لیست وانشات‌ها هست؟:^
منتظر ووت و کامنت‌های ژیگولیتون هستم:^^✨️🍊

❣༺ŜÕPÊ ĨMĂĜĨŇÊ༻Where stories live. Discover now