اون دو پسر بعد از چندین سال زندگی در خوابگاه، صاحب خونهای شده بودن.
چند سال رو در کنار هم، بدون توجه به مخالفتهای خانوادههاشون بهترین سالهای عمرشون رو گذروندن و بهترین خاطرهها رو ساختن.
روزی که هوسوک توسط خانوادهی مزخرفش به زور و اجبار از یونگی دور شد، هیچوقت فکرش رو نمیکرد وقتی بعد از فوت پدرش پس از پنج سال به خونهی دونفره و پر خاطرهاشون برگرده، با اعلامیه فوت و تسلیت برای تموم زندگیش مواجه بشه.چطور میشد وقتی هنوز صدای گریه و التماسهای پسر و دست کوبیدنهاش به شیشهی ماشین برای نبردنش توی گوشش بود، بتونه تنها با دیدن سنگ قبرش آروم بشه؟
چطور میتونست بعد چند سال دوری از تموم امید و انگیزهی زندگیش، با مرگش کنار بیاد؟اون روز نه تنها تموم زندگی هوسوک، بلکه قلب و روحش هم همراهش مرد، اون روز قلب خالی هوسوک هم در کنار سنگ سرد و سیاه، در کنار زندگی خفتهاش جون داد و مرد...
༻༻༻༻༻༻༻༻༻༻༻༻༻
خیلی دوست داشتم که این رو وانشات کنم تا بهتر احساسات و دردشون رو توصیف کنم، پس میشه گفت اینهم جزو لیست وانشاتها هست؟:^
منتظر ووت و کامنتهای ژیگولیتون هستم:^^✨️🍊
YOU ARE READING
❣༺ŜÕPÊ ĨMĂĜĨŇÊ༻
Fanfictionمجموعهای از نوشتههای کوتاهم که از امروز، ✨️روز سپ✨️ شروع میکنم به آپ کردنشون:^^ این هدیهی من به شما به مناسبت روز سپ...:)🍊^^ ✿◉●•◦ᎻᎪᏢᏢᎽ 🖤ՏϴᏢᎬ🤍 ᎠᎪᎽ°•✮༻ 24/dec/2023"^